Forwarded from Sociology of peace
@Vortrags 4.MP3
21.6 MB
📜 صلح و گفتمان انقلابی
«در زندگی شهری»
📢 محمدجواد غلامرضا کاشی
🗓۱۸ مهرماه ۱۳۹۸
⏰ ساعت ۱۶ الی ۱۹:۳۰
🏠 خانه گفتمان شهر ( خانه وارطان )
🔴 گروه علمی _ تخصصی صلح انجمن جامعه شناسی ایران
🆔 @sociologyofpeace
«در زندگی شهری»
📢 محمدجواد غلامرضا کاشی
🗓۱۸ مهرماه ۱۳۹۸
⏰ ساعت ۱۶ الی ۱۹:۳۰
🏠 خانه گفتمان شهر ( خانه وارطان )
🔴 گروه علمی _ تخصصی صلح انجمن جامعه شناسی ایران
🆔 @sociologyofpeace
Forwarded from خانه اندیشمندان علوم انسانی
ایرنا
آسیب بزرگ نظریه دولت در ایران آرمانگراییهای بیمهار است
تهران - ایرنا - استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی آسیب بزرگ نظریات دولت در ایران را طرحهای بزرگ عنوان کرد و گفت: دمیدن در افقهای بزرگ و دور یا آرمانگراییهای بیمهار آسیب نظریه دولت در ایران است.
Forwarded from Comments Bot
جامعه جستجوگر
---------
هر یک از ما در جستجوی خویشتنیم. جامعه نیز جستجوگر خویشتن است. جامعه جستجوگر امروز راه درازی را پشت سرگذاشته است.
انقلاب که شد، آرزومند بود. جامعه آرزومند گرم است و پر آشوب. آرزوها تنوع دارند، اما آرزومندها، با همه تفاوتهاشان به فرداهای دور میاندیشند. از حال و اوضاع زندگی کوتاه مدت فردیشان غفلت میکنند. غرق رویاهای جمعی زندگی میکنند. انقلاب که پیروز شد، روحانیون و روشنفکران و فعالان پرسابقه، جامعه را هدایتپذیر میخواستند. هر کس از سویی راه هدایتی نشان داد و مردم را به راه هدایت و نور و سعادت دعوت کرد. هدایتگران به سر و کله هم پریدند و آخرکار معلوم شد راه اصلی هدایت کدام است. شمار کثیری از مردم به راه هدایت پیوستند و شماری دیگر، نشستند، باور نکردند، و به تدریج کسانی به زندگی شخصی خود بازگشتند.
دهه شصت به پایان رسید، جامعه در دهه هفتاد پرسشگر شد. هر کس از جایی برخاست، و سمبلهای هدایت را به پرسش کشید. کار و بار روشنفکری و تولید و ترویج فکر و اندیشه گرم شد. همه دلمشغول تولید پرسشهای تازه شدند یا به پاسخگویی به پرسشهای جاری در کوچه و بازار شهر پرداختند.
دهه هشتاد، جامعه به تدریج معترض شد. پرسشهای پاسخ نگفته انباشت شده بود و مردمانی به اعتراض میاندیشیدند. اوج آن سال 1388 بود. اما اعتراضاتشان به جایی نرسید. کتک خوردند، آواره شدند و یا به خانههاشان بازگشتند. به آنها تفهیم شد قدرتی ندارند. شکست خوردگان تحقیر شدند. تمسخرشان کردند. طعم ذلت به آنان چشاندند.
دهه نود، دهه پرتلاطمی بود. جامعه ابتدا بازیگر شد. از زمین بازی انتخابات و صندوق رای استفاده کرد تا بازی کند. فرصتهای کوچک را جدی گرفت. چندان به دستاوردها و فرداها نیاندیشید. بیشتر ذوق بازیکردن گرمش میکرد. در بازی هم به جایی نرسید. هیچ چیز برای یک بازی منصفانه فراهم نبود. از نیمه دهه 90 دست از بازیگری کشید، معترض شد. روزهایی را به اعتراض گذراند. اما سرخورده به خانه بازگشت. پس از آن، به تماشاگری روی آورد. حال دیگر تماشاگر است. کسانی در صحنهاند، بازی میکنند، شجاعت میورزند، رجز میخوانند، جلو میروند، عقب میروند، گاه صحنههای فساد به صحنه میآورند، گاه صحنههای ترسناک، شادند، سوگوارند، موفقاند و گاه اندیشناک، اما هیچ چیز تماشاگران را از روی صندلیهاشان بلند نمیکند. تماشاگران تماشا میکنند. با هم تفاوتهای بسیار دارند. کثیری از آنان خوابند. کسانی تخمه میشکنند و با کنار دستیشان بگو مگو میکنند. نمایش روی صحنه هیچ انتظاری در آنان بر نمیانگیزد، آرزویی خلق نمیکند، هیچ چیز گویی ارزش پرسیدن ندارد، حتی در آنان میل اعتراض هم ایجاد نمیکند.
تماشاگری دوام ندارد. هیچ زایشی در آن نیست. ملال آور و کسالت بار است. خوب اگر نگاه کنی، کسانی بر خاستهاند، صندلیها را ترک کردهاند. بیرون سالن تماشا، بگومگوهای آرامی در جریان است. به نظر دوران تازهای در راه است. آنها از چیزی فاصله میگیرند که همه دورانهای گذشته را به هم پیوند میداد: کانونی بودن مردان چپ و راست نظام سیاسی. . آرزومندی، پرسشگری، اعتراض و بازیگری و تماشا، میدانهای متفاوتی برای باز نشاندن نظام سیاسی در کانون توجه عمومی بود. اما در بگومگوهای تازه، مردم فرصتی برای بازتعریف حیات سیاسیشان میگشایند. سخن و نگاه دیگر متوجه بالا نیست. کلام به تدریج از نسبتهای عمودی به نسبتهای افقی راه میگشاید. به جای بالا، نگاه متوجه روبروست. جامعه به خود مینگرد.
میتوان نام این فصل تازه را جامعه جستجوگر نامید. جامعه خود را جستجو میکند. لاغر و سرخورده است. تنها در پرو بازیابی خود چاق میشود و منطق از دست رفته زندگی را بازخواهد یافت.
@javadkashi
---------
هر یک از ما در جستجوی خویشتنیم. جامعه نیز جستجوگر خویشتن است. جامعه جستجوگر امروز راه درازی را پشت سرگذاشته است.
انقلاب که شد، آرزومند بود. جامعه آرزومند گرم است و پر آشوب. آرزوها تنوع دارند، اما آرزومندها، با همه تفاوتهاشان به فرداهای دور میاندیشند. از حال و اوضاع زندگی کوتاه مدت فردیشان غفلت میکنند. غرق رویاهای جمعی زندگی میکنند. انقلاب که پیروز شد، روحانیون و روشنفکران و فعالان پرسابقه، جامعه را هدایتپذیر میخواستند. هر کس از سویی راه هدایتی نشان داد و مردم را به راه هدایت و نور و سعادت دعوت کرد. هدایتگران به سر و کله هم پریدند و آخرکار معلوم شد راه اصلی هدایت کدام است. شمار کثیری از مردم به راه هدایت پیوستند و شماری دیگر، نشستند، باور نکردند، و به تدریج کسانی به زندگی شخصی خود بازگشتند.
دهه شصت به پایان رسید، جامعه در دهه هفتاد پرسشگر شد. هر کس از جایی برخاست، و سمبلهای هدایت را به پرسش کشید. کار و بار روشنفکری و تولید و ترویج فکر و اندیشه گرم شد. همه دلمشغول تولید پرسشهای تازه شدند یا به پاسخگویی به پرسشهای جاری در کوچه و بازار شهر پرداختند.
دهه هشتاد، جامعه به تدریج معترض شد. پرسشهای پاسخ نگفته انباشت شده بود و مردمانی به اعتراض میاندیشیدند. اوج آن سال 1388 بود. اما اعتراضاتشان به جایی نرسید. کتک خوردند، آواره شدند و یا به خانههاشان بازگشتند. به آنها تفهیم شد قدرتی ندارند. شکست خوردگان تحقیر شدند. تمسخرشان کردند. طعم ذلت به آنان چشاندند.
دهه نود، دهه پرتلاطمی بود. جامعه ابتدا بازیگر شد. از زمین بازی انتخابات و صندوق رای استفاده کرد تا بازی کند. فرصتهای کوچک را جدی گرفت. چندان به دستاوردها و فرداها نیاندیشید. بیشتر ذوق بازیکردن گرمش میکرد. در بازی هم به جایی نرسید. هیچ چیز برای یک بازی منصفانه فراهم نبود. از نیمه دهه 90 دست از بازیگری کشید، معترض شد. روزهایی را به اعتراض گذراند. اما سرخورده به خانه بازگشت. پس از آن، به تماشاگری روی آورد. حال دیگر تماشاگر است. کسانی در صحنهاند، بازی میکنند، شجاعت میورزند، رجز میخوانند، جلو میروند، عقب میروند، گاه صحنههای فساد به صحنه میآورند، گاه صحنههای ترسناک، شادند، سوگوارند، موفقاند و گاه اندیشناک، اما هیچ چیز تماشاگران را از روی صندلیهاشان بلند نمیکند. تماشاگران تماشا میکنند. با هم تفاوتهای بسیار دارند. کثیری از آنان خوابند. کسانی تخمه میشکنند و با کنار دستیشان بگو مگو میکنند. نمایش روی صحنه هیچ انتظاری در آنان بر نمیانگیزد، آرزویی خلق نمیکند، هیچ چیز گویی ارزش پرسیدن ندارد، حتی در آنان میل اعتراض هم ایجاد نمیکند.
تماشاگری دوام ندارد. هیچ زایشی در آن نیست. ملال آور و کسالت بار است. خوب اگر نگاه کنی، کسانی بر خاستهاند، صندلیها را ترک کردهاند. بیرون سالن تماشا، بگومگوهای آرامی در جریان است. به نظر دوران تازهای در راه است. آنها از چیزی فاصله میگیرند که همه دورانهای گذشته را به هم پیوند میداد: کانونی بودن مردان چپ و راست نظام سیاسی. . آرزومندی، پرسشگری، اعتراض و بازیگری و تماشا، میدانهای متفاوتی برای باز نشاندن نظام سیاسی در کانون توجه عمومی بود. اما در بگومگوهای تازه، مردم فرصتی برای بازتعریف حیات سیاسیشان میگشایند. سخن و نگاه دیگر متوجه بالا نیست. کلام به تدریج از نسبتهای عمودی به نسبتهای افقی راه میگشاید. به جای بالا، نگاه متوجه روبروست. جامعه به خود مینگرد.
میتوان نام این فصل تازه را جامعه جستجوگر نامید. جامعه خود را جستجو میکند. لاغر و سرخورده است. تنها در پرو بازیابی خود چاق میشود و منطق از دست رفته زندگی را بازخواهد یافت.
@javadkashi
ما نمیدانستیم امروز نیز نمیدانند
-----------
بخشی از مردمان ایران در این روزها از کورش پادشاه بزرگ هخامنشی سخن میگویند و یاد او را بزرگ میشمارند. به یاد آوردن اسطورهها و بزرگان پیشین، نمایانگر نیاز یک جمع برای بازیابی خویشتن است. من حتی اگر بخواهم احساس تنهایی و آزادی کنم، نیازمند تو و دیگرانی هستم که در این سرزمین زندگی میکنند. تنهایی مثل آزادی نیاز عمیقی است که پس از احساس عمیقتر اطمینان به گرما و امنیت ناشی از وجود دیگران جوانه میزند. اما مشکل از زمانی آغاز میشود که ندانند همه چیز قرار است به کسانی ختم شود که کلاه سروری خویشتن را از نمد این نیاز جمعی میجویند. نسل ما نیز دقیقاً برای بازیابی خود جمعیاش، برای امکان احساس تنهایی و آزادیاش، از پیامبر اسلام و امام علی سخن گفت. اما کسانی کلاه سروری دوختند و به امکانهای تنهایی و آزادی ما تاختند. ما نمیدانستیم و به نظر میرسد امروز نیز نمیدانند گاهی زنده کردن حافظههای تاریخی امروز را فدا میکند و فردا را کور.
هیچ چیز و هیچ واسطه و یادی قادر نیست به خودی خود آزادی یا عدالت به ارمغان بیاورد. پیش از هر چیز آنها که زندهاند و به امروز و اینجا تعلق دارند، باید به امکانهای بیشینه کردن آزادی و نسبتهای عادلانه بیاندیشند. تنها خرد و تدبیر فردی و جمعی مردمان زنده است که میتواند امکانهای امروز را پدیدار کند و گشاینده افقهای فردا باشد. بسط امکانهای زندگی راهی است که گام نهادن در آن بی نیاز از یاد گذشتگان و بزرگان تاریخی نیست. یاد بزرگان تاریخ ضروری است، دست کم به پنج دلیل زیر:
اول: وقتی مردمانی زنده و حاضر به امکانهای امروز خود میاندیشند و افقهای فردا را ترسیم میکنند، نیازمند به یاد آوردن گذشته، تاریخ و بزرگان تاریخی هستند، چرا که امروز ما تا حدی ناشی از سایه هنوز باقی مانده آنهاست. سنخ و جنس آن بزرگان، تا حدی از سنخ و جنس امروز ما نیز حکایت دارد. امروز زمانی دیگر است و روزگاری نو. اما روزگار هیچ مردمی آنقدر نو نیست که به کلی از پیشینیانش منقطع شده باشد.
دوم: به یاد آوردن بزرگان تاریخی، اگر توسط زندگان خردمند صورت گیرد، یادآور وجه تراژیک زندگی فردی و جمعی است. آنها را واقع بین تر میکند و از شرارت ناشی از زیاده خواهیها و بلندپروازیهای اکنون میکاهد. چرا که هیچ بزرگی در هیچ کجای تاریخ نیست که همراه با کامیابیهایش کم یا زیاد ناکام نباشد.
سوم: بزرگان پیشین، میانجیهای قابل اعتمادی برای عهد مودت زندگان هستند. زندگانی که پیشاپیش در اندیشه تفاهم با یکدیگرند. فراخوان این بزرگان قبل از آنکه زندگان با تکیه بر خرد خویش، قصد تفاهم برای درمان دردهای امروز کرده باشند، به معنای پذیرش بردگی است به معنای تسلیم شدن به کسانی که خود را به منزله نمایندگان آن بزرگان به خلق خدا جا میزنند.
چهارم: حافظه تاریخی یک ملت، کثیر است و بزرگان متعدد دارد. زنده داشتن یاد این چهرههای کثیر، اگر توسط مردمانی صورت گیرد که خردمندانه در تدبیر زندگی جمعی خود و نسل بعد از خود هستند، آموزنده مداراست. آموزش دهنده آنکه اگر در گذشته ما کثرتی هست، امروز نیز باید کثرت را پذیرفت و آِیندهای از کثرت حیات جمعی را ترسیم کرد.
پنجم: به یاد آوردن بزرگان گذشته به زندگی مادی نسلهای امروز، بعد میبخشد. از زندگی تک بعدی در لحظه فراتر میبرد. ابرهای باران زایی از اخلاق و معنویت در آسمان زندگی جمعی شان ظاهر میکند. حظی از احساس پایداری به آنها میبخشد و چشم اندازی به فرداها میگشاید.
اگر زندگان وجود زنده خود را درپای نام بزرگان تاریخیشان قربانی کنند، از ذکر نامهایی هرچه هم بزرگ و مقدس، شفای دردهای امروز خود را بجویند، نامها بیشتر و بیشتر آنها را از خود و از زمان و مکان بیگانه میکند. شاخ تدبیر و خردشان را خشک میکند. چشمهاشان را کور و همه چیز را آماده کسانی که از سوار شدن بر گردههای مردمان مست و ناهشیار لذت میبرند. لذتهای مادی و معنوی.
@javadkashi
-----------
بخشی از مردمان ایران در این روزها از کورش پادشاه بزرگ هخامنشی سخن میگویند و یاد او را بزرگ میشمارند. به یاد آوردن اسطورهها و بزرگان پیشین، نمایانگر نیاز یک جمع برای بازیابی خویشتن است. من حتی اگر بخواهم احساس تنهایی و آزادی کنم، نیازمند تو و دیگرانی هستم که در این سرزمین زندگی میکنند. تنهایی مثل آزادی نیاز عمیقی است که پس از احساس عمیقتر اطمینان به گرما و امنیت ناشی از وجود دیگران جوانه میزند. اما مشکل از زمانی آغاز میشود که ندانند همه چیز قرار است به کسانی ختم شود که کلاه سروری خویشتن را از نمد این نیاز جمعی میجویند. نسل ما نیز دقیقاً برای بازیابی خود جمعیاش، برای امکان احساس تنهایی و آزادیاش، از پیامبر اسلام و امام علی سخن گفت. اما کسانی کلاه سروری دوختند و به امکانهای تنهایی و آزادی ما تاختند. ما نمیدانستیم و به نظر میرسد امروز نیز نمیدانند گاهی زنده کردن حافظههای تاریخی امروز را فدا میکند و فردا را کور.
هیچ چیز و هیچ واسطه و یادی قادر نیست به خودی خود آزادی یا عدالت به ارمغان بیاورد. پیش از هر چیز آنها که زندهاند و به امروز و اینجا تعلق دارند، باید به امکانهای بیشینه کردن آزادی و نسبتهای عادلانه بیاندیشند. تنها خرد و تدبیر فردی و جمعی مردمان زنده است که میتواند امکانهای امروز را پدیدار کند و گشاینده افقهای فردا باشد. بسط امکانهای زندگی راهی است که گام نهادن در آن بی نیاز از یاد گذشتگان و بزرگان تاریخی نیست. یاد بزرگان تاریخ ضروری است، دست کم به پنج دلیل زیر:
اول: وقتی مردمانی زنده و حاضر به امکانهای امروز خود میاندیشند و افقهای فردا را ترسیم میکنند، نیازمند به یاد آوردن گذشته، تاریخ و بزرگان تاریخی هستند، چرا که امروز ما تا حدی ناشی از سایه هنوز باقی مانده آنهاست. سنخ و جنس آن بزرگان، تا حدی از سنخ و جنس امروز ما نیز حکایت دارد. امروز زمانی دیگر است و روزگاری نو. اما روزگار هیچ مردمی آنقدر نو نیست که به کلی از پیشینیانش منقطع شده باشد.
دوم: به یاد آوردن بزرگان تاریخی، اگر توسط زندگان خردمند صورت گیرد، یادآور وجه تراژیک زندگی فردی و جمعی است. آنها را واقع بین تر میکند و از شرارت ناشی از زیاده خواهیها و بلندپروازیهای اکنون میکاهد. چرا که هیچ بزرگی در هیچ کجای تاریخ نیست که همراه با کامیابیهایش کم یا زیاد ناکام نباشد.
سوم: بزرگان پیشین، میانجیهای قابل اعتمادی برای عهد مودت زندگان هستند. زندگانی که پیشاپیش در اندیشه تفاهم با یکدیگرند. فراخوان این بزرگان قبل از آنکه زندگان با تکیه بر خرد خویش، قصد تفاهم برای درمان دردهای امروز کرده باشند، به معنای پذیرش بردگی است به معنای تسلیم شدن به کسانی که خود را به منزله نمایندگان آن بزرگان به خلق خدا جا میزنند.
چهارم: حافظه تاریخی یک ملت، کثیر است و بزرگان متعدد دارد. زنده داشتن یاد این چهرههای کثیر، اگر توسط مردمانی صورت گیرد که خردمندانه در تدبیر زندگی جمعی خود و نسل بعد از خود هستند، آموزنده مداراست. آموزش دهنده آنکه اگر در گذشته ما کثرتی هست، امروز نیز باید کثرت را پذیرفت و آِیندهای از کثرت حیات جمعی را ترسیم کرد.
پنجم: به یاد آوردن بزرگان گذشته به زندگی مادی نسلهای امروز، بعد میبخشد. از زندگی تک بعدی در لحظه فراتر میبرد. ابرهای باران زایی از اخلاق و معنویت در آسمان زندگی جمعی شان ظاهر میکند. حظی از احساس پایداری به آنها میبخشد و چشم اندازی به فرداها میگشاید.
اگر زندگان وجود زنده خود را درپای نام بزرگان تاریخیشان قربانی کنند، از ذکر نامهایی هرچه هم بزرگ و مقدس، شفای دردهای امروز خود را بجویند، نامها بیشتر و بیشتر آنها را از خود و از زمان و مکان بیگانه میکند. شاخ تدبیر و خردشان را خشک میکند. چشمهاشان را کور و همه چیز را آماده کسانی که از سوار شدن بر گردههای مردمان مست و ناهشیار لذت میبرند. لذتهای مادی و معنوی.
@javadkashi
Forwarded from بنياد فرهنگی دكتر علی شريعتی
⚫️⚫️⚫️ اعظم طالقانی درگذشت
🔆🔹اعظم طالقانی دبیر کل جامعه زنان انقلاب اسلامی و فرزند آیتالله طالقانی درگذشت.
#بنیاد_فرهنگی_دکتر_علی_شریعتی
🆔 @Shariati_SCF
🔆🔹اعظم طالقانی دبیر کل جامعه زنان انقلاب اسلامی و فرزند آیتالله طالقانی درگذشت.
#بنیاد_فرهنگی_دکتر_علی_شریعتی
🆔 @Shariati_SCF
خانم طالقانی رفت
--------
دقایقی پیش خبر رسید اعظم طالقانی از دنیا رفت. او از میراث داران روایتی حاشیه شده از انقلاب بود. روایتی حاشیه شده از اسلام.
تنها پیامبران توانستند قدرت را با دین درآمیزند و منادی حقیقت باشند. پس از آنها، حقیقت همیشه در بازی قدرت بازنده است. قدرت با قدرت فزون طلب میشود و لباس حقیقت را از تن بیرون میکند. حقیقت در حاشیه مینشیند. منزوی میماند، سرنوشتی تراژیک را انتظار میکشد. اگرچه شکوهمند. اما قدرت عاری شده از حقیقت، چشم پر میکند اما از درون تهی میشود. گسیخته و مضحک. پیامبر توانست قدرت را با دین درآمیزد و منادی حقیقت باشد اما امام علی نتوانست.
شکاف میان قدرت و حقیقت، سرنوشت اسلام تاریخی بود.
شکاف میان قدرت و حقیقت در ماجرای انقلاب ما نیز تکرار شد. انقلاب گویی درآمیزی حقیقت و قدرت بود. اما دوگانه حقیقت و قدرت پس از انقلاب ظاهر شد. اعظم طالقانی میراث دار پدرش بود. پدرش منادی حقیقتی که در تداوم خود ملاحظات قدرت را در نظر نداشت. حقیقت را جدی تر از قدرت گرفته بود. معلوم بود که بازنده است. اتفاقاً بازندگی نشانه راستیاش بود. بازنده زیست. اما پر امید و پر از انرژی. هیچ چیز خللی در اراده آهنین این زن قهرمان نمیانداخت.
راه میان حقیقت و قدرت جدا شد اما هر کدام سرنوشتی پیدا کردند. حقیقت راه به قدرت نداشت، بنابراین نسبت خود را با اکنون و اینجا از دست داده بود. خانم طالقانی به زبان پیشینان سخن میگفت. همان شور و امیدی که در دهههای سی و چهل با آن بالیده بود. پر بود و اصیل و ریشه دار. اما بیگانه و ناتوان از ارتباط. درست مثل اصحاب بیدار شده کهف بود که دیگر سکههاشان را کسی نمیشناخت. ایمان و امیدی بی ارتباط با مناسبات جاری جهان.
قدرت عاری شده از حقیقت اما درست با عقربههای ساعت زمان حرکت کرد، روزآمد بود و هوشیار. اما هر روز خالیتر از پیش، بی بنیادتر. پر از تردید و حقه و پشت پردههای ناگفتنی. پر از تردید و ترس.
اعظم طالقانی از جهان رفت. یکی از میراث داران حقیقتی که با انقلاب بود. حقیقتی خالی شده از قدرت. بخصوص وقتی لنگان و به زحمت راه میرفت. برای گرفتن یک مقاله شخصاً تماس میگرفت. طنین ریشه دار صدایش، تسلیم ات میکرد. پیامدار روح از دست رفته انقلاب بود. من در این عالم دست دو نفر را بوسیدهام یکی از آنها پدر اعظم طالقانی بود. نشستم و دست آن مرد بزرگ را بوسیدم. در مقابل صدای پر طنین دخترش نیز گویی روح و جسمم به زانو مینشست و تسلیم بود. از من پرسید پیام ابراهیم به دستم میرسد؟ پاسخ دادم نه اعظم خانم. آدرس گرفت. چند ساعت بعد، خودش مجموعهای از شمارههای نشریه را برایم آورد. زبانم بند آمد. حقیقتی که از قطار قدرت پیاده شده است، چقدر در عین تواضع بزرگ و شکوهمند مینماید.
اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبر دار هم نمیشود. نسلی که امروز به جهان ما مینگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.
@javadkashi
--------
دقایقی پیش خبر رسید اعظم طالقانی از دنیا رفت. او از میراث داران روایتی حاشیه شده از انقلاب بود. روایتی حاشیه شده از اسلام.
تنها پیامبران توانستند قدرت را با دین درآمیزند و منادی حقیقت باشند. پس از آنها، حقیقت همیشه در بازی قدرت بازنده است. قدرت با قدرت فزون طلب میشود و لباس حقیقت را از تن بیرون میکند. حقیقت در حاشیه مینشیند. منزوی میماند، سرنوشتی تراژیک را انتظار میکشد. اگرچه شکوهمند. اما قدرت عاری شده از حقیقت، چشم پر میکند اما از درون تهی میشود. گسیخته و مضحک. پیامبر توانست قدرت را با دین درآمیزد و منادی حقیقت باشد اما امام علی نتوانست.
شکاف میان قدرت و حقیقت، سرنوشت اسلام تاریخی بود.
شکاف میان قدرت و حقیقت در ماجرای انقلاب ما نیز تکرار شد. انقلاب گویی درآمیزی حقیقت و قدرت بود. اما دوگانه حقیقت و قدرت پس از انقلاب ظاهر شد. اعظم طالقانی میراث دار پدرش بود. پدرش منادی حقیقتی که در تداوم خود ملاحظات قدرت را در نظر نداشت. حقیقت را جدی تر از قدرت گرفته بود. معلوم بود که بازنده است. اتفاقاً بازندگی نشانه راستیاش بود. بازنده زیست. اما پر امید و پر از انرژی. هیچ چیز خللی در اراده آهنین این زن قهرمان نمیانداخت.
راه میان حقیقت و قدرت جدا شد اما هر کدام سرنوشتی پیدا کردند. حقیقت راه به قدرت نداشت، بنابراین نسبت خود را با اکنون و اینجا از دست داده بود. خانم طالقانی به زبان پیشینان سخن میگفت. همان شور و امیدی که در دهههای سی و چهل با آن بالیده بود. پر بود و اصیل و ریشه دار. اما بیگانه و ناتوان از ارتباط. درست مثل اصحاب بیدار شده کهف بود که دیگر سکههاشان را کسی نمیشناخت. ایمان و امیدی بی ارتباط با مناسبات جاری جهان.
قدرت عاری شده از حقیقت اما درست با عقربههای ساعت زمان حرکت کرد، روزآمد بود و هوشیار. اما هر روز خالیتر از پیش، بی بنیادتر. پر از تردید و حقه و پشت پردههای ناگفتنی. پر از تردید و ترس.
اعظم طالقانی از جهان رفت. یکی از میراث داران حقیقتی که با انقلاب بود. حقیقتی خالی شده از قدرت. بخصوص وقتی لنگان و به زحمت راه میرفت. برای گرفتن یک مقاله شخصاً تماس میگرفت. طنین ریشه دار صدایش، تسلیم ات میکرد. پیامدار روح از دست رفته انقلاب بود. من در این عالم دست دو نفر را بوسیدهام یکی از آنها پدر اعظم طالقانی بود. نشستم و دست آن مرد بزرگ را بوسیدم. در مقابل صدای پر طنین دخترش نیز گویی روح و جسمم به زانو مینشست و تسلیم بود. از من پرسید پیام ابراهیم به دستم میرسد؟ پاسخ دادم نه اعظم خانم. آدرس گرفت. چند ساعت بعد، خودش مجموعهای از شمارههای نشریه را برایم آورد. زبانم بند آمد. حقیقتی که از قطار قدرت پیاده شده است، چقدر در عین تواضع بزرگ و شکوهمند مینماید.
اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبر دار هم نمیشود. نسلی که امروز به جهان ما مینگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.
@javadkashi
شورش علیه امید
-------
تماشای تصاویر و فیلم شورشهای عراق و لبنان جالب توجه است. مداومت و خشم و اعتراض میبینی، اما کلام و سخن و هدف و سازمان و رهبری نه.
آنچه میبینی از سنخ انقلاب نیست. بر فضای انقلابی این تخیل سیطره دارد که همه چیز را میتوان از نو بنا کرد و آغازی مجدد را تجربه کرد. بنابراین همبستگی، کلام آرمانی، رهبری و سازماندهی ظهور میکند. اما شورشهایی از سنخ آنچه در عراق و لبنان جاری است، اتفاقاً از فقدان امید نشات میگیرد. این امید که بتوان چیزها را به نحوی دیگر سازمان داد و فردایی نو آفرید.
نه تنها امید به آغازی نو پیش چشم شورشیان نیست، بلکه همه چیز از فضای خفه کننده امیدهای ایدئولوژیک نشات میگیرد. دهههاست سخنها و کلام آرمانی مثل سقفی بر فساد دولتی و غارت و ویرانی ارزشهای اجتماعی و اخلاقی سایه انداخته است. مفاهیم و شعارهایی که کاری جز تقدس بخشیدن به مناسبات منحط نکردهاند.
معنویت، استقلال، آزادی، مبارزه و جهاد مفاهیمی هستند که در عرصه سیاسی فراخوان میشوند تا حفرههای زندگی را پر کنند و به آن غنا و ارزش بیشتری ببخشند. اما به شرطی که چنین کنند. اما اگر احساس جمعی به تدریج این مفاهیم را نوعی فریب و دغل کاری تجربه کند، اگر احساس کند این مفاهیم بدن زندگی را پاره میکنند آنگاه شورش ممکن است برای برداشتن سقفهای ریا و دغل انجام پذیرد. قطع نظر از اینکه برای زندگی شان پیامدی داشته باشد یا نه. قطع نظر از این که بتوان روزگاری نو را تجربه کرد یا نه.
مردم گاهی در جنبشهاشان، علیه خود قیام میکنند. چرا که در فضای دروغ و ریا، همه آلودهاند و شورشها اگر وضع زندگیشان را دگرگون نکند، دستکم خودشان را از دست خودشان رها میکند. در فضای منحطی که هر روز دروغ میگویند و ریا میکنند و ظلم. آنها از خودشان به تدریج متنفر میشوند. شورش میکنند تا از خودشان خالی شوند.
مردم گاهی در شورشهاشان اهداف جبرانی دارند. میدوند و فریاد میزنند، تا احساس زبونی ناشی از سکوت را جبران کنند یا از زبونی ناشی از تعظیم و تسلیم ناشی از اضطرار.
گاهی مردم قیام میکنند تا همه چیز نام مناسب خود را پیدا کند، دیگر به گرسنگی نگویند مقاومت، به غارت نگویند مشارکت، به ستم نگویند تدبیر، به مرگ نگویند زندگی.
اینجا در فضای خاورمیانه، دوباره باید به زندگی کردن سلام داد. با همه حفرهها و ناکامیها و ناتمامیهایش. سودای زندگی بدون هیچ حفرهای خود زندگی را به باد داده است. خصومت و کینهورزی در زمره خصوصیات بشری است. اما تولیداتش در این سوی جهان جندان فراوانی گرفته که مثل آتش به جان و مال و زندگیهامان افتاده است. عقولمان را از کار انداخته است، فرصتها را میسوزاند و آِینده را تباه میکند. شورشهایی از سنخ لبنان و عراق، برای یک آغاز نو صورت نمیگیرد، بیشتر با قصد ناممکن کردن تداوم وضع موجود اتفاق میافتد. این تنها سلاح کسانی است که هیچ دستاویزی برای برساختن فردای تازه ندارند.
خاورمیانه امروز تشنه ماندلا و گاندی است. آنکه مرز خودیها را بگشاید، پذیرنده غیر باشد. از صلح و دوستی سخن بگوید و همه چیز را در جهت بسیج بیشترین امکانهای موجود برای زندگی بهتر مردم به کار بندد.
@javadkashi
-------
تماشای تصاویر و فیلم شورشهای عراق و لبنان جالب توجه است. مداومت و خشم و اعتراض میبینی، اما کلام و سخن و هدف و سازمان و رهبری نه.
آنچه میبینی از سنخ انقلاب نیست. بر فضای انقلابی این تخیل سیطره دارد که همه چیز را میتوان از نو بنا کرد و آغازی مجدد را تجربه کرد. بنابراین همبستگی، کلام آرمانی، رهبری و سازماندهی ظهور میکند. اما شورشهایی از سنخ آنچه در عراق و لبنان جاری است، اتفاقاً از فقدان امید نشات میگیرد. این امید که بتوان چیزها را به نحوی دیگر سازمان داد و فردایی نو آفرید.
نه تنها امید به آغازی نو پیش چشم شورشیان نیست، بلکه همه چیز از فضای خفه کننده امیدهای ایدئولوژیک نشات میگیرد. دهههاست سخنها و کلام آرمانی مثل سقفی بر فساد دولتی و غارت و ویرانی ارزشهای اجتماعی و اخلاقی سایه انداخته است. مفاهیم و شعارهایی که کاری جز تقدس بخشیدن به مناسبات منحط نکردهاند.
معنویت، استقلال، آزادی، مبارزه و جهاد مفاهیمی هستند که در عرصه سیاسی فراخوان میشوند تا حفرههای زندگی را پر کنند و به آن غنا و ارزش بیشتری ببخشند. اما به شرطی که چنین کنند. اما اگر احساس جمعی به تدریج این مفاهیم را نوعی فریب و دغل کاری تجربه کند، اگر احساس کند این مفاهیم بدن زندگی را پاره میکنند آنگاه شورش ممکن است برای برداشتن سقفهای ریا و دغل انجام پذیرد. قطع نظر از اینکه برای زندگی شان پیامدی داشته باشد یا نه. قطع نظر از این که بتوان روزگاری نو را تجربه کرد یا نه.
مردم گاهی در جنبشهاشان، علیه خود قیام میکنند. چرا که در فضای دروغ و ریا، همه آلودهاند و شورشها اگر وضع زندگیشان را دگرگون نکند، دستکم خودشان را از دست خودشان رها میکند. در فضای منحطی که هر روز دروغ میگویند و ریا میکنند و ظلم. آنها از خودشان به تدریج متنفر میشوند. شورش میکنند تا از خودشان خالی شوند.
مردم گاهی در شورشهاشان اهداف جبرانی دارند. میدوند و فریاد میزنند، تا احساس زبونی ناشی از سکوت را جبران کنند یا از زبونی ناشی از تعظیم و تسلیم ناشی از اضطرار.
گاهی مردم قیام میکنند تا همه چیز نام مناسب خود را پیدا کند، دیگر به گرسنگی نگویند مقاومت، به غارت نگویند مشارکت، به ستم نگویند تدبیر، به مرگ نگویند زندگی.
اینجا در فضای خاورمیانه، دوباره باید به زندگی کردن سلام داد. با همه حفرهها و ناکامیها و ناتمامیهایش. سودای زندگی بدون هیچ حفرهای خود زندگی را به باد داده است. خصومت و کینهورزی در زمره خصوصیات بشری است. اما تولیداتش در این سوی جهان جندان فراوانی گرفته که مثل آتش به جان و مال و زندگیهامان افتاده است. عقولمان را از کار انداخته است، فرصتها را میسوزاند و آِینده را تباه میکند. شورشهایی از سنخ لبنان و عراق، برای یک آغاز نو صورت نمیگیرد، بیشتر با قصد ناممکن کردن تداوم وضع موجود اتفاق میافتد. این تنها سلاح کسانی است که هیچ دستاویزی برای برساختن فردای تازه ندارند.
خاورمیانه امروز تشنه ماندلا و گاندی است. آنکه مرز خودیها را بگشاید، پذیرنده غیر باشد. از صلح و دوستی سخن بگوید و همه چیز را در جهت بسیج بیشترین امکانهای موجود برای زندگی بهتر مردم به کار بندد.
@javadkashi
تن بی پوست
---------
انگار کسی به دیوارهای شیشهای میکوبد. کلام خشمآلود حسن روحانی چنین احساسی تولید میکند. مردم با چیزی که نامش زندگی است دست و پنجه نرم میکنند و در این میان گاهی توجهشان به دیوار شیشهای مقابل جلب میشود. کسی فریادی میزند و چیزهایی به زبان میآورد که چندان روشن نیست. گاهی این صدا از سوی حسن روحانی است گاهی از سوی مسئول دیگری.
پیشترها ماجرا خیلی بیشتر از دیوار شیشهای مقابل بود. مساله در عرصه سیاسی ایران، مدیریت صداها در وسط میدان بود. اکثر مردم در حلقههای متعدد حاضر بودند. از هر کدام صدایی بر میآمد مساله این بود که در میان این همه گفتگو و همهمه چه باید کرد. ماهها گذشت تا سرانجام قدرت تمام کنندهای به میان آمد و حلقات بسیاری را در صحنه جارو کرد. کمی اوضاع خلوتتر شد. دهه شصت را اینطور میتوان توضیح داد.
چندی که گذشت دوباره صحنه به هم ریخت. این بار مساله منازعه اکثریت و اقلیت بود. صدای شورمند اکثریت و صدای شورمند اقلیت چندان بود که همه چیز را تحت تاثیر خود قرار میداد. اکثریت به هزار ترفند به تداوم خود میاندیشید و اقلیت نیز به هزار ترفند در صدد اکثریت شدن بود. دهه هفتاد و هشتاد را اینطور میتوان توضیح داد.
دهه نود اما از سنخ دیگری است. دهه منازعه میان اقلیتهاست. صداها با نامهای مختلف اقلیتهایی را نمایندگی میکنند. چه روی خواهد داد اگر ببینیم رانندگان تاکسی با هم درگیر شدهاند. مردم بیشتر تماشاگر خواهند بود. بی آنکه دقیقاً درک عمیقی از موضوع منازعه داشته باشند. مردم بیش از آنکه بخواهند از یک طرف طرفداری کنند، فرم منازعه و دست به یقه شدنها برایشان جاذبه پیدا میکند. همه دوربینهای خود را روشن میکنند و تصویر و فیلم میگیرند. حتی انگیزه ندارند طرفهای منازعه را از هم جدا کنند.
مردم مشکلات زیادی دارند. سیاست دقیقاً در همین مقاطع است که موضوعیت پیدا میکند. اما سیاست رسمی به پشت یک اتاق شیشهای کوچ کرده است. گاهی سرگرم کننده است. اما دردی را درمان نمیکند.
سیاستی دیگر باید ظهور کند. سیاست پوست در بر گیرنده جامعه است. از جامعه مثل بدن بی پوست خون چکه میکند و هر دم درد و زخمی تازه ظاهر میشود. اوضاع به این نحو تداوم نخواهد یافت. مردم مثل روزگار پیشین، مرجع و پناهگاهی نمییابند تا به آن پناه ببرند. مردم برای نخستین بار به خود وانهاده شدهاند. میدانند هیچ صدایی بیانگر دردهای آنان نیست. هیچ نقطه اعتمادی وجود ندارد. پس برای درمان دردهاشان خود باید آستینها را بالا بزنند. به خود سپرده شدگی، وضعیت تازهای است. دوران چشم دوختن به رهبران سیاسی و دولت و دست مهربان حاکمان، به پایان رسیده است. به همین جهت به هیچ صدای مخالف و براندازی نیز روی نمیآورند.
وضعیت ظاهرا هول انگیز است و گاهی مثل کابوسی رنج آور. اما در عین حال میتواند بستر ساز تولد فرهنگ و ارزشهای تازهای باشد. تجربه دیگری بدون وساطت حکومت. تجربه زندگی بدون وساطت ایدئولوژیهای یکسان ساز. تجربه دیگری با وساطت نیازهای متقابل. زندگی کردن بدون کادر و قابهای فاصله انداز. زندگی بدون غایتمندیهای تاریخی.
ترس در روایت هابزی آبستن دولت لویاتانی است. ممکن است چنین سرنوشتی در انتظارمان باشد. اما گاهی ترس زایشگر عشق و دوستی نیز هست. وقتی باور میکنی در بستر فنا، با فناشوندگان دیگر هم سرنوشت شدهای. آنگاه دوستی و عشق میتواند فرصتی برای جلوه گری پیدا کند.
دو چشم انداز در انتظار ایران است. نخست ظهور یک دولت لویاتانی که بخواهد با خشونت لباسی بر تن بی پوست مانده جامعه ایرانی برکشد. و یا ظهور یک فرصت تازه برای زندگی از درون فعل و انفعالات خودجوش و خرد جامعه ایرانی. اینجا در ایران دو صدا قابل شنیدن است. یا صدای آپولونی قدرت و خشونت، و یا صدای دیونیزوسی دوستی و یاری و همدلی. بقیه غیر قابل شنیدن است. بخصوص صداهایی که به پشت آن دیوار شیشهای مربوط میشوند. صداهایی که مفهوم مشخصی ندارد. به کوبیدن دستان مضطرب به شیشه شباهت دارتد.
@javadkashi
---------
انگار کسی به دیوارهای شیشهای میکوبد. کلام خشمآلود حسن روحانی چنین احساسی تولید میکند. مردم با چیزی که نامش زندگی است دست و پنجه نرم میکنند و در این میان گاهی توجهشان به دیوار شیشهای مقابل جلب میشود. کسی فریادی میزند و چیزهایی به زبان میآورد که چندان روشن نیست. گاهی این صدا از سوی حسن روحانی است گاهی از سوی مسئول دیگری.
پیشترها ماجرا خیلی بیشتر از دیوار شیشهای مقابل بود. مساله در عرصه سیاسی ایران، مدیریت صداها در وسط میدان بود. اکثر مردم در حلقههای متعدد حاضر بودند. از هر کدام صدایی بر میآمد مساله این بود که در میان این همه گفتگو و همهمه چه باید کرد. ماهها گذشت تا سرانجام قدرت تمام کنندهای به میان آمد و حلقات بسیاری را در صحنه جارو کرد. کمی اوضاع خلوتتر شد. دهه شصت را اینطور میتوان توضیح داد.
چندی که گذشت دوباره صحنه به هم ریخت. این بار مساله منازعه اکثریت و اقلیت بود. صدای شورمند اکثریت و صدای شورمند اقلیت چندان بود که همه چیز را تحت تاثیر خود قرار میداد. اکثریت به هزار ترفند به تداوم خود میاندیشید و اقلیت نیز به هزار ترفند در صدد اکثریت شدن بود. دهه هفتاد و هشتاد را اینطور میتوان توضیح داد.
دهه نود اما از سنخ دیگری است. دهه منازعه میان اقلیتهاست. صداها با نامهای مختلف اقلیتهایی را نمایندگی میکنند. چه روی خواهد داد اگر ببینیم رانندگان تاکسی با هم درگیر شدهاند. مردم بیشتر تماشاگر خواهند بود. بی آنکه دقیقاً درک عمیقی از موضوع منازعه داشته باشند. مردم بیش از آنکه بخواهند از یک طرف طرفداری کنند، فرم منازعه و دست به یقه شدنها برایشان جاذبه پیدا میکند. همه دوربینهای خود را روشن میکنند و تصویر و فیلم میگیرند. حتی انگیزه ندارند طرفهای منازعه را از هم جدا کنند.
مردم مشکلات زیادی دارند. سیاست دقیقاً در همین مقاطع است که موضوعیت پیدا میکند. اما سیاست رسمی به پشت یک اتاق شیشهای کوچ کرده است. گاهی سرگرم کننده است. اما دردی را درمان نمیکند.
سیاستی دیگر باید ظهور کند. سیاست پوست در بر گیرنده جامعه است. از جامعه مثل بدن بی پوست خون چکه میکند و هر دم درد و زخمی تازه ظاهر میشود. اوضاع به این نحو تداوم نخواهد یافت. مردم مثل روزگار پیشین، مرجع و پناهگاهی نمییابند تا به آن پناه ببرند. مردم برای نخستین بار به خود وانهاده شدهاند. میدانند هیچ صدایی بیانگر دردهای آنان نیست. هیچ نقطه اعتمادی وجود ندارد. پس برای درمان دردهاشان خود باید آستینها را بالا بزنند. به خود سپرده شدگی، وضعیت تازهای است. دوران چشم دوختن به رهبران سیاسی و دولت و دست مهربان حاکمان، به پایان رسیده است. به همین جهت به هیچ صدای مخالف و براندازی نیز روی نمیآورند.
وضعیت ظاهرا هول انگیز است و گاهی مثل کابوسی رنج آور. اما در عین حال میتواند بستر ساز تولد فرهنگ و ارزشهای تازهای باشد. تجربه دیگری بدون وساطت حکومت. تجربه زندگی بدون وساطت ایدئولوژیهای یکسان ساز. تجربه دیگری با وساطت نیازهای متقابل. زندگی کردن بدون کادر و قابهای فاصله انداز. زندگی بدون غایتمندیهای تاریخی.
ترس در روایت هابزی آبستن دولت لویاتانی است. ممکن است چنین سرنوشتی در انتظارمان باشد. اما گاهی ترس زایشگر عشق و دوستی نیز هست. وقتی باور میکنی در بستر فنا، با فناشوندگان دیگر هم سرنوشت شدهای. آنگاه دوستی و عشق میتواند فرصتی برای جلوه گری پیدا کند.
دو چشم انداز در انتظار ایران است. نخست ظهور یک دولت لویاتانی که بخواهد با خشونت لباسی بر تن بی پوست مانده جامعه ایرانی برکشد. و یا ظهور یک فرصت تازه برای زندگی از درون فعل و انفعالات خودجوش و خرد جامعه ایرانی. اینجا در ایران دو صدا قابل شنیدن است. یا صدای آپولونی قدرت و خشونت، و یا صدای دیونیزوسی دوستی و یاری و همدلی. بقیه غیر قابل شنیدن است. بخصوص صداهایی که به پشت آن دیوار شیشهای مربوط میشوند. صداهایی که مفهوم مشخصی ندارد. به کوبیدن دستان مضطرب به شیشه شباهت دارتد.
@javadkashi
با خود چه کردهایم
--------------
اعتراضات اخیر در کشور قابل تامل بود. اما روزهای پس از اعتراض هم قابل تامل بود. من از تهران سخن میگویم. شمال و وسط شهر، همه چیز مثل روزهای قبل بود. به نزدیکیهای جنوب شهر که میرسیدی، نیروهای امنیتی و گارد ضد شورش مستقر بودند.
دهه اول پس از پیروزی انقلاب، شمال شهر تهران امنیتی بود. فرض بر این بود که بقایای سلطنت و ضد انقلاب آنجا بیشتر پایگاه و استقرار دارند. دهه دوم و سوم، وسط شهر تهران محل استقرار نیروهای ضد شورش شد. طبقه متوسط شهری از همه بیشتر مظنون بودند. حال به نظر میرسد جنوب شهر محل ظن و بدگمانی است. وقتی به این تحول چهل ساله نظر میکنی از خود میپرسی، ما با خود چه کردهایم؟
ماجرا پیچیدهتر از کلیشه تضاد میان مردم و حکومت است. آن روزها که شمال شهر محل بدگمانی بود، قبل از نیروهای امنیتی همین مردمان وسط شهر و جنوب شهر بودند که به شمال شهر با بدگمانی نظر میکردند. این روزها هم که جنوب شهر محل استقرار نیروهای امنیتی است، شمال شهریها و وسط شهریها، با ترس و بدگمانی به صدای اعتراض جنوب شهر نظر میکنند. صدای شمالیها در گوش جنوبیها، تداعی کننده بدمستیهای مشتی مرفه از خدا بی خبر بود. صدای وسط شهریها هم برای جنوبیها بی معنا مینمود. حالا صدای جنوب شهریها در گوش وسط شهریها و شمال شهریها، صدای وحشت ناشی از خشونت و تخریب و ویرانی است.
صدا و سیمای این روزها تلاش دارد نگرانیهای شمال شهریها علیه جنوب شهر تهییج کند درست همانطور که پیش از این تلاش میکرد دغدغه جنوب شهریها را علیه طبقه متوسط و شمال شهری بسیج کند.
همه عسرتها و رنجهای خود را دارند. هر گروه از زخمی مینالد. هر گروه آرزوهای خاص خود را در سر میپروراند. هر کس به دلیلی منتقد حکومت است. اما نه رنجها و زخمهای یکی آه و آخ همدلانه دیگری را برمیانگیزد و نه آرزو و امید یکی، برای دیگری جاذبه دارد. حکومت کنندگان هم گروهی از همین مردماند. تنها تفاوتشان در این است که زور و قدرت و مال و منال التیام موقت زخمهاشان را دارند و این فرصت را به دست آوردهاند تا به آرزوها و مدل ایدهآلی خود تحقق ببخشند. بنابراین از دیگران میخواهند ساکت باشند. اگر ساکت نشوند، نیروهای امنیتی پا در میانی میکنند. همیشه هم در اقدام خود، پنهان یا آشکار، دل بخشی از مردم را همراه میکنند.
یک خیر نخستین هست که همه از آن غفلت کردهایم: امنیت. اما به معنای عمیق آن. درست همان چیزی که نیروهای امنیتی در کیسه ندارند. امنیت یعنی در امان بودن. آدمها تنها با سقف احساس امنیت میکنند. سقف خانه، خانه را امن میکند. محله نیز نیازمند سقف است، شهر نیز نیازمند سقف است، کشور نیز به سقف نیازمند است. حتی جهان نیز به فرض وجود یک سقف محل امنی برای زندگی انسانی است. آنها که به خدا باور دارند، باور کردهاند در جهان سقفی وجود دارد که همه هستی و همه موجودات عالم از آن جمله انسانها، ذیل آن امنیت دارند.
ما عقوبت ویران کردن سقف جامعه را پس میدهیم. هر غایت و نامی که سبب شده دایره دیدمان محدود شود و شماری از ساکنان این سرزمین تاریخی را در شمار نیاوریم، ویرانگر سقف است. گاهی اسلام را به کلنگ ویرانگر این سقف تبدیل کردهایم، گاهی دمکراسی یا تجدد را. گاهی توسعه را و گاهی معنویت را. سقفها تنها به مدد وسعت دایره دید استحکام پیدا میکنند. آنها که دایره دیدشان انسان است، سقف خانه شخصیشان هم استحکام بیشتری دارد. اسلامی که دایره دیدش، پیام دعوت برای کل انسانهاست، برای پیروانش هم سقف محکمی خواهد ساخت. ما محبوس تنگنظریها و خاص گراییهای ویرانگر شدهایم. به قول اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و روزنامه نگار اهل کرواسی (در کتاب بالکان اکسپرس) "همه ی ما از سر فرصت طلبی و ترس ... هم دستیم. زیرا با بستن چمدان هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با تظاهر کردن به این که اتفاقی نیافتاده است و با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن "دیگری ها" خیانت می کنیم. اما آن چه متوجه اش نیستیم این است که با چنین مرزبندی هایی داریم خودمان را هم گول میزنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می دهیم که در شرایطی متفاوت تبدیل به آن "دیگری" شویم".
@javadkashi
--------------
اعتراضات اخیر در کشور قابل تامل بود. اما روزهای پس از اعتراض هم قابل تامل بود. من از تهران سخن میگویم. شمال و وسط شهر، همه چیز مثل روزهای قبل بود. به نزدیکیهای جنوب شهر که میرسیدی، نیروهای امنیتی و گارد ضد شورش مستقر بودند.
دهه اول پس از پیروزی انقلاب، شمال شهر تهران امنیتی بود. فرض بر این بود که بقایای سلطنت و ضد انقلاب آنجا بیشتر پایگاه و استقرار دارند. دهه دوم و سوم، وسط شهر تهران محل استقرار نیروهای ضد شورش شد. طبقه متوسط شهری از همه بیشتر مظنون بودند. حال به نظر میرسد جنوب شهر محل ظن و بدگمانی است. وقتی به این تحول چهل ساله نظر میکنی از خود میپرسی، ما با خود چه کردهایم؟
ماجرا پیچیدهتر از کلیشه تضاد میان مردم و حکومت است. آن روزها که شمال شهر محل بدگمانی بود، قبل از نیروهای امنیتی همین مردمان وسط شهر و جنوب شهر بودند که به شمال شهر با بدگمانی نظر میکردند. این روزها هم که جنوب شهر محل استقرار نیروهای امنیتی است، شمال شهریها و وسط شهریها، با ترس و بدگمانی به صدای اعتراض جنوب شهر نظر میکنند. صدای شمالیها در گوش جنوبیها، تداعی کننده بدمستیهای مشتی مرفه از خدا بی خبر بود. صدای وسط شهریها هم برای جنوبیها بی معنا مینمود. حالا صدای جنوب شهریها در گوش وسط شهریها و شمال شهریها، صدای وحشت ناشی از خشونت و تخریب و ویرانی است.
صدا و سیمای این روزها تلاش دارد نگرانیهای شمال شهریها علیه جنوب شهر تهییج کند درست همانطور که پیش از این تلاش میکرد دغدغه جنوب شهریها را علیه طبقه متوسط و شمال شهری بسیج کند.
همه عسرتها و رنجهای خود را دارند. هر گروه از زخمی مینالد. هر گروه آرزوهای خاص خود را در سر میپروراند. هر کس به دلیلی منتقد حکومت است. اما نه رنجها و زخمهای یکی آه و آخ همدلانه دیگری را برمیانگیزد و نه آرزو و امید یکی، برای دیگری جاذبه دارد. حکومت کنندگان هم گروهی از همین مردماند. تنها تفاوتشان در این است که زور و قدرت و مال و منال التیام موقت زخمهاشان را دارند و این فرصت را به دست آوردهاند تا به آرزوها و مدل ایدهآلی خود تحقق ببخشند. بنابراین از دیگران میخواهند ساکت باشند. اگر ساکت نشوند، نیروهای امنیتی پا در میانی میکنند. همیشه هم در اقدام خود، پنهان یا آشکار، دل بخشی از مردم را همراه میکنند.
یک خیر نخستین هست که همه از آن غفلت کردهایم: امنیت. اما به معنای عمیق آن. درست همان چیزی که نیروهای امنیتی در کیسه ندارند. امنیت یعنی در امان بودن. آدمها تنها با سقف احساس امنیت میکنند. سقف خانه، خانه را امن میکند. محله نیز نیازمند سقف است، شهر نیز نیازمند سقف است، کشور نیز به سقف نیازمند است. حتی جهان نیز به فرض وجود یک سقف محل امنی برای زندگی انسانی است. آنها که به خدا باور دارند، باور کردهاند در جهان سقفی وجود دارد که همه هستی و همه موجودات عالم از آن جمله انسانها، ذیل آن امنیت دارند.
ما عقوبت ویران کردن سقف جامعه را پس میدهیم. هر غایت و نامی که سبب شده دایره دیدمان محدود شود و شماری از ساکنان این سرزمین تاریخی را در شمار نیاوریم، ویرانگر سقف است. گاهی اسلام را به کلنگ ویرانگر این سقف تبدیل کردهایم، گاهی دمکراسی یا تجدد را. گاهی توسعه را و گاهی معنویت را. سقفها تنها به مدد وسعت دایره دید استحکام پیدا میکنند. آنها که دایره دیدشان انسان است، سقف خانه شخصیشان هم استحکام بیشتری دارد. اسلامی که دایره دیدش، پیام دعوت برای کل انسانهاست، برای پیروانش هم سقف محکمی خواهد ساخت. ما محبوس تنگنظریها و خاص گراییهای ویرانگر شدهایم. به قول اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و روزنامه نگار اهل کرواسی (در کتاب بالکان اکسپرس) "همه ی ما از سر فرصت طلبی و ترس ... هم دستیم. زیرا با بستن چمدان هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با تظاهر کردن به این که اتفاقی نیافتاده است و با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن "دیگری ها" خیانت می کنیم. اما آن چه متوجه اش نیستیم این است که با چنین مرزبندی هایی داریم خودمان را هم گول میزنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می دهیم که در شرایطی متفاوت تبدیل به آن "دیگری" شویم".
@javadkashi
منتظر ابر نمیمانیم
--------
هوای امروز تهران بارانی است. خدا کند، هوای همه کشورم بارانی باشد. همه گویا دعای باران خواندهاند. باران امروز مثل فراموشی یک غم بزرگ خلسهآور است. آرام است و بر همه جا و همه چیز میبارد. پشت پنجره مینشینم و به آسمان خیره میشوم. انگار نه انگار در این دنیا شهری هست، خیابانی هم هست. در این باران، شهر و خیابان دیگر دیدنی نیست. قیر است و سیاه است و آلودگی میزاید.
ما آدمها با همه موجودات این عالم یک تفاوت اساسی داریم. آنها باید منتظر بمانند تا باران ببارد اما ما آدمها، در ظل گرمای آفتاب هم میتوانیم بارانی باشیم. اصلا منتظر ابر نمیمانیم. اگر لازم باشد میباریم. اما بارانی اگر باشی از آسمان هم باران ببارد، خلسه شگفتی است گویی همه عالم هم آوا شدهاند. از خود بیرون میشوی همراه میشوی. جاری میشوی. پر از سر و صدای بی معنا در جاری همه جویهای شهر خاموش.
باران نسبت عجیبی میان آسمان و زمین است. مثل پیامی است که خدا در سینه پنهان کرده اما زبانش بند آمده باشد. باد و باران و آسمان تیره حکایت از بندآمدگی زبان خدا دارد. وقتی زبان خدا بند آمده باشد، بندگان فرصتی مییابند تا سخن بگویند. در دلهاشان هزاران نوای خاموش به صدا در خواهد آمد. درست در همین لحظات است که باران آسمان با باران بندگانش همراه میشود.
امروز باران میبارد. غلط نکنم خدا بندگانش را به خلسه برده تا سقف فروریختهای را ترمیم کند که بندگانش خیال میکردند امنیت خاطری برای آنهاست.
فقط ما نیستیم که به زندگی علاقه مندیم و به تداوم آن میاندیشیم. خدا هم به تداوم زندگی خود در میان بندگانش میاندیشد. اینک هم ما و هم خدا، هر یک به نحوی به زندگی میاندیشیم. کار ما سخت است اما کار خدا هم ساده نیست. اگر امکانهای زندگی برای مردمان کوچه و بازار مسدود بماند، خدا هم با معضل تداوم زندگی در میان بندگانش مواجه است. اگر ما به یاری خدا محتاجیم، او نیز به بخشایش بندگانش نیازمند شده است.
این آغاز تازهای است و آبستن روزهایی تازهتر.
@javadkashi
--------
هوای امروز تهران بارانی است. خدا کند، هوای همه کشورم بارانی باشد. همه گویا دعای باران خواندهاند. باران امروز مثل فراموشی یک غم بزرگ خلسهآور است. آرام است و بر همه جا و همه چیز میبارد. پشت پنجره مینشینم و به آسمان خیره میشوم. انگار نه انگار در این دنیا شهری هست، خیابانی هم هست. در این باران، شهر و خیابان دیگر دیدنی نیست. قیر است و سیاه است و آلودگی میزاید.
ما آدمها با همه موجودات این عالم یک تفاوت اساسی داریم. آنها باید منتظر بمانند تا باران ببارد اما ما آدمها، در ظل گرمای آفتاب هم میتوانیم بارانی باشیم. اصلا منتظر ابر نمیمانیم. اگر لازم باشد میباریم. اما بارانی اگر باشی از آسمان هم باران ببارد، خلسه شگفتی است گویی همه عالم هم آوا شدهاند. از خود بیرون میشوی همراه میشوی. جاری میشوی. پر از سر و صدای بی معنا در جاری همه جویهای شهر خاموش.
باران نسبت عجیبی میان آسمان و زمین است. مثل پیامی است که خدا در سینه پنهان کرده اما زبانش بند آمده باشد. باد و باران و آسمان تیره حکایت از بندآمدگی زبان خدا دارد. وقتی زبان خدا بند آمده باشد، بندگان فرصتی مییابند تا سخن بگویند. در دلهاشان هزاران نوای خاموش به صدا در خواهد آمد. درست در همین لحظات است که باران آسمان با باران بندگانش همراه میشود.
امروز باران میبارد. غلط نکنم خدا بندگانش را به خلسه برده تا سقف فروریختهای را ترمیم کند که بندگانش خیال میکردند امنیت خاطری برای آنهاست.
فقط ما نیستیم که به زندگی علاقه مندیم و به تداوم آن میاندیشیم. خدا هم به تداوم زندگی خود در میان بندگانش میاندیشد. اینک هم ما و هم خدا، هر یک به نحوی به زندگی میاندیشیم. کار ما سخت است اما کار خدا هم ساده نیست. اگر امکانهای زندگی برای مردمان کوچه و بازار مسدود بماند، خدا هم با معضل تداوم زندگی در میان بندگانش مواجه است. اگر ما به یاری خدا محتاجیم، او نیز به بخشایش بندگانش نیازمند شده است.
این آغاز تازهای است و آبستن روزهایی تازهتر.
@javadkashi
تنهای تن زننده از نام
----------
صحنه سیاست پیش چشم مردم گشوده است. میدان منازعه نباید خونین شود و کسی جان خود را از دست بدهد. خون همه چیز را دشوار میکند. جسد خونین همه شعارها و مفاهیم و وعدهها و آرمانها را به پرسش میگیرد. به همین خاطر، قبل از آنکه جسد خونین را در تابوتی قرار دهند و از پیش چشم دور کنند، واقعه مرگ خونین را در لفافه نامی باید پیچید تا چندان حواس جمع از صحنه و گوش جمع از شعارها منحرف نشود.
مردگان خونین تن، باید بایگانی شوند. در بایگانی سیاست پروندههایی هست که از پیش تنظیم شده است. کسانی شهیدند، کسانی به لقاء خدا پیوستهاند، کسانی مرگ والا داشتهاند و کسانی هلاک شدهاند و حتی کسانی به درک واصل شدهاند. چشم مردم باید متوجه بایگانی چیهای عرصه سیاست باشد. بر سر اینکه هر تن خونین، در کدام پرونده ثبت نام شود، نزاعی درمیگیرد. در کشاکش نزاع، کسی آرام به صحنه میآید و تن خونین را از پیش چشم بینندگان بیرون میبرد. مهم نیست نام بالاخره کجا ثبت میشود مهم این است که آن تن خونین از پیش چشم برداشته شده است.
در صحنه سیاسی، همه در فکر کنترل زندگان هستند. زندگان را میتوان به انحاء مختلف کنترل کرد. تهدید، تشویق، زور یا فریب، بالاخره پاسخگوست. تن خونین اما اگر به خود وانهاده شود، غیر قابل کنترل است. نه به این خاطر که چیزی میگوید، به این خاطر که هر گفته یا مدعایی را بی اعتبار میکند. تن مرده خونین اگر همینطور در صحنه بماند، همه را به سکوت وادار میکند. رگ و پی و ساز و برگ سیاست را خشک و بی معنا میکند. دقیقاً به همین خاطر است که فوراً نامها را فرامیخوانند و با پوشاندن تن مرده در نام، قدرت تن مرده را از او میستانند. فرقی نمیکند که تن مرده در لفافه نام شهید پوشیده شود یا در لفافه نام هلاک شده، در هر حال، او از پیش چشم دور میشود و به عرصه زبان و طبقه بندیهای زبانی سپرده میشود. دیگر بیننده نه با یک تن مرده بلکه با اضافه شدن یک نام در یک فهرست سیاه یا سپید مواجه است.
در حادثه اخیر اما ماجرا از سنخ دیگری بود. گرسنگانی که جان خود را از دست دادند و با تن خونین در کف خیابان به خاک افتادند، تا همین امروز هیچ نامی را نپذیرفتهاند. تنهای خونین گرسنگان، نه مصداق شهیدند، نه مصداق پیوستگان به لقاء خدا، نه صرفاً به طور ساده مردهاند و نه در شمار هلاک شدگان. خطر بزرگ پرهیز از پذیرش هر نامی است. وقتی هیچ نامی را بر نمیتابند، سایه و پردهای هم در میان نیست تا به سادگی مردگان از کف خیابانها برچیده شوند و صحنه از خون پاک شود. تن خونین مردگان در خیابان مانده و مانع چرخش دوباره چرخهای بازیگران صحنه سیاست است. چشمهای ناظر مردم خیره مانده، نفسها حبس است. گوشهای مردمان صدایی نمیشنود و کلمههایی که برای توضیح و اقناع تولید و تکثیر میشدند مثل برگهای خزان زده پراکنده میشوند و قدرت پوشاندن تنهای به خاک افتاده را ندارند.
مشکل اینجاست که آنها برای هیچ هدفی و تامین هیچ غایتی مرگ را اختیار نکردهاند. وقتی زنده باشی اما زندگی گریبانت را گرفته باشد، فریاد میزنی. فریاد زدن در نقطه انتهای امکان زندگی، با هیچ آرمان و غایت مقدس و نامقدسی نسبت ندارد. مرگ آنها تنها بر نقطه پایانی امکان زندگی برای شماری از زندگان دلالت دارد. اگر غایت و سازمان و هدف گذاری و رهبری و مدیریتی در کار بود، تن خونین آنها هم نامی اختیار میکرد و همه چیز دوباره به تماشای منازعات هر روزه سیاسی ارجاع میشد. اما فقدان غایت، و نمایش هر روزه به پایان رسیدن امکان زندگی، گریبان همه نامها و فیگورها را میدرد.
باید همه بپذیرند، این تنهای خونین، دنیایی را ویران کردهاند و اینک میمانند تا بنیان گذار جهان تازهای باشند. باید وجه بنیانگذار این تنها را پذیرفت. باید در جهان پیشین تجدید نظر کرد. دوباره باید به جهان و جان و زندگی مردمان نگریست. طرحی تازه درانداخت. انگاشتههای پیشین مقدس هم اگر بودند، اگر اینک فاجعه میآفرینند باید از نظرها دور شوند. سیاست در ایران به سازوکارهای تازه نیازمند است. والا تنهای تن زننده از نام، از خیابانها نمیروند.
@javadkashi
----------
صحنه سیاست پیش چشم مردم گشوده است. میدان منازعه نباید خونین شود و کسی جان خود را از دست بدهد. خون همه چیز را دشوار میکند. جسد خونین همه شعارها و مفاهیم و وعدهها و آرمانها را به پرسش میگیرد. به همین خاطر، قبل از آنکه جسد خونین را در تابوتی قرار دهند و از پیش چشم دور کنند، واقعه مرگ خونین را در لفافه نامی باید پیچید تا چندان حواس جمع از صحنه و گوش جمع از شعارها منحرف نشود.
مردگان خونین تن، باید بایگانی شوند. در بایگانی سیاست پروندههایی هست که از پیش تنظیم شده است. کسانی شهیدند، کسانی به لقاء خدا پیوستهاند، کسانی مرگ والا داشتهاند و کسانی هلاک شدهاند و حتی کسانی به درک واصل شدهاند. چشم مردم باید متوجه بایگانی چیهای عرصه سیاست باشد. بر سر اینکه هر تن خونین، در کدام پرونده ثبت نام شود، نزاعی درمیگیرد. در کشاکش نزاع، کسی آرام به صحنه میآید و تن خونین را از پیش چشم بینندگان بیرون میبرد. مهم نیست نام بالاخره کجا ثبت میشود مهم این است که آن تن خونین از پیش چشم برداشته شده است.
در صحنه سیاسی، همه در فکر کنترل زندگان هستند. زندگان را میتوان به انحاء مختلف کنترل کرد. تهدید، تشویق، زور یا فریب، بالاخره پاسخگوست. تن خونین اما اگر به خود وانهاده شود، غیر قابل کنترل است. نه به این خاطر که چیزی میگوید، به این خاطر که هر گفته یا مدعایی را بی اعتبار میکند. تن مرده خونین اگر همینطور در صحنه بماند، همه را به سکوت وادار میکند. رگ و پی و ساز و برگ سیاست را خشک و بی معنا میکند. دقیقاً به همین خاطر است که فوراً نامها را فرامیخوانند و با پوشاندن تن مرده در نام، قدرت تن مرده را از او میستانند. فرقی نمیکند که تن مرده در لفافه نام شهید پوشیده شود یا در لفافه نام هلاک شده، در هر حال، او از پیش چشم دور میشود و به عرصه زبان و طبقه بندیهای زبانی سپرده میشود. دیگر بیننده نه با یک تن مرده بلکه با اضافه شدن یک نام در یک فهرست سیاه یا سپید مواجه است.
در حادثه اخیر اما ماجرا از سنخ دیگری بود. گرسنگانی که جان خود را از دست دادند و با تن خونین در کف خیابان به خاک افتادند، تا همین امروز هیچ نامی را نپذیرفتهاند. تنهای خونین گرسنگان، نه مصداق شهیدند، نه مصداق پیوستگان به لقاء خدا، نه صرفاً به طور ساده مردهاند و نه در شمار هلاک شدگان. خطر بزرگ پرهیز از پذیرش هر نامی است. وقتی هیچ نامی را بر نمیتابند، سایه و پردهای هم در میان نیست تا به سادگی مردگان از کف خیابانها برچیده شوند و صحنه از خون پاک شود. تن خونین مردگان در خیابان مانده و مانع چرخش دوباره چرخهای بازیگران صحنه سیاست است. چشمهای ناظر مردم خیره مانده، نفسها حبس است. گوشهای مردمان صدایی نمیشنود و کلمههایی که برای توضیح و اقناع تولید و تکثیر میشدند مثل برگهای خزان زده پراکنده میشوند و قدرت پوشاندن تنهای به خاک افتاده را ندارند.
مشکل اینجاست که آنها برای هیچ هدفی و تامین هیچ غایتی مرگ را اختیار نکردهاند. وقتی زنده باشی اما زندگی گریبانت را گرفته باشد، فریاد میزنی. فریاد زدن در نقطه انتهای امکان زندگی، با هیچ آرمان و غایت مقدس و نامقدسی نسبت ندارد. مرگ آنها تنها بر نقطه پایانی امکان زندگی برای شماری از زندگان دلالت دارد. اگر غایت و سازمان و هدف گذاری و رهبری و مدیریتی در کار بود، تن خونین آنها هم نامی اختیار میکرد و همه چیز دوباره به تماشای منازعات هر روزه سیاسی ارجاع میشد. اما فقدان غایت، و نمایش هر روزه به پایان رسیدن امکان زندگی، گریبان همه نامها و فیگورها را میدرد.
باید همه بپذیرند، این تنهای خونین، دنیایی را ویران کردهاند و اینک میمانند تا بنیان گذار جهان تازهای باشند. باید وجه بنیانگذار این تنها را پذیرفت. باید در جهان پیشین تجدید نظر کرد. دوباره باید به جهان و جان و زندگی مردمان نگریست. طرحی تازه درانداخت. انگاشتههای پیشین مقدس هم اگر بودند، اگر اینک فاجعه میآفرینند باید از نظرها دور شوند. سیاست در ایران به سازوکارهای تازه نیازمند است. والا تنهای تن زننده از نام، از خیابانها نمیروند.
@javadkashi
....تنها خلق وضعیت تازه است که میتواند در عرصه سیاست راهگشا باشد. گاهی با قهر و گاهی با لبخند. اما مشروط به آنکه سیاست عرصه کنشگری مردمان باشد. والا نه اخم و نه لبخند مردان سیاست راهگشا نخواهد بود. در میدان سیاست چه لبخند بزنیم و چه ابرو در هم گره کنیم، تنها به شرطی راه به جایی خواهیم برد که همزمان با مولانا همراه باشیم و در جدال میان موسی و فرعون، باور کنیم موسی ای با موسی ای در جنگ است. والا قهر خود ویرانگر است و لبخند سرد و بی نمک. این سخن بخشی از سخنرانی من است که شب پیش- هجدهم آذرماه - در دائر المعارف بزرگ اسلامی با عنوان شب ماندلا و ایران برگزار شد. javadkashi@
چه چیز را ندیده بودیم
--------
«حجامت» یک روش درمان بومی است. حاصل خلاقیت خودمان است. این یکی را به بیگانگان نسبت ندهید. باید بر پوست زخم انداخت و با فشار خون از آن کشید تا تن بیمار شده سالم شود. اگر سر سالم بر بدن میخواهید، لازم است زخمهایی بر بدن خودتان بیاندازید و خونی بریزید تا تداوم سر بر بدن تضمین شود. خیلی گوش به حرف سرزنش کنندگان ندهید. تا جایی که لازم است خون جاری کنید. بدن خودتان است و شما صاحب اختیار.
بیهوده کلمات بر زبان جاری نمیشوند. حاصل نوعی نگاه به جهان و آدمی است. آنکه خود را استراتژیست امروز نظام میخواند، از حجامت سخن میگوید. پیروز است و خوشحال. میگوید نظام حجامت کرد. پشت این کلمه، جهانی نهفته است.
مطابق با این نام، مردم تن نظاماند. آنچه به سر مربوط است، خوردن، خوب نگاه کردن، به دقت به همه جا گوش سپردن و البته طراحی و برنامه ریزی برای بقاء است. آنچه به تن مربوط است، تابعیت، تولید انرژی، قدرت، و در همان حال توانایی دفع است. مردم باید مقاومت کنند، پشتیبانی کنند، در مواقع مقتضی هر کجا لازم است حاضر شوند. آنها هم که همراه نیستند، مدفوعاتاند باید به سرعت از بدن دفع شوند. دفع اگر نشوند سم تولید میکنند و سموم ناشی از باقی ماندن مدفوعات، بدن را بیمار و حیات سر را با خطر مواجه میکند. پس باید حجامت کرد و سموم را دفع کرد.
آیا سرنوشت گفتار انقلابی همین بود؟ ما چه چیزی را ندیده بودیم؟ آیا این فاجعه عمیق که در سخن منعکس شده، نتیجه طبیعی گفتار انقلابی بود؟
به نظرم دو چیز را ندیده بودیم: اول اینکه سیاست در خدمت زندگی مردمان است قاتل زندگیشان نیست. قرار است برای بهبود زندگی مردمان سیاست ورزی کنیم. برای غنی کردن زندگی روزمره از ارزشهای اخلاقی و معنوی دفاع کنیم. دوم اینکه هر چه قرار است بکنیم، به شرط توافق عمومی معنادار است و الا خیرترین نیات و ارادهها، به شرارت تبدیل میشوند.
اگر سیاست را خوب فهمیده بودیم، میدانستیم جامعه تن نیست، اجتماع آزاد مردمان آزاد و شاد است. با هاضمهای پایان ناپذیر در جذب و هضم و فربه شدن. آنگاه سموم در آن تجمع نمیکردند، استعدادهای نو به نو در آن ذخیره میشد برای فردایی هر روز روشنتر.
غافل از اصالت زندگی و مردمان کثیر و ناهمسان، عشق کاشتیم، طوفان کینه درو میکنیم. ایمان کاشتیم، نحوست و خشم درو میکنیم. خدا را طلب کردیم شیطان به سراغمان آمد.
@javadkashi
--------
«حجامت» یک روش درمان بومی است. حاصل خلاقیت خودمان است. این یکی را به بیگانگان نسبت ندهید. باید بر پوست زخم انداخت و با فشار خون از آن کشید تا تن بیمار شده سالم شود. اگر سر سالم بر بدن میخواهید، لازم است زخمهایی بر بدن خودتان بیاندازید و خونی بریزید تا تداوم سر بر بدن تضمین شود. خیلی گوش به حرف سرزنش کنندگان ندهید. تا جایی که لازم است خون جاری کنید. بدن خودتان است و شما صاحب اختیار.
بیهوده کلمات بر زبان جاری نمیشوند. حاصل نوعی نگاه به جهان و آدمی است. آنکه خود را استراتژیست امروز نظام میخواند، از حجامت سخن میگوید. پیروز است و خوشحال. میگوید نظام حجامت کرد. پشت این کلمه، جهانی نهفته است.
مطابق با این نام، مردم تن نظاماند. آنچه به سر مربوط است، خوردن، خوب نگاه کردن، به دقت به همه جا گوش سپردن و البته طراحی و برنامه ریزی برای بقاء است. آنچه به تن مربوط است، تابعیت، تولید انرژی، قدرت، و در همان حال توانایی دفع است. مردم باید مقاومت کنند، پشتیبانی کنند، در مواقع مقتضی هر کجا لازم است حاضر شوند. آنها هم که همراه نیستند، مدفوعاتاند باید به سرعت از بدن دفع شوند. دفع اگر نشوند سم تولید میکنند و سموم ناشی از باقی ماندن مدفوعات، بدن را بیمار و حیات سر را با خطر مواجه میکند. پس باید حجامت کرد و سموم را دفع کرد.
آیا سرنوشت گفتار انقلابی همین بود؟ ما چه چیزی را ندیده بودیم؟ آیا این فاجعه عمیق که در سخن منعکس شده، نتیجه طبیعی گفتار انقلابی بود؟
به نظرم دو چیز را ندیده بودیم: اول اینکه سیاست در خدمت زندگی مردمان است قاتل زندگیشان نیست. قرار است برای بهبود زندگی مردمان سیاست ورزی کنیم. برای غنی کردن زندگی روزمره از ارزشهای اخلاقی و معنوی دفاع کنیم. دوم اینکه هر چه قرار است بکنیم، به شرط توافق عمومی معنادار است و الا خیرترین نیات و ارادهها، به شرارت تبدیل میشوند.
اگر سیاست را خوب فهمیده بودیم، میدانستیم جامعه تن نیست، اجتماع آزاد مردمان آزاد و شاد است. با هاضمهای پایان ناپذیر در جذب و هضم و فربه شدن. آنگاه سموم در آن تجمع نمیکردند، استعدادهای نو به نو در آن ذخیره میشد برای فردایی هر روز روشنتر.
غافل از اصالت زندگی و مردمان کثیر و ناهمسان، عشق کاشتیم، طوفان کینه درو میکنیم. ایمان کاشتیم، نحوست و خشم درو میکنیم. خدا را طلب کردیم شیطان به سراغمان آمد.
@javadkashi
صدای تیشه فرهاد
---------
در مراسم تشییع پیکر فرهاد در مریوان، نان به جای مردم سخن گفت. تکههای نان در دستان خسته مردم، از ظهور روزگاری تازه در ایران خبر داد. کسی نیست زبان نان را فهم کند. اصولگرا طناب بر گردن دولت انداخته، دولت در حال فرار از معرکه است و آنکه در خیال براندازی است، از بی کفایتی نظام داد سخن داده است. اصلاح طلبان هم لکنت زبان گرفتهاند. آنها سه دهه است همینطور با هم درگیرند. اما امروز همه گویی از معرکه پرتاند، نان از روزگاری تازه خبر آورده است. نان سیاسی شده است.
هنگامی امری سیاسی شده که به مساله اصلی مردمان یک دیار تبدیل شده باشد. آنگاه دیگر مساله فقط به یک گروه منحصر نیست، آنچه سیاسی شده به معیار ارزیابی همه چیز تبدیل میشود. وقتی نان سیاسی نیست بازهم گرسنگان از فرط گرسنگی میمیرند اما دیگران که ناظر مرگ آنان هستند، تاسف میخورند و از ترس آنکه سرنوشتی مشابه پیدا کنند، به اندوختن مال و فکر روز مبادا پناه میبرند. اما وقتی نان سیاسی میشود، گرسنگان به جای آنکه در عزلت تنهایی خود بمیرند، با دیگر گرسنگان پیمان مقاومت میبندند اقشار دیگر را هم فرامیخوانند، دیگران هم به آنان خواهند پیوست. همگان اعم از گرسنگان و دیگر اقشار مشروعیت نظام را با معیار نانی که برای زندگی مردم فراهم کرده قضاوت میکنند.
نان رقیبانی را از میدان تمرکز حیات سیاسی بیرون رانده است. دیگر این اسلام نیست که در کانون توجه مردم است. آزادی و عدالت و معنویت هم نیست. آنها همه ناماند. هر کدام عبادتگاه و دربار و تشکیلاتی دارند با مفسران و کارشناسان و اهل فن. هر کدامشان چیزی را مقدس کردهاند و دوستان و دشمنانی ساختهاند. نان، این همه را از کانون بیرون رانده و خود در کانون حیات سیاسی مردم نشسته است. نان نام نیست، یک ماده ضروری برای بقاء است. همه ارزشها و مفاهیم و نامها را از صحنه بیرون رانده و خود در کانون نشسته است. برای دفاع از اسلام، ثابت کنید چه کمکی به نان مردم میکند، برای دفاع از دمکراسی و عدالت نیز.
حال دیگر رابطه سیاسی میان ارواح و باورهای مردم منعقد نمیشود، تنهای مردم است که بنیاد حیات سیاسی را استوار میکند. ارواح گویی به عرصه خصوصی رفتهاند و تنها در عرصه عمومی باقی ماندهاند. آب، نان، آرامش اعصاب، سلامتی، لذت، به جای عبودیت، اخلاق، میراث، و معنویت و تاریخ نشسته است. اینها همه مطرودان کلام انقلابی بودند. مطرودان کلام اصلاح طلبان و مطرودان کلام براندازان نیز.
نان خواست توسعه را به حاشیه میبرد، خبری از افتخارات ملی ندارد. نان نمیداند وحدت یا اقتدار ملی چه معنایی دارد. نان دغدغه وطن و دوست و دشمن ایدئولوژیک ندارد.
با همه اینها، نان از همه طبیعیتر است. کینه اگر میزاید، صادقانه و انسانی است، عشق و پیوند اگر خلق میکند، کاسهای زیر نیم کاسه پنهان نکرده است. نان برابری طلبانهترین خواست عرصه سیاسی است. به شرط اولیه بقاء اشاره دارد شرطی که برای همگان برابر است. شفاف است، کمتر میتوان به نامش، خلق را فریب داد. چیزی گفت و چیز دیگر مراد کرد. یوتوپیایی را وعده نمیدهد. مردم را به جایی در آینده دور ارجاع نمیدهد. از همین جا و هم اکنون سخن میگوید و آنقدر فوری است که به هیچ روی نمیتوان آن را به جایی و یا فردایی موکول کرد. خواست نان، پایان همه ریاکاریها و ستمکاریهایی است که نامها بر مردم روا میدارند.
فراموش نباید کرد که در عین حال، نان برکت است. مردمان آن را میبوسند و از پیش پای برمیدارند. نان خود زندگی است. اگر هم چیزی را تقدیس کند، خود زندگی است. مردمان را به شکر گذاری فرامیخواند و چشمها را به سوی خدا.
صدای نان، همان صدای تیشه عاشقانه فرهاد است. مردم مریوان اولین کسانی بودند که این صدا را خوب شنیدند و صدای نان را ترجمان سیاسی کردند.
@javadkashi
---------
در مراسم تشییع پیکر فرهاد در مریوان، نان به جای مردم سخن گفت. تکههای نان در دستان خسته مردم، از ظهور روزگاری تازه در ایران خبر داد. کسی نیست زبان نان را فهم کند. اصولگرا طناب بر گردن دولت انداخته، دولت در حال فرار از معرکه است و آنکه در خیال براندازی است، از بی کفایتی نظام داد سخن داده است. اصلاح طلبان هم لکنت زبان گرفتهاند. آنها سه دهه است همینطور با هم درگیرند. اما امروز همه گویی از معرکه پرتاند، نان از روزگاری تازه خبر آورده است. نان سیاسی شده است.
هنگامی امری سیاسی شده که به مساله اصلی مردمان یک دیار تبدیل شده باشد. آنگاه دیگر مساله فقط به یک گروه منحصر نیست، آنچه سیاسی شده به معیار ارزیابی همه چیز تبدیل میشود. وقتی نان سیاسی نیست بازهم گرسنگان از فرط گرسنگی میمیرند اما دیگران که ناظر مرگ آنان هستند، تاسف میخورند و از ترس آنکه سرنوشتی مشابه پیدا کنند، به اندوختن مال و فکر روز مبادا پناه میبرند. اما وقتی نان سیاسی میشود، گرسنگان به جای آنکه در عزلت تنهایی خود بمیرند، با دیگر گرسنگان پیمان مقاومت میبندند اقشار دیگر را هم فرامیخوانند، دیگران هم به آنان خواهند پیوست. همگان اعم از گرسنگان و دیگر اقشار مشروعیت نظام را با معیار نانی که برای زندگی مردم فراهم کرده قضاوت میکنند.
نان رقیبانی را از میدان تمرکز حیات سیاسی بیرون رانده است. دیگر این اسلام نیست که در کانون توجه مردم است. آزادی و عدالت و معنویت هم نیست. آنها همه ناماند. هر کدام عبادتگاه و دربار و تشکیلاتی دارند با مفسران و کارشناسان و اهل فن. هر کدامشان چیزی را مقدس کردهاند و دوستان و دشمنانی ساختهاند. نان، این همه را از کانون بیرون رانده و خود در کانون حیات سیاسی مردم نشسته است. نان نام نیست، یک ماده ضروری برای بقاء است. همه ارزشها و مفاهیم و نامها را از صحنه بیرون رانده و خود در کانون نشسته است. برای دفاع از اسلام، ثابت کنید چه کمکی به نان مردم میکند، برای دفاع از دمکراسی و عدالت نیز.
حال دیگر رابطه سیاسی میان ارواح و باورهای مردم منعقد نمیشود، تنهای مردم است که بنیاد حیات سیاسی را استوار میکند. ارواح گویی به عرصه خصوصی رفتهاند و تنها در عرصه عمومی باقی ماندهاند. آب، نان، آرامش اعصاب، سلامتی، لذت، به جای عبودیت، اخلاق، میراث، و معنویت و تاریخ نشسته است. اینها همه مطرودان کلام انقلابی بودند. مطرودان کلام اصلاح طلبان و مطرودان کلام براندازان نیز.
نان خواست توسعه را به حاشیه میبرد، خبری از افتخارات ملی ندارد. نان نمیداند وحدت یا اقتدار ملی چه معنایی دارد. نان دغدغه وطن و دوست و دشمن ایدئولوژیک ندارد.
با همه اینها، نان از همه طبیعیتر است. کینه اگر میزاید، صادقانه و انسانی است، عشق و پیوند اگر خلق میکند، کاسهای زیر نیم کاسه پنهان نکرده است. نان برابری طلبانهترین خواست عرصه سیاسی است. به شرط اولیه بقاء اشاره دارد شرطی که برای همگان برابر است. شفاف است، کمتر میتوان به نامش، خلق را فریب داد. چیزی گفت و چیز دیگر مراد کرد. یوتوپیایی را وعده نمیدهد. مردم را به جایی در آینده دور ارجاع نمیدهد. از همین جا و هم اکنون سخن میگوید و آنقدر فوری است که به هیچ روی نمیتوان آن را به جایی و یا فردایی موکول کرد. خواست نان، پایان همه ریاکاریها و ستمکاریهایی است که نامها بر مردم روا میدارند.
فراموش نباید کرد که در عین حال، نان برکت است. مردمان آن را میبوسند و از پیش پای برمیدارند. نان خود زندگی است. اگر هم چیزی را تقدیس کند، خود زندگی است. مردمان را به شکر گذاری فرامیخواند و چشمها را به سوی خدا.
صدای نان، همان صدای تیشه عاشقانه فرهاد است. مردم مریوان اولین کسانی بودند که این صدا را خوب شنیدند و صدای نان را ترجمان سیاسی کردند.
@javadkashi
کسی باید در میان این میدان قهر و کین، آتشی از دوستی و عشق برافروزد. اما نظام سیاسی و مخالفیناش، هر دو همداستانند در آنکه آتش کینه را شعلهور کنند. چرا جامعه سیاسی ما چهل سال است دوستی و آشتی و سازش و صلح را نیاموخته است؟ این سوالی است که در سومین همایش صلح به آن پاسخ گفتم. این همایش روز گذشته چهارم دی ماه سال 1398 در دانشگاه شهید بهشتی برگزار شد.
@javadkashi
@javadkashi
نمایش بازی نکنید
--------
مسئولان غافلگیر شدهاند. کاش نمیشدند. ممکن است تصمیم نادرست بگیرند و فاجعه بر فاجعه افزوده شود. درست مثل آنکس که هواپیمای مسافربری را موشک دشمن انگاشت، و ماشه را چکاند. بازهم ممکن است اشتباه کنید، آنچه در خیابانهای شهر میبینید، دشمن نیست، خطر ویرانگر نیست. فرصتی است که باید به مردم داده شود.
مردم عمیقاً عصبانیاند، گویی به انتها رسیدهاند. مصلحت سنجیها را کنار گذاشتهاند هر چه دلشان میخواهد به زبان میآورند. کاش اجازه دهند هر آنچه در دل دارند عیان کنند. کاش به جای سرکوب، حراست از امنیت آنها را برعهده میگرفتند تا هر آنچه در دل تنگ مردم است به زبان آورده شود. گسترده، آرام، بی هراس. آنها همه مردم نیستند، اما شرط احساس آزادی و امنیت خاطر همه مردمان هستند. جطور؟
داستان غم انگیز مسئولان و مردم یک داستان چهل ساله است. جمهوری اسلامی در بدو تاسیس خود اکثریت مردم را داشت. اقلیتی هم همراه نبودند. اقلیتی حقیقتاً کوچک. ادب حکم میکرد که نظام با تکیه بر اکثریت، حریم آن اقلیت را پاس دارد و احساس رضایت آنها را مد نظر قرار دهد. اما از همان روز نخست، اقلیت مورد طعن و تحقیر قرار گرفت. نظام اسلامی به تدریج نه بر مبنای تکیه بر اکثریت بلکه بر مبنای مشروعیتی که به خداوند نسبت میداد اقلیت ناهمراه را گمراه و طاغوتی و وابسته و نفوذی و خارجی نام نهاد. این نحو مواجهه، نه تنها اقلیت را طرد و انکار کرد، بلکه وجاهت اخلاقی اکثریت را هم لکه دار کرد. اکثریتی که این همه به اقلیت ناهمراه نامهربان است، در موضع ظلم و ستم کاری ایستاده است.
هر روز دایره آن اکثریت که در موضعی غیر اخلاقی ایستاده بود کوچک و کوچکتر شد و دایره اقلیت بزرگ و بزرگتر. جمهوری اسلامی هم این واقعیت را هر روز به نحوی ادراک میکرد. چنین بود که دیگر نه از موضع اکثریت، بلکه از موضع اقلیتی سخن میگفت که مشروعیتی الهی و قدسی دارد. به تدریج با واقعیتی تازه مواجه شدیم: یک اقلیت که نورچشمی خداوندند و یک اکثریت که طرد شده و شایسته تحقیر. همه دستگاههای تبلیغاتی نظام، در خدمت اقلیت قرار گرفت و اکثریت را مورد طرد و تحقیر قرار میداد. اکثریتی که تصور میشد نابالغاند و شایسته تربیت و نظارت و تنبیه.
این مردم که امروز در خیابان اینهمه خشمگین ظاهر میشوند، کمرشان از تحقیر شدن، نادیده گرفته شدن، کودک انگاشته شدن خمیده است. بگذارید هر چه میخواهند فریاد بکشند. خستهاند از وضعیتی که کسانی خود را نورچشمیهای خداوند بپندارند، از موضع حق تصمیم بگیرند، اجرا کنند و مردم را موظف بدانند شکر گذار باشند و عواقب تلخ آن را به جان بخرند.
اشتباه تازه نکنید. بگذارید مردم هر چه میخواهند فریاد بزنند. این فریادها اگر بدانید باران تطهیر کننده است. نمایش بازی نکنید که همه چیز را بدتر میکند. وحشت نکیند. صبور باشید. تحمل کنید، تامل کنید. گاهی هم اگر گریهتان گرفت، گریه کنید.
اگر به صدای اکثریت تحقیر شده احترام بگذارید، آغاز تازهای است. یک بهار تازه در عرصه سیاست.
@javadkashi
--------
مسئولان غافلگیر شدهاند. کاش نمیشدند. ممکن است تصمیم نادرست بگیرند و فاجعه بر فاجعه افزوده شود. درست مثل آنکس که هواپیمای مسافربری را موشک دشمن انگاشت، و ماشه را چکاند. بازهم ممکن است اشتباه کنید، آنچه در خیابانهای شهر میبینید، دشمن نیست، خطر ویرانگر نیست. فرصتی است که باید به مردم داده شود.
مردم عمیقاً عصبانیاند، گویی به انتها رسیدهاند. مصلحت سنجیها را کنار گذاشتهاند هر چه دلشان میخواهد به زبان میآورند. کاش اجازه دهند هر آنچه در دل دارند عیان کنند. کاش به جای سرکوب، حراست از امنیت آنها را برعهده میگرفتند تا هر آنچه در دل تنگ مردم است به زبان آورده شود. گسترده، آرام، بی هراس. آنها همه مردم نیستند، اما شرط احساس آزادی و امنیت خاطر همه مردمان هستند. جطور؟
داستان غم انگیز مسئولان و مردم یک داستان چهل ساله است. جمهوری اسلامی در بدو تاسیس خود اکثریت مردم را داشت. اقلیتی هم همراه نبودند. اقلیتی حقیقتاً کوچک. ادب حکم میکرد که نظام با تکیه بر اکثریت، حریم آن اقلیت را پاس دارد و احساس رضایت آنها را مد نظر قرار دهد. اما از همان روز نخست، اقلیت مورد طعن و تحقیر قرار گرفت. نظام اسلامی به تدریج نه بر مبنای تکیه بر اکثریت بلکه بر مبنای مشروعیتی که به خداوند نسبت میداد اقلیت ناهمراه را گمراه و طاغوتی و وابسته و نفوذی و خارجی نام نهاد. این نحو مواجهه، نه تنها اقلیت را طرد و انکار کرد، بلکه وجاهت اخلاقی اکثریت را هم لکه دار کرد. اکثریتی که این همه به اقلیت ناهمراه نامهربان است، در موضع ظلم و ستم کاری ایستاده است.
هر روز دایره آن اکثریت که در موضعی غیر اخلاقی ایستاده بود کوچک و کوچکتر شد و دایره اقلیت بزرگ و بزرگتر. جمهوری اسلامی هم این واقعیت را هر روز به نحوی ادراک میکرد. چنین بود که دیگر نه از موضع اکثریت، بلکه از موضع اقلیتی سخن میگفت که مشروعیتی الهی و قدسی دارد. به تدریج با واقعیتی تازه مواجه شدیم: یک اقلیت که نورچشمی خداوندند و یک اکثریت که طرد شده و شایسته تحقیر. همه دستگاههای تبلیغاتی نظام، در خدمت اقلیت قرار گرفت و اکثریت را مورد طرد و تحقیر قرار میداد. اکثریتی که تصور میشد نابالغاند و شایسته تربیت و نظارت و تنبیه.
این مردم که امروز در خیابان اینهمه خشمگین ظاهر میشوند، کمرشان از تحقیر شدن، نادیده گرفته شدن، کودک انگاشته شدن خمیده است. بگذارید هر چه میخواهند فریاد بکشند. خستهاند از وضعیتی که کسانی خود را نورچشمیهای خداوند بپندارند، از موضع حق تصمیم بگیرند، اجرا کنند و مردم را موظف بدانند شکر گذار باشند و عواقب تلخ آن را به جان بخرند.
اشتباه تازه نکنید. بگذارید مردم هر چه میخواهند فریاد بزنند. این فریادها اگر بدانید باران تطهیر کننده است. نمایش بازی نکنید که همه چیز را بدتر میکند. وحشت نکیند. صبور باشید. تحمل کنید، تامل کنید. گاهی هم اگر گریهتان گرفت، گریه کنید.
اگر به صدای اکثریت تحقیر شده احترام بگذارید، آغاز تازهای است. یک بهار تازه در عرصه سیاست.
@javadkashi
15_1669.pdf
1.1 MB
جناب اقای محمد علی بیگی مدیر محترم صفحه اندیشه روزنامه فرهیختگان لطف کرده اند و به دو یادداشت اخیر من نقدی نوشته اند امیدوارم فرصتی دست دهد و به نکاتی از این نقد پاسخ دهم
همه اقلیت شدهایم
---------
هر عصری به یک بیماری دچار است و عصر ما به بیماری خودشیفتگی (کرسیتوفر لاش). ما خودشیفتهایم و نشانگان آن را هم در سطح فردی و هم در سطح سیاسی میتوان پیدا کرد. من روانشناس نیستم، به سیاست علاقهمندم و ریشه بسیاری از مشکلات امروز حیات سیاسی مان را در خودشیفتگیهای فردی، جمعی و سیاسیمان پیدا میکنم.
در جوانیام انقلاب را تجربه کردهام، در شمار اسلام گرایان بودم. هنوز هم هستم. به عنوان کسانی که پیروز میدان رقابت سیاسی بودیم، به بیماری خودشیفتگی عصر جدید مبتلا شدیم. با این بیماری هم اعتبار اسلام را تضعیف کردیم، هم بنیاد جامعه سیاسی را. هم ریشههای همدلی اجتماعی را سست کردیم، هم به حیات اخلاقی جامعه صدمه رساندیم.
همه چیز شاید از یک فهم نادرست ریشه میگرفت. ما اکثریت بودیم، ولی معلوم نبود چرا احساس حقانیت هم میکردیم. در اتخاذ تصمیمهای سیاسی ناگفته پیداست که رای اکثریت مبنای عمل است. اقلیت باید تمکین کند. اما این نکته واضح به هیچ رو به این معنا نیست که اکثریت صاحب حق هم هست و اقلیت منحرف و از راه مانده و نیازمند به تربیت و هدایت. رای اکثریت باید مبنای تصمیم گیری قرار گیرد. این یک اصل سیاسی است و از ضرورت زندگی سیاسی نشات میگیرد، اما اینکه اکثریت صاحب حق هم هست، چیزی نبود که ما اسلام گراها از ضرورت زندگی سیاسی نتیجه بگیریم. ما از این حیث که انقلابی بودیم صدای اکثریت را صدای خدا میپنداشتیم و صدای اقلیت را صدای شیطان. البته اسلام گرا هم بودیم، مردمی را که به مدل مد نظر ما رای داده بودند، گرویده به مکتب حق میدیدیم و دیگران را منحرف شده از حقیقت.
معیار حقانیت در عرصه سیاست، نه اقلیت است نه اکثریت. معیار حقانیت، قاعدهای است که بتواند برای همه انسانهای صاحب وجدان و خرد متعارف با هر عقیده و جنسیت و دین و منش زندگی قابل پذیرش باشد. شمولیت قاعده تعیین کننده حقانیت در عرصه حیات سیاسی است. آنچه قابلیت دارد همه مردم ایران را شامل شود، قطع نظر از اکثریت و اقلیت و قطع نظر از باور به این یا آن دین، معیار حقانیت در عرصه ملی شمولیت است. اما حتی این هم کافی نیست، آنچه در سطح ملی واجد شاخص شمولیت است، باید در همان حال بتواند قابل پذیرش هر وجدان بی غرض در سراسر عالم نیز باشد.
ما اسلام گرایان اکثریت داشتیم، اما برای آنکه حقانیت هم داشته باشیم، باید باورها و کردارهای خود را مورد آزمون قرار میدادیم و مطمئن میشدیم آنچه میگوییم و عمل میکنیم، با قاعده شمولیت هم انطباق دارد. اما همین که از اکثریت بودگیمان مطمئن شدیم، هر باور و عملی را که کم و بیش در آن اجماع داشتیم، جاری میکردیم. اقلیتها را اساساً به شمار نمیآوردیم. موجودیت برخی از آنها را که از اساس انکار کردیم.
اکثریت داشتن، و در همان حال احساس حقانیت کردن همان چیزی است که از آن تحت عنوان خودشیفتگی یاد میکنم.
مشکل اما گریبان خودمان را هم گرفت. همان خودشیفتگی که مانع دیدن اغیار میشد، مانع پذیرش کثرت درونی خود ما هم شد. ما اسلام گراها هم یک صدا و یک رنگ نبودیم. بنابراین ویروس خودشیفتگی به درون هویت بسته ما نفوذ کرد. پرسیدیم کدام صدای اسلام گرا، اکثریت است و با حقانیت اسلامی نیز سازگارتر. این آغاز تسویه حساب با یکدیگر شد. کم کم یکدیگر را از دایره بیرون راندیم. آنها که در درون ماندند هم از تاثیر این ویروس خودشیفتگی در امان نماندند.
همینطور ماجرا تداوم یافت تا جایی که آن اسلام گرایانی که در کانون مانده بودند، مطابق رای خودشان صاحب حقانیت بودند اما اکثریت نداشتند. اقلیتی شدند بدون آنکه هیچ گاه این نکته را بپذیرند. چون اگر میپذیرفتند آنگاه باید تسلیم آن قاعده دیگر میشدند که اکثریت حق تصمیمگیری در امور اجرایی کشور دارد. چنین بود که به تدریج خوی استبداد رای در ما قوت گرفت.
این عارضه تنها به یک جناح در درون نظام سیاسی اختصاص ندارد، در میان اپوزیسیون هم عارضه خودشیفتگی جریان دارد. هنوز آتشی گرم نشده، مدعی اکثریتاند و همراه با آن مدعی حقانیت. واقع این است که در ایران امروز هیچ کس واجد اکثریت نیست. همه اقلیت شدهایم و در همان حال همه احساس حقانیت هم میکنیم. وای به حال جامعهای که چنین شود.
باید ویروس خودشیفتگی را از جان و زندگی و هویتها و مواریث فرهنگی و تاریخیمان بیرون ببریم. شرط آن گشودگی به غیر است. باید همه خود را آزمون کنیم که چقدر حاضر به گوش سپردن به دیگری و رعایت دیگری هستیم. چقدر حاضر به پذیرش مسئولیت آن دیگری هستیم که با ما یکسان نیست، هویتی متفاوت دارد و متفاوت میاندیشد.
اکثریت را میتوان شمرد و از اقلیت تمیز داد. اما تکلیف حقانیت در عرصه سیاست همیشه نامعلوم است. همیشه باید مطمئن شویم آیا قاعده یا تصمیم ما، شمولیت کامل دارد یا نه. هیچ گاه به این پرسش پاسخ سرراستی نمیتوان داد. بنابراین احساس حقانیت را همیشه باید به تعویق انداخت.👇👇👇👇👇👇
---------
هر عصری به یک بیماری دچار است و عصر ما به بیماری خودشیفتگی (کرسیتوفر لاش). ما خودشیفتهایم و نشانگان آن را هم در سطح فردی و هم در سطح سیاسی میتوان پیدا کرد. من روانشناس نیستم، به سیاست علاقهمندم و ریشه بسیاری از مشکلات امروز حیات سیاسی مان را در خودشیفتگیهای فردی، جمعی و سیاسیمان پیدا میکنم.
در جوانیام انقلاب را تجربه کردهام، در شمار اسلام گرایان بودم. هنوز هم هستم. به عنوان کسانی که پیروز میدان رقابت سیاسی بودیم، به بیماری خودشیفتگی عصر جدید مبتلا شدیم. با این بیماری هم اعتبار اسلام را تضعیف کردیم، هم بنیاد جامعه سیاسی را. هم ریشههای همدلی اجتماعی را سست کردیم، هم به حیات اخلاقی جامعه صدمه رساندیم.
همه چیز شاید از یک فهم نادرست ریشه میگرفت. ما اکثریت بودیم، ولی معلوم نبود چرا احساس حقانیت هم میکردیم. در اتخاذ تصمیمهای سیاسی ناگفته پیداست که رای اکثریت مبنای عمل است. اقلیت باید تمکین کند. اما این نکته واضح به هیچ رو به این معنا نیست که اکثریت صاحب حق هم هست و اقلیت منحرف و از راه مانده و نیازمند به تربیت و هدایت. رای اکثریت باید مبنای تصمیم گیری قرار گیرد. این یک اصل سیاسی است و از ضرورت زندگی سیاسی نشات میگیرد، اما اینکه اکثریت صاحب حق هم هست، چیزی نبود که ما اسلام گراها از ضرورت زندگی سیاسی نتیجه بگیریم. ما از این حیث که انقلابی بودیم صدای اکثریت را صدای خدا میپنداشتیم و صدای اقلیت را صدای شیطان. البته اسلام گرا هم بودیم، مردمی را که به مدل مد نظر ما رای داده بودند، گرویده به مکتب حق میدیدیم و دیگران را منحرف شده از حقیقت.
معیار حقانیت در عرصه سیاست، نه اقلیت است نه اکثریت. معیار حقانیت، قاعدهای است که بتواند برای همه انسانهای صاحب وجدان و خرد متعارف با هر عقیده و جنسیت و دین و منش زندگی قابل پذیرش باشد. شمولیت قاعده تعیین کننده حقانیت در عرصه حیات سیاسی است. آنچه قابلیت دارد همه مردم ایران را شامل شود، قطع نظر از اکثریت و اقلیت و قطع نظر از باور به این یا آن دین، معیار حقانیت در عرصه ملی شمولیت است. اما حتی این هم کافی نیست، آنچه در سطح ملی واجد شاخص شمولیت است، باید در همان حال بتواند قابل پذیرش هر وجدان بی غرض در سراسر عالم نیز باشد.
ما اسلام گرایان اکثریت داشتیم، اما برای آنکه حقانیت هم داشته باشیم، باید باورها و کردارهای خود را مورد آزمون قرار میدادیم و مطمئن میشدیم آنچه میگوییم و عمل میکنیم، با قاعده شمولیت هم انطباق دارد. اما همین که از اکثریت بودگیمان مطمئن شدیم، هر باور و عملی را که کم و بیش در آن اجماع داشتیم، جاری میکردیم. اقلیتها را اساساً به شمار نمیآوردیم. موجودیت برخی از آنها را که از اساس انکار کردیم.
اکثریت داشتن، و در همان حال احساس حقانیت کردن همان چیزی است که از آن تحت عنوان خودشیفتگی یاد میکنم.
مشکل اما گریبان خودمان را هم گرفت. همان خودشیفتگی که مانع دیدن اغیار میشد، مانع پذیرش کثرت درونی خود ما هم شد. ما اسلام گراها هم یک صدا و یک رنگ نبودیم. بنابراین ویروس خودشیفتگی به درون هویت بسته ما نفوذ کرد. پرسیدیم کدام صدای اسلام گرا، اکثریت است و با حقانیت اسلامی نیز سازگارتر. این آغاز تسویه حساب با یکدیگر شد. کم کم یکدیگر را از دایره بیرون راندیم. آنها که در درون ماندند هم از تاثیر این ویروس خودشیفتگی در امان نماندند.
همینطور ماجرا تداوم یافت تا جایی که آن اسلام گرایانی که در کانون مانده بودند، مطابق رای خودشان صاحب حقانیت بودند اما اکثریت نداشتند. اقلیتی شدند بدون آنکه هیچ گاه این نکته را بپذیرند. چون اگر میپذیرفتند آنگاه باید تسلیم آن قاعده دیگر میشدند که اکثریت حق تصمیمگیری در امور اجرایی کشور دارد. چنین بود که به تدریج خوی استبداد رای در ما قوت گرفت.
این عارضه تنها به یک جناح در درون نظام سیاسی اختصاص ندارد، در میان اپوزیسیون هم عارضه خودشیفتگی جریان دارد. هنوز آتشی گرم نشده، مدعی اکثریتاند و همراه با آن مدعی حقانیت. واقع این است که در ایران امروز هیچ کس واجد اکثریت نیست. همه اقلیت شدهایم و در همان حال همه احساس حقانیت هم میکنیم. وای به حال جامعهای که چنین شود.
باید ویروس خودشیفتگی را از جان و زندگی و هویتها و مواریث فرهنگی و تاریخیمان بیرون ببریم. شرط آن گشودگی به غیر است. باید همه خود را آزمون کنیم که چقدر حاضر به گوش سپردن به دیگری و رعایت دیگری هستیم. چقدر حاضر به پذیرش مسئولیت آن دیگری هستیم که با ما یکسان نیست، هویتی متفاوت دارد و متفاوت میاندیشد.
اکثریت را میتوان شمرد و از اقلیت تمیز داد. اما تکلیف حقانیت در عرصه سیاست همیشه نامعلوم است. همیشه باید مطمئن شویم آیا قاعده یا تصمیم ما، شمولیت کامل دارد یا نه. هیچ گاه به این پرسش پاسخ سرراستی نمیتوان داد. بنابراین احساس حقانیت را همیشه باید به تعویق انداخت.👇👇👇👇👇👇
در پرتو تعویق احساس حقانیت، کمی دچار تردید میشویم، اما کم کم خودشیفتگی از میان ما برمیخیزد، کم کم احساسات تازهای در ما ظهور میکند. به تدریج در مییابیم قدرت دوست داشتن دیگران را پیدا کردهایم. کم کم از مردن هیچ کس خوشحال نخواهیم شد. به تدریج از تلاش هر روزهمان برای تمیز دادن فهرست شهدا از فهرست هلاک شدگان و به درک واصل شدگان دست میکشیم. میتوانیم حتی در کنار جنازههای دشمنمان نیز بنشینیم و گریه کنیم. او را که شکنجهمان میکند یک قربانی بیانگاریم و روی اش را ببوسیم. .
1. این یادداشت در پاسخ به نقد جناب آقای محمد علی بیگی نوشته شد که در صفحه اندیشه روزنامه فرهیختگان منتشر شده بود.
2. 2. در باره نظر کرستوفر لاش، به مقاله دکتر عبدلکریم رشیدیان رجوع کنید: عبدلکریم رشیدیان، فرهنگ خودشیفتگی بررسی دو دیدگاه، پژوهشنامه علوم انسانی، شماره 49، بهار 1385، 215-234.
@javadkashi
1. این یادداشت در پاسخ به نقد جناب آقای محمد علی بیگی نوشته شد که در صفحه اندیشه روزنامه فرهیختگان منتشر شده بود.
2. 2. در باره نظر کرستوفر لاش، به مقاله دکتر عبدلکریم رشیدیان رجوع کنید: عبدلکریم رشیدیان، فرهنگ خودشیفتگی بررسی دو دیدگاه، پژوهشنامه علوم انسانی، شماره 49، بهار 1385، 215-234.
@javadkashi