Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
اگر دوست میدارید
برای گفتن دوستت دارم
شتاب کنید،
تلگراف بفرستید، تلفن بزنید،
نامه بنویسید،
با هواپیماها، قطارها،
و تمام وسایل نقلیه سفر کنید،
در پی اش باشید، جستجو کنید، بیابیدش؛
اما هرگز دیر نکنید،
در گفتن دوستت دارم.
ازدمیر اینجه
برای گفتن دوستت دارم
شتاب کنید،
تلگراف بفرستید، تلفن بزنید،
نامه بنویسید،
با هواپیماها، قطارها،
و تمام وسایل نقلیه سفر کنید،
در پی اش باشید، جستجو کنید، بیابیدش؛
اما هرگز دیر نکنید،
در گفتن دوستت دارم.
ازدمیر اینجه
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
@zhuanchannel
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست
آفتاب می تابد
شاخه ها جوانه می زنند
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب نمی ایستد
و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمیمانَد.
نور، سپاه سیاهی را میدرد حتی اگر به قدرِ روزنه ای باشد
روزهای سخت هم میگذرد.
صبور باش
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست
آفتاب می تابد
شاخه ها جوانه می زنند
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب نمی ایستد
و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمیمانَد.
نور، سپاه سیاهی را میدرد حتی اگر به قدرِ روزنه ای باشد
روزهای سخت هم میگذرد.
صبور باش
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به قلبش نگاه کرد و در سکوت زخمهایش را بوسید، قلبش همانطور که به تپیدنش ادامه میداد گفت: تحمل کردن این زخمها با من و امیدوار ماندن و ادامه دادن با تو، باشه؟
یکبار دیگر یادش افتاد که همیشه قلبش به درستی مسیر را نشان داده بود، همیشه، به درستی گفته بود چه میخواهد و چه باید بکند، پس با اندوه اما مصمم گفت: باشه.
پونه مقيمى
یکبار دیگر یادش افتاد که همیشه قلبش به درستی مسیر را نشان داده بود، همیشه، به درستی گفته بود چه میخواهد و چه باید بکند، پس با اندوه اما مصمم گفت: باشه.
پونه مقيمى
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
بزرگترین زندان انسان
افکار محدودش است...
هرچه تفکر محدودتر باشد
میلههای زندان؛
قطورتر خواهدشد!
برتراند راسل
@kootah_beshnavim
افکار محدودش است...
هرچه تفکر محدودتر باشد
میلههای زندان؛
قطورتر خواهدشد!
برتراند راسل
@kootah_beshnavim
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
صبح یعنی پرواز، قد کشیدن در باد،
چه کسی می گوید پشتِ این ثانیه ها تاریک است؟
گام اگر برداریم روشنی نزدیک است...
سهراب سپهری
صبح یعنی پرواز، قد کشیدن در باد،
چه کسی می گوید پشتِ این ثانیه ها تاریک است؟
گام اگر برداریم روشنی نزدیک است...
سهراب سپهری
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است
عالمی را شاد کرد، آنکس که یک دل شاد کرد
اگر کسی به شما پناه آورد بدونید قبلش از خدا کمک خواسته و خدا هدایتش کرده به سمت شما
❤️
عالمی را شاد کرد، آنکس که یک دل شاد کرد
اگر کسی به شما پناه آورد بدونید قبلش از خدا کمک خواسته و خدا هدایتش کرده به سمت شما
❤️
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
تصاحب ماشین نو، تصاحب یک ملک جدید، تصاحب اسباب بازی جدید. بعد هم دوست دارند به همه بگویند میدانی به تازگی چی خریدام؟ میدانی تازگیها چی خریدهام؟میدانی تفسیر من از اینها چطور بوده است؟ اینها در اصل تشنه عشق بودهاند ولی به جای عشق، اینها را جایگزین کردهاند. آنها اشیا بیجان را به جان پذیرفتهاند و انتظار محبت از آنها دارند؛ اما فایدهای ندارد. شما نمیتوانید مواد بیجان را جایگزین عشق کنید، جایگزین عطوفت، لطافت یا حس دوستی کنید.
سه شنبه ها با موری
میچ آلبوم
سه شنبه ها با موری
میچ آلبوم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميكرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميكنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشيام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
مرا گرم كن
(و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)
در اين كوچههايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم.
من از سطح سيماني قرن ميترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زرهپوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
سهراب سپهری
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميكرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميكنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشيام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
مرا گرم كن
(و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)
در اين كوچههايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم.
من از سطح سيماني قرن ميترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زرهپوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
سهراب سپهری
مادرم دستِ مرا گرفت و ما از خانه خارج شدیم. شب هنگام در میانِ کوچهها به قدم زدن پرداختیم. مادرم زار زار میگریست، ما هیجچیز نخورده بودیم و از خستگی بیش از پیش احساسِ رنج میکردیم. مادرم گاهگاهی خود بخود صحبت میکرد و به من میگفت:
"نلی فقیر باقی بمان! وقتی که من از این جهان رفتم، حرفِ هیچکس را باور نکن! فریفتهی سخنانِ کسی نشو، نزدِ کسی نرو، تنها بمان و کار کن ولی خانهی کسی نرو."
آزردگان
داستایوفسکی
@kootah_beshnavim
"نلی فقیر باقی بمان! وقتی که من از این جهان رفتم، حرفِ هیچکس را باور نکن! فریفتهی سخنانِ کسی نشو، نزدِ کسی نرو، تنها بمان و کار کن ولی خانهی کسی نرو."
آزردگان
داستایوفسکی
@kootah_beshnavim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from فیلم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM