Telegram Web Link
عه الان متوجه شدم همه گفتن توضیح نده ولی من گفتم روراستانه توضیح بده 😭
در سایه‌ی سکوت پرسه میزنم بی‌صدا،
رد گم میکنم میان کوچه‌های دلِ تنها،
نوری که رفت هنوز در پسِ مه مانده،
قصه‌ای ناگفته در دل شب جا مانده.

چشم‌هایم در پی نوری که گم شده،
کلامی که خاموش در دل مانده،
سکوت قصه‌ها را بی‌صدا می‌بلعد،
و من مانده‌ام در خلوتی سرد.

نسیم فراموشی سرود خاموشی می‌خواند،
برگ‌ها را در گوش زمان می‌سپارد،
جان پژمرده‌ام هنوز دنبال رد پا میدود،
اما تنها سایه‌ها با من هم‌سفرند.
1
دیشب دیدن تاسیان رو شروع کردم (هنوز قسمت پنجمم) و با دیدن هر سکانس نه یه دل، بلکه صد دل حسرت می‌خورم که چرا زندگی در داخل اون دور و زمونه رو تجربه نکردم و به‌ جاش باید توی این دنیای امروزی بی‌رنگ و رو سر کنم…
به‌عنوان کسی که بازیگری و تئاتر می‌خونه یه نقد کوچیک دارم 🤓 از همون قسمت اول یه نکته توی بازی مهسا حجازی خیلی سریع به چشمم اومد اونم اغلب، موقع دیالوگ‌ گفتن حس می‌کنم ذهنش درگیر اینه که دقیقا کِی باید کدوم بخش از فیلم‌نامه رو بگه. این درگیری باعث میشه حسن‌بیانش و نوتالیته‌ی صداش اون شفافیت لازم رو نداشته باشه و احساساتش هم به‌ درستی منتقل نشن چون بازیگر مشغول اجراس نه زندگی نقش! این ضعف توی قسمت اول به‌ وضوح دیده میشه و باعث میشه در مقایسه با بازیگرهای دیگه بازی اون خیلی به چشم نیاد (این نظر شخصی منه) البته با گذشت قسمت‌ها خیلی آهسته نشونه‌هایی از پیشرفت توی کارش دیده میشه که امیدوارم ادامه‌دار باشه :)
این حرف رو صرفا از نگاه بیننده نمی‌زنم؛ چون خودمم هنگام تمرین‌های اجرا بارها با این مسئله دست‌ و‌ پنجه نرم کردم. وقتی هنوز دیالوگ توی وجودت ننشسته، ذهنت دائم نگران گم‌ شدن یا فراموش‌ کردن جمله‌ست و همین ترس باعث میشه حس و بیانت قفل کنه برای همین همیشه سعی می‌کنم هر چه زودتر با متن آشنا بشم، فضا و موقعیت‌هاش رو درک کنم و کلمات رو مال خودم کنم چون فقط اون موقعست که می‌تونم اعتماد به ‌نفس بگیرم، صحنه رو توی دست بگیرم و واقعا بازی کنم، نه صرفا فقط اجرا
به به خب از قسمت پنجم به بعد
استرس و اعصاب خوردی شروع شد
اقااا اگه من جای شیرین بودم بله رو به شهرام میدادم، دستشو می‌گرفتم و می‌رفتم پی خونه زندگی‌م چون از نظرم خیلی در شأن همدیگه‌ن و دلشون به هم راه داره، بیشتر از چیزی که خودشون بدونن 😭
Sham
SanaBarzanje
وە بیدەنگ ئەڕات سوزیام
وە جوورێ شەم
با اجازه بنده تاسیان رو تموم کردم و می‌خوام راجبش زر بزنم چون دلم گرفتهه 😭
تاسیان بیشتر از اینکه یک قصه‌ی عاشقانه باشه یک مرثیه بود. مرثیه‌ای برای عشقی که در زمان نامناسب متولد شد، در جغرافیایی خشن ریشه گرفت و در دل تضادهای سیاسی و طبقاتی ذره ‌ذره پوسید. پایان داستان تنها یک پایان تراژیک نبود بلکه پایان یک رویا بود.
رویای ممکن بودن عشق، ممکن بودن رهایی، ممکن بودن ساختن دنیایی بهتر. تاسیان همون حس اندوه رو توی دل مخاطب می‌نشونه، نه از جنس اون اشک‌هایی که التیام‌ پیدا میکنن بلکه از جنس غمی که تا مدت‌ها ته‌نشین میشه. انگار تو هم مثل شخصیت‌ها، چیزی رو در دل خاک گذاشتی. عشقی که به‌ جای وصال به مرگ ختم شد، نه از سر بی‌وفایی بلکه از سر بی‌پناهی.
گاهی حتی وقتی دو نفر از ته دل عاشق هم باشن اگه توی زمان و دنیای اشتباهی گیر افتاده باشن عشقشون محکوم به شکسته. عشق به‌ تنهایی کافی نیست باید اجازه بدی زمان باهات راه بیاد وگرنه آخرش فقط یه تاسیان می‌مونه همون دلتنگی سنگینی که هیچوقت تموم نمیشه. امیر و شیرین هر دو قربونی شدن. یکی زیر بار سنت و پدرسالاری له شد، یکی توی بازی‌های سیاسی و جاه‌طلبی خودش گم شد.
عشق امیر از اون عشق‌هایی نبود که آدم بهش تکیه کنه. بیشتر شبیه یه بازی روانی بود، یه پناه بردن از تنهایی و ترس تا یه رابطه‌ی واقعی و بالغ. شیرین رو اونجوری که خود واقعیش بود نمیدید به جاش کسی رو میدید که خودش توی خیالش ساخته. یه رویا، نه یه آدم واقعی و همین شد شروع فروپاشی. عشقش قشنگ نبود چون بر پایه‌ی درک متقابل نبود، چون نمی‌تونست بفهمه که عشق فقط خواستن نیست، فهمیدنه، چون توی دل واقعیت زندگی نمیکرد و توی خیال خودش زندگی میکرد. برای رسیدن به شیرین از یه خط قرمزهایی رد شد که هیچوقت نباید رد میکرد. از یه عاشق دل‌سوخته تبدیل شد به کسی که به بهونه‌ی دوست داشتن باعث رنج شد. از یه‌ جایی به بعد دیگه عاشق نبود، تشنه‌ی مالکیت شده بود :)
تا همین امروز، تابستون امسال یه‌ جوری گذشت که انگار زمان نه جلو میرفت نه عقب… فقط سنگینی میکرد مثل یه آسمون ابری که نمیباره ولی خورشیدم نداره. بعد از پشت سر گذاشتن اون بی‌قراری‌های مداوم طی اون ۱۲ روز و اتفاق ناخوشایندی که تجربه کردم روحم به یه سکوت سرد شبیه شده، سکوتی که با هیچ صدایی نمی‌شکنه. دیگه خودم رو مثل قبل نمی‌شناسم. انگار توی همون لحظات یه تکه‌ای از من جا موند و برگشتن بهش ممکن نیست. آدم‌ها اطرافم هستن اما نگاهشون پر از همون خستگی بی‌صداست که توی خودم هم هست. یه خستگی که از اعماق روحه، از کش‌ اومدن احساس، از تکرار دل‌مردگی
تابستون‌های قبل حتی اگه سخت بودن، یه چیزی توشون زنده بود البته شاید برای من. مثلا یه امید کوچیک، یه گرمای گذرا، یه نسیم عصرونه اما امسال همه‌ چی یه جور عجیبی خاموشه و بی‌رمق. انگار همه‌مون توی یه سکوت سنگین گیر کردیم. سکوتی که نه میشه توش نفس کشید و نه فرار کرد ازش. فکر میکنم گاهی بعضی فصل‌ها برای بزرگ شدن میان، نه صرفا برای گذروندن و این تابستون گویا یکی از همونا بود…
حتی مدتی که اینجا احساس
غریبی میکنم و این برام تلخه
2025/10/27 15:55:50
Back to Top
HTML Embed Code: