به یک اشاره پریشان شد و منظّم شد
دلم شکست، ولی در ازاش محکم شد
کسی که خود محکِ سنجشِ حقیقت بود
دروغهاش برای دلم مسلّم شد
دوای دردِ جهان بود و آفتِ دل من
شراب بود، که در استکان من سَم شد
برای رفعِ ملال رقیب زخمم زد
اگر چه باز خودش روی زخم مرهم شد
مرا چه سود از این زندگی؟ که روز نخست
نفس برآمد و ناکامیام دمادم شد!
عقاب، بال و پرش گوشهی قفس پوسید
برای بالِ مگس آسمان فراهم شد
مرا به یاد خطای بزرگِ خویش انداخت
صنوبری که به تعظیمِ سبزهای خم شد!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
پ.ت:
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید.../حافظ
دلم شکست، ولی در ازاش محکم شد
کسی که خود محکِ سنجشِ حقیقت بود
دروغهاش برای دلم مسلّم شد
دوای دردِ جهان بود و آفتِ دل من
شراب بود، که در استکان من سَم شد
برای رفعِ ملال رقیب زخمم زد
اگر چه باز خودش روی زخم مرهم شد
مرا چه سود از این زندگی؟ که روز نخست
نفس برآمد و ناکامیام دمادم شد!
عقاب، بال و پرش گوشهی قفس پوسید
برای بالِ مگس آسمان فراهم شد
مرا به یاد خطای بزرگِ خویش انداخت
صنوبری که به تعظیمِ سبزهای خم شد!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
پ.ت:
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید.../حافظ
✍پی افگندم از نظم، کاخی بلند
🔹هرگاه به توس سفر میکنم قلبم از دیدن آن همه محرومیت و ویرانی و فقر به درد میآید. انگار نه انگار که اینجا زادگاه و مدفنِ آفرینندهی مهمترین میراث ملّی ما یعنی شاهنامه است. انگار نه انگار که این شهرِ مهم در حاشیهی یکی از پولدارترین شهرهای ایران یعنی مشهد واقع شده است. از مشهد تا توس تقریباً بیست دقیقه راه است. مشاهدهی امکانات و آبادانیهای آن شهر مذهبی و مقایسهی آن با ویرانیهای این شهرِ فرهنگی حقایق بسیاری را از سیاستگذاریهای کلانِ جمهوری اسلامی روشن میکند. در میان حاکمانِ ما هنوز بسیارند کسانی که ملّیّت را ننگ و عار میدانند و سخن گفتن از ایران دوستی را حربهی استکبار جهانی برای مبارزه با دینداری میپندارند!
🔹رحمت خدا بر هوشنگ سیحون و حسین لرزاده و بهار و فروغی و تمام بزرگانی که برای ساخته شدنِ آرامگاه فردوسی در ابتدای این قرن همّت کردند. این بنا نیز نیاز به توجه و مراقبت دارد. مدتهاست شعرهای نوشته شده روی آن ریخته است و کسی توجّهی نمیکند.
این بیمهریها و دشمنیها البته همان باد و بارانی است که فردوسی هزار سال قبل دربارهاش چنین گفت:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
بیفگندم از نظم کاخی بلند
که از باد بارانش ناید گزند
🔹رحمت بیکران خداوند بر فردوسی بزرگ، این مسلمانِ ایراندوستِ فداکار، که بسی رنج برد و کاخِ بلندِ شاهنامه را برای ما پیافگند. کاخی که هرچه بیهنران و بیخردان بیایند و بروند، پا برجا میماند. به لطفِ اهورامزدا و به یاری انیران و امشاسپندان... ایدون باد.
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
🔹هرگاه به توس سفر میکنم قلبم از دیدن آن همه محرومیت و ویرانی و فقر به درد میآید. انگار نه انگار که اینجا زادگاه و مدفنِ آفرینندهی مهمترین میراث ملّی ما یعنی شاهنامه است. انگار نه انگار که این شهرِ مهم در حاشیهی یکی از پولدارترین شهرهای ایران یعنی مشهد واقع شده است. از مشهد تا توس تقریباً بیست دقیقه راه است. مشاهدهی امکانات و آبادانیهای آن شهر مذهبی و مقایسهی آن با ویرانیهای این شهرِ فرهنگی حقایق بسیاری را از سیاستگذاریهای کلانِ جمهوری اسلامی روشن میکند. در میان حاکمانِ ما هنوز بسیارند کسانی که ملّیّت را ننگ و عار میدانند و سخن گفتن از ایران دوستی را حربهی استکبار جهانی برای مبارزه با دینداری میپندارند!
🔹رحمت خدا بر هوشنگ سیحون و حسین لرزاده و بهار و فروغی و تمام بزرگانی که برای ساخته شدنِ آرامگاه فردوسی در ابتدای این قرن همّت کردند. این بنا نیز نیاز به توجه و مراقبت دارد. مدتهاست شعرهای نوشته شده روی آن ریخته است و کسی توجّهی نمیکند.
این بیمهریها و دشمنیها البته همان باد و بارانی است که فردوسی هزار سال قبل دربارهاش چنین گفت:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
بیفگندم از نظم کاخی بلند
که از باد بارانش ناید گزند
🔹رحمت بیکران خداوند بر فردوسی بزرگ، این مسلمانِ ایراندوستِ فداکار، که بسی رنج برد و کاخِ بلندِ شاهنامه را برای ما پیافگند. کاخی که هرچه بیهنران و بیخردان بیایند و بروند، پا برجا میماند. به لطفِ اهورامزدا و به یاری انیران و امشاسپندان... ایدون باد.
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
Forwarded from محمدرضا طاهری
✍آن پارهی شکوهمند!
🔹فارسی حرف زدن مردم افغانستان که وارثانِ اصلی تاریخ خراسانِ بزرگاند تفاوتهایی با فارسیِ رسمیِ ایرانیان امروز دارد که میتوان برای آن دلایل تاریخی و اجتماعی متعددی جستجو کرد. زبان و شیوههای زبانی، تنها ظرفی نیست که گوینده اندیشهاش را در آن میریزد، بلکه بخشهای مهمی از اندیشه و احساسِ گوینده را میتوان از چگونگی بکارگیری زبان توسط او فهمید. مثلاً در بیان غم و اندوه اگر ناصرخسرو میگوید: "آزرده کرد کژدم غربت جگر، مرا" و حافظ میگوید: "سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی" درشتناکیِ زبان ناصرخسرو قطعاً ارتباطی دارد با روحیهی ستیزهگر و خودبرتر بینِ او، و لطافت زبان حافظ نسبتی دارد با زیرکی و رندی و رقَّت عواطفش.
استاد شفیعی کدکنی خاطرهای نقل میکند از سفر یکی از دوستانش به افغانستان که "به همراه جمعی از تهران به افغانستان سفر کردیم و در یکی از شهرها یا دهات آنجا به سیاحت و سفر مشغول بودیم، دو دختر فقیر که ما "خارجیان" را دیدند به طرف ما آمدند و یکی از آنها تقاضای کمک یا پولی میکرد، و آن دیگری که در فاصلهی دورتر ایستاده بود به دوستش گفت: "شرمت باد! از بیگانه دریوزه میکنی؟" در صورتی که همین دختر اگر میخواست در تهران این حرف را بزند میگفت: خجالت بکش، از خارجی گدایی میکنی؟" (موسیقی شعر، ص:۲۵)
اگر بپذیریم که زبان، خود بیانگرِ بخشهایی از اندیشه و احساس گوینده است، باید بگوییم که لحن باستانی و شکوهمندِ آن دخترک که مطابق با سخن گفتن رایج مردم افغانستان است، خبر از نوعی احساس شکوهمندی و والایی در ناخودآگاهِ این مردم میدهد. احساسی که برآمده از تاریخ پربار و غرورآمیزِ خراسان بزرگ است که بخش برجسته و مهمی از فرهنگ و تاریخ ایران به حساب میآید.
حالا اما چند دهه است که جنگهای شومِ داخلی و دخالتهای بیگانگان، زندگی این مردمِ شکوهمند را دچار وضعیتی نه در خورِ آن تاریخ کرده است. اما آیا این چند دهه میتواند قرنها شکوهِ فرهنگی را از یادِ وارثان آن فرهنگ ببرد؟
🔹برای دلبستگان به ادبیات که هر روز در متون کهن پارسی به هرات و غزنین و قندهار و بلخ و بدخشان سفر میکنند، مرز میان ایران و افغانستان شوخی مسخرهای بیش نیست. تاریخ ایران بدونِ افغانستان بخش مهمی از خود را از دست میدهد و افغانستان چیزی نیست جز پارهی تن ایران.
حالا که جبر تاریخ این دو پارهی تن را از هم جدا کرده، این وظیفهی دولتهای دو کشور است که ارتباطات فرهنگی فیمابین را به بالاترین سطح برساند. دریغ است که امروز یک ایرانی برای رفتن به دیسکوهای آنتالیای ترکیه نیاز به اخذ روادید ندارد اما سفر کردن به شهرهای افغانستان کار سادهای نیست. دولت ایران باید حضور مهاجران افغان را یک فرصت فرهنگی بداند و دولت افغانستان نیز شرایطی را فراهم کند که ایرانیانِ فرهنگدوست به سادگی به شهرهای افغانستان سفر کنند.
دریغا که همه چیزمان، دار و ندارمان افتاده است به دست سیاستمدارانِ فرهنگ نشناس!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
🔹فارسی حرف زدن مردم افغانستان که وارثانِ اصلی تاریخ خراسانِ بزرگاند تفاوتهایی با فارسیِ رسمیِ ایرانیان امروز دارد که میتوان برای آن دلایل تاریخی و اجتماعی متعددی جستجو کرد. زبان و شیوههای زبانی، تنها ظرفی نیست که گوینده اندیشهاش را در آن میریزد، بلکه بخشهای مهمی از اندیشه و احساسِ گوینده را میتوان از چگونگی بکارگیری زبان توسط او فهمید. مثلاً در بیان غم و اندوه اگر ناصرخسرو میگوید: "آزرده کرد کژدم غربت جگر، مرا" و حافظ میگوید: "سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی" درشتناکیِ زبان ناصرخسرو قطعاً ارتباطی دارد با روحیهی ستیزهگر و خودبرتر بینِ او، و لطافت زبان حافظ نسبتی دارد با زیرکی و رندی و رقَّت عواطفش.
استاد شفیعی کدکنی خاطرهای نقل میکند از سفر یکی از دوستانش به افغانستان که "به همراه جمعی از تهران به افغانستان سفر کردیم و در یکی از شهرها یا دهات آنجا به سیاحت و سفر مشغول بودیم، دو دختر فقیر که ما "خارجیان" را دیدند به طرف ما آمدند و یکی از آنها تقاضای کمک یا پولی میکرد، و آن دیگری که در فاصلهی دورتر ایستاده بود به دوستش گفت: "شرمت باد! از بیگانه دریوزه میکنی؟" در صورتی که همین دختر اگر میخواست در تهران این حرف را بزند میگفت: خجالت بکش، از خارجی گدایی میکنی؟" (موسیقی شعر، ص:۲۵)
اگر بپذیریم که زبان، خود بیانگرِ بخشهایی از اندیشه و احساس گوینده است، باید بگوییم که لحن باستانی و شکوهمندِ آن دخترک که مطابق با سخن گفتن رایج مردم افغانستان است، خبر از نوعی احساس شکوهمندی و والایی در ناخودآگاهِ این مردم میدهد. احساسی که برآمده از تاریخ پربار و غرورآمیزِ خراسان بزرگ است که بخش برجسته و مهمی از فرهنگ و تاریخ ایران به حساب میآید.
حالا اما چند دهه است که جنگهای شومِ داخلی و دخالتهای بیگانگان، زندگی این مردمِ شکوهمند را دچار وضعیتی نه در خورِ آن تاریخ کرده است. اما آیا این چند دهه میتواند قرنها شکوهِ فرهنگی را از یادِ وارثان آن فرهنگ ببرد؟
🔹برای دلبستگان به ادبیات که هر روز در متون کهن پارسی به هرات و غزنین و قندهار و بلخ و بدخشان سفر میکنند، مرز میان ایران و افغانستان شوخی مسخرهای بیش نیست. تاریخ ایران بدونِ افغانستان بخش مهمی از خود را از دست میدهد و افغانستان چیزی نیست جز پارهی تن ایران.
حالا که جبر تاریخ این دو پارهی تن را از هم جدا کرده، این وظیفهی دولتهای دو کشور است که ارتباطات فرهنگی فیمابین را به بالاترین سطح برساند. دریغ است که امروز یک ایرانی برای رفتن به دیسکوهای آنتالیای ترکیه نیاز به اخذ روادید ندارد اما سفر کردن به شهرهای افغانستان کار سادهای نیست. دولت ایران باید حضور مهاجران افغان را یک فرصت فرهنگی بداند و دولت افغانستان نیز شرایطی را فراهم کند که ایرانیانِ فرهنگدوست به سادگی به شهرهای افغانستان سفر کنند.
دریغا که همه چیزمان، دار و ندارمان افتاده است به دست سیاستمدارانِ فرهنگ نشناس!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
چگونه میتواند با من و تو راستگو باشد
جهانی که سفیرِ صلحِ آن یک جنگجو باشد؟
من آن ساعت شرابِ خویش را بر خاک میدیدم
که گفتی سنگ، مسئولِ حفاظت از سبو باشد
چه خواهی کرد اگر بینِ دو لشکر از حرامیها
اسارت پُشتِسر، نفرین و نکبت روبرو باشد؟
چه خواهی کرد اگر رودی که جاری گشتهای با آن
روان تا بسترِ دریایی از خِلط و خَدو باشد؟
به جای اشک، خاری رُسته باشد گوشهی چشمت
به نامِ نعره هردم استخوانی در گلو باشد
جهان بازیچهی رفتار لُمپنهاست، باور کن
گمانم اتّفاقاتِ عجیبی پیشِ رو باشد...
.
.
.
پ.ن:
ما حق داریم علیه آمریکا و حقوق بشر دروغینش زبان به تند ترین انتقادات باز کنیم. حق داریم، زیرا وقتی وقایعی به مراتب فجیعتر را در کشور خودمان دیدیم سکوت نکردیم.
مسئولان محترم! ظلمی که حاکمان آمریکا به مردمشان میکنند موجب تطهیر شما و ستمهایتان نخواهد شد. تنها ظالمتر بودنِ شما را به یادِ همگان میآورد. نظام حاکم بر آمریکا ملغمهای است از زشتیها و زیباییها و حُسنها و قبحها. آنچه شما برای ما ساختهاید زشتیهای آن نظام را در بر دارد بی آنکه بویی از حُسنهایش برده باشد...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
#آمریکا
@mohammadrezataheri
جهانی که سفیرِ صلحِ آن یک جنگجو باشد؟
من آن ساعت شرابِ خویش را بر خاک میدیدم
که گفتی سنگ، مسئولِ حفاظت از سبو باشد
چه خواهی کرد اگر بینِ دو لشکر از حرامیها
اسارت پُشتِسر، نفرین و نکبت روبرو باشد؟
چه خواهی کرد اگر رودی که جاری گشتهای با آن
روان تا بسترِ دریایی از خِلط و خَدو باشد؟
به جای اشک، خاری رُسته باشد گوشهی چشمت
به نامِ نعره هردم استخوانی در گلو باشد
جهان بازیچهی رفتار لُمپنهاست، باور کن
گمانم اتّفاقاتِ عجیبی پیشِ رو باشد...
.
.
.
پ.ن:
ما حق داریم علیه آمریکا و حقوق بشر دروغینش زبان به تند ترین انتقادات باز کنیم. حق داریم، زیرا وقتی وقایعی به مراتب فجیعتر را در کشور خودمان دیدیم سکوت نکردیم.
مسئولان محترم! ظلمی که حاکمان آمریکا به مردمشان میکنند موجب تطهیر شما و ستمهایتان نخواهد شد. تنها ظالمتر بودنِ شما را به یادِ همگان میآورد. نظام حاکم بر آمریکا ملغمهای است از زشتیها و زیباییها و حُسنها و قبحها. آنچه شما برای ما ساختهاید زشتیهای آن نظام را در بر دارد بی آنکه بویی از حُسنهایش برده باشد...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
#آمریکا
@mohammadrezataheri
Forwarded from شهریار خسروی
چاپ دوم «مدخل شعر معاصر فارسی» منتشر شد. کتاب را میتوانید از اینجا تهیه کنید یا به صورت آنلاین بخوانید. لینک کتاب در goodreads اینجاست.
@shahriarkhosravii
@shahriarkhosravii
شعر جوشید و بر زبان آمد، از گلو استخوان درآوردند
شعر من بافههای ذهنم نیست، زخمهایم زبان درآوردند
آهِ مستانهام که بالا رفت، باده از آسمان شب بارید
مردمِ بسته چتر وا کردند، عاشقان استکان درآوردند
می نویسم، اگرچه میدانم شعرها نانوشته ناب ترند
حرفهای دلم تباه شدند، تا سر از این دهان درآوردند
خواستم با سکوت و دمنزدن، حرمت دوستی نگه دارم
دشمنان زیرکانه از دهنم، "شِکوه از دوستان" درآوردند
دشمنیهای دوستان اینسو، دوستیهای دشمنان آنسو
دوستان دشنه در دلم کردند، دشمنان داستان درآوردند
زیر آوار درد های خودم، مدّتی مرده بودم اما باز
دستهای تو از دل آوار، جسدی نیمهجان درآوردند!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
شعر من بافههای ذهنم نیست، زخمهایم زبان درآوردند
آهِ مستانهام که بالا رفت، باده از آسمان شب بارید
مردمِ بسته چتر وا کردند، عاشقان استکان درآوردند
می نویسم، اگرچه میدانم شعرها نانوشته ناب ترند
حرفهای دلم تباه شدند، تا سر از این دهان درآوردند
خواستم با سکوت و دمنزدن، حرمت دوستی نگه دارم
دشمنان زیرکانه از دهنم، "شِکوه از دوستان" درآوردند
دشمنیهای دوستان اینسو، دوستیهای دشمنان آنسو
دوستان دشنه در دلم کردند، دشمنان داستان درآوردند
زیر آوار درد های خودم، مدّتی مرده بودم اما باز
دستهای تو از دل آوار، جسدی نیمهجان درآوردند!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
این نگارگری را ششصد سال پیش کمالالدین بهزاد به تصویر کشیده است. صحنهی ساخته شدن کاخ خورنق است که شرحش در "هفت پیکر" نظامی آمده. همان کاخی که پس از ساخته شدن، معمارش را از بامِ آن فرو انداختند تا یک وقت هوس نکند جای دیگری کاخی بدین شکوه بسازد:
کارگر بین که خاکِ خونخوارش
چون فگند از نشانهی کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش از او زمانه فگند
بیخبر بود از اوفتادنِ خویش
کآن بنا برکشید صد گز بیش
تختپایه چنان توان بَر بُرد
که چو اُفتی از او نگردی خُرد
هفت پیکر جهانی است پر از راز و نماد و معمّا و هنر و عشق و هوس و حکمت و عرفان. و نظامی چه چربدستانه این همه عوالم مختلف و متضاد را در یک منظومه جمع کرده و دریغ است که ما فارسیزبانان خود را از این همه محروم کنیم...
.
عمری و توانی اگر باشد به فضل الهی قصد کردهام که یک دور هفت پیکر را از ابتدا تا انتها بخوانم و در چندین فایل صوتی به دوستداران شعرِ فارسی پیشکش کنم. امیدوارم علاقمندان و اهل فن بشنوند و کاستیها را متذکر شوند که چراغ راه خواهد بود. قسمت نخستین همالان در کانال موجود است.
ارادتمند
محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
کارگر بین که خاکِ خونخوارش
چون فگند از نشانهی کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش از او زمانه فگند
بیخبر بود از اوفتادنِ خویش
کآن بنا برکشید صد گز بیش
تختپایه چنان توان بَر بُرد
که چو اُفتی از او نگردی خُرد
هفت پیکر جهانی است پر از راز و نماد و معمّا و هنر و عشق و هوس و حکمت و عرفان. و نظامی چه چربدستانه این همه عوالم مختلف و متضاد را در یک منظومه جمع کرده و دریغ است که ما فارسیزبانان خود را از این همه محروم کنیم...
.
عمری و توانی اگر باشد به فضل الهی قصد کردهام که یک دور هفت پیکر را از ابتدا تا انتها بخوانم و در چندین فایل صوتی به دوستداران شعرِ فارسی پیشکش کنم. امیدوارم علاقمندان و اهل فن بشنوند و کاستیها را متذکر شوند که چراغ راه خواهد بود. قسمت نخستین همالان در کانال موجود است.
ارادتمند
محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
خوش باش و زندگی کن با مُردههای مدفون
بیهوده سر نیاور از گور خویش بیرون
هرچند مرگ خود را باور نکرده بودی
بستند باورت را با بندهای قانون!
لبخندهایمان را خم کرده بار اندوه
خشکیده بیخ آواز، در سینههای محزون
بر بستری پُر از خون، با درد و داغ جاری است
_چون اشک تشنه کامان_ ته ماندههای کارون
"شیرین" بگو نگرید بر انفعالِ فرهاد
"لیلا" بگو نرنجد از انجمادِ مجنون
مُردند غیرتیها، امّيدِ جوششی نیست
نشتر نزن عبث بر رگهای خالی از خون!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
بیهوده سر نیاور از گور خویش بیرون
هرچند مرگ خود را باور نکرده بودی
بستند باورت را با بندهای قانون!
لبخندهایمان را خم کرده بار اندوه
خشکیده بیخ آواز، در سینههای محزون
بر بستری پُر از خون، با درد و داغ جاری است
_چون اشک تشنه کامان_ ته ماندههای کارون
"شیرین" بگو نگرید بر انفعالِ فرهاد
"لیلا" بگو نرنجد از انجمادِ مجنون
مُردند غیرتیها، امّيدِ جوششی نیست
نشتر نزن عبث بر رگهای خالی از خون!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
بسکه رازِ فاش را در پرده خواندم خستهام
از نگفتنها و گفتنهای تواَم خستهام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بینیاز
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خستهام
نیست سیلابی که با تخریب، سیرابم کند
از نوازشهای این بارانِ نمنم خستهام
بین آدمها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای درهم خستهام
گفت: یک تن باید از ما همّتِ عالی کند
گفتمش: من نا ندارم، گفت: من هم خستهام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند
بازجو پرسید: جرمت چیست؟ گفتم: خستهام!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
از نگفتنها و گفتنهای تواَم خستهام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بینیاز
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خستهام
نیست سیلابی که با تخریب، سیرابم کند
از نوازشهای این بارانِ نمنم خستهام
بین آدمها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای درهم خستهام
گفت: یک تن باید از ما همّتِ عالی کند
گفتمش: من نا ندارم، گفت: من هم خستهام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند
بازجو پرسید: جرمت چیست؟ گفتم: خستهام!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
چنان چسبیده در قعرِ گلو هر ناله و آهی
که طوفان هم بیاید، بر نمیخیزد ز جا کاهی
عبث چشمانتظارِ دستِ فرزندانِ مفلوکاند
پدرهایی که با پای خود افتادند در چاهی
قیامت نیست، تنها دُم تکاندن نزد ارباب است
اگر میجنبد اینجا مردهای در گور خود گاهی
تنم را لُخت کردم تا فرود آید بر او شلّاق
ببینم تا چه نقشی میزنندم شیخ یا شاهی
به جز در خون نشستن هیچ تقدیری نمیبینم
چه خواهی کرد وقتی از غروب خویش آگاهی؟
"سواری میرسد..." گفتند و در این آرزو مُردند
بیا ما نیز بر آن شیوه بنشینیم در راهی...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
که طوفان هم بیاید، بر نمیخیزد ز جا کاهی
عبث چشمانتظارِ دستِ فرزندانِ مفلوکاند
پدرهایی که با پای خود افتادند در چاهی
قیامت نیست، تنها دُم تکاندن نزد ارباب است
اگر میجنبد اینجا مردهای در گور خود گاهی
تنم را لُخت کردم تا فرود آید بر او شلّاق
ببینم تا چه نقشی میزنندم شیخ یا شاهی
به جز در خون نشستن هیچ تقدیری نمیبینم
چه خواهی کرد وقتی از غروب خویش آگاهی؟
"سواری میرسد..." گفتند و در این آرزو مُردند
بیا ما نیز بر آن شیوه بنشینیم در راهی...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
https://nabzehonar.com/news/%D8%B5%D8%AD%DB%8C%D8%AD%E2%80%8C%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86-%DA%A9%D9%87%D9%86
🔹یادداشت سایت نبض هنر در باب کتاب "صحیحخوانی متون کهن"
🔹یادداشت سایت نبض هنر در باب کتاب "صحیحخوانی متون کهن"
نبض هنر
صحیحخوانی متون کهن
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی...
نماز عشق می .خواندم، امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی...
نماز عشق می .خواندم، امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
یکپارچه بودیم، زمین زیر و زبر شد
من حنجرهام پاره شد و گوشِ تو کر شد
تاریخ، به یکباره مرا از تو جدا خواست
خون در رگمان یخ زد و فریاد هدر شد
از دار بپرسید که با خود چه کشیدهست
این گردنِ بیهوده که گاریکشِ سر شد
سر بسته و ناگفته چه غمهای بزرگی
در سینهی من شعر نشد، خونِ جگر شد
ما هر دو ز یک ریشه و یک خاک دمیدیم
ای وای که من تار شدم، یار تبر شد...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
من حنجرهام پاره شد و گوشِ تو کر شد
تاریخ، به یکباره مرا از تو جدا خواست
خون در رگمان یخ زد و فریاد هدر شد
از دار بپرسید که با خود چه کشیدهست
این گردنِ بیهوده که گاریکشِ سر شد
سر بسته و ناگفته چه غمهای بزرگی
در سینهی من شعر نشد، خونِ جگر شد
ما هر دو ز یک ریشه و یک خاک دمیدیم
ای وای که من تار شدم، یار تبر شد...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
از بس که زخم کردی و مرهم گذاشتی
با کس نمانده حوصلهی قهر و آشتی
ای گرگِ پیر! بهرِ شکارِ گوزنِ نر -
بیرون چرا زدی تو که دندان نداشتی؟!
ای از دلِ دریدهی این قوم، بیخبر!
سودش چه بود آنهمه مخبر گُماشتی؟
حیرانِ اشتهای تو در خون مکیدنام
وقتی دهان به رخنهی زخمم گذاشتی
از خاطرم نمیرود آن نقشهای نغز
کز خونِ ما به سفرهی خان مینگاشتی
گفتی که این درختِ پر از خار و خس چه بود؟!
گفتم: همان که در دلِ این خاک کاشتی!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
با کس نمانده حوصلهی قهر و آشتی
ای گرگِ پیر! بهرِ شکارِ گوزنِ نر -
بیرون چرا زدی تو که دندان نداشتی؟!
ای از دلِ دریدهی این قوم، بیخبر!
سودش چه بود آنهمه مخبر گُماشتی؟
حیرانِ اشتهای تو در خون مکیدنام
وقتی دهان به رخنهی زخمم گذاشتی
از خاطرم نمیرود آن نقشهای نغز
کز خونِ ما به سفرهی خان مینگاشتی
گفتی که این درختِ پر از خار و خس چه بود؟!
گفتم: همان که در دلِ این خاک کاشتی!
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
✍فردوسی و صدق عاطفی
🔹آنچه یک شعر را نسبت به شعری دیگر برتری میدهد چیست؟ اگر معیار، فراوانی صنایع ادبی و به کار بردن تشبیهات و استعاراتِ پُرتعداد و پیچیده باشد باید بگوییم فردوسی یکی از ضعیفترین شاعران ادب فارسی است!
اما موضوع خوشبختانه به این سادگی نیست؛ که اگر بود هر صنعتگری میتوانست از راه برسد و دلها را برباید و جانها را تسخیر کند و اندیشهها را با خود ببرد. هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست که تک ستارههایی مثل فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ و نظامی و عطار را از میان خیل پر شمار شاعران صنعتگر برکشیده و بدل به ستونهای فرهنگ ملّی ما کرده است.
🔹یکی از آن هزار نکتهی باریکتر ز مو همان است که ادیبان ما آن را "صدق عاطفی" نامیدهاند. نوعی از صداقت که با "راستگویی" متفاوت است. نیرویی که باید در کلام گوینده باشد تا شنونده احساس کند که این سخن از عمق جان برخاسته است. باور کند که اگر گوینده این سخن را نمیگفت خفه میشد.
صدق عاطفی آنگاه روی میدهد که شاعر صنایع را به عنوان وسیلهای برای بیانِ سخنی که در جانش شعله میکشد برگیرد. در شعر شاعران بزرگ پیرایهها و زیورهای خیال و لفظ تا جایی اعتبار دارند که به بیان عاطفی کمک کنند و در نتیجه بر تاثیر کلام بیفزایند. حال آن که برای شاعرانِ صرفاً صنعتگر که از قضا عموماً مدّاح هم هستند به کار بردن صنایع وسیله نیست، بل خود هدف است!
اگر به دیوان منوچهری نگاه کنیم نود درصد ابیات آن بسی بیش از این بیتِ سعدی صنعت ادبی دارد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
اما من همین یک بیت سعدی را حاضر نیستم با دیوانی از قصاید منوچهری (که البته شاعر فحلی است) عوض کنم.
🔹مثالی از شاهنامه فردوسی بزنم؛
دو پهلوان مغرور و بی رقیب را تصوّر کنید که عمیقاً برای هم احترام قائلند اما در شرایطی با یکدیگر تضاد منافع پیدا کردهاند. هم از یکدیگر حساب میبرند و هم دلشان نمیآید بزرگی آن دیگری را خدشه دار کنند. اما در عین حال از مقابله هم گزیری نیست. این دو پهلوان یکی رستم است و دیگری اسفندیار. اسفندیار آمده تا رستم را دست بسته به دربار پدرش گُشتاسپ ببرد. رستم اما تن نمیدهد و میگوید:
چه نازی به این تاجِ لهراسپی؟!
بدین تازهآئینِ گشتاسپی؟!
که گوید برو دستِ رستم ببند؟!
نبندد مرا دست، چرخِ بلند!
که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش
به گرزِ گرانش بمالم دو گوش!
مرا خواری از پوزش و خواهش است!
بدین نرم گفتن مرا کاهش است!
احتمال بسیار میرود که به زودی جنگی در بگیرد. اسفندیار باید آخرین حیله را برای رام کردن رستم به کار ببندد. پس در پاسخ به رستم میخندد و دستی به نشان دوستی به سویش دراز میکند و بنا میکند به تعریف کردن از او:
بدو گفت ک"ای رستمِ پیلتن
چنانی که بشنیدم از انجمن:
ستبر است بازوت چون رانِ شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر..."
اما در حالی که از او تعریف میکند دستِ پهلوان را به سختی میفشارد تا به او بفهماند که اگر تن به جنگ بدهد با چه کسی طرف است:
بیفشارد چنگش میانِ سخن
ز برنا بخندید مردِ کهن
ز ناخن فرو ریختش آبِ زرد
همانا نجُمبید از آن درد، مرد!
رستم درد میکشد و به روی خود نمیآورد و البته این کَلکَل پهلوانانه ادامه مییابد و دو پهلوان همینطور که با طعنه و کنایه از هم تعریف میکنند و بدونِ آنکه به روی خود بیاورند از خجالت هم در میآیند.
🔹اینها ریزهکاریهایی از حالات روحی انسان است که دیدنش چشمِ شاعر میخواهد و گفتنش زبانِ شاعر. باید بسی شاعرتر از عنصری و منوچهری باشی تا بتوانی این همه جزئیات روانشناسانه را طوری بیان کنی که خواننده با سلول به سلول وجودش حس کند و باور کند و قرنها تکرار کند. حالا چه اهمیتی دارد که در این ابیات چند تشبیه و چند استعاره به کار رفته است؟ من تمام دیوان عنصری را نخواندهام. اما دوستانی که خواندهاند بگویند آیا جایی هست که او توانسته باشد به این شیوایی لایههای درونی روان آدمیان را به تصویر بکشد؟
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
🔹آنچه یک شعر را نسبت به شعری دیگر برتری میدهد چیست؟ اگر معیار، فراوانی صنایع ادبی و به کار بردن تشبیهات و استعاراتِ پُرتعداد و پیچیده باشد باید بگوییم فردوسی یکی از ضعیفترین شاعران ادب فارسی است!
اما موضوع خوشبختانه به این سادگی نیست؛ که اگر بود هر صنعتگری میتوانست از راه برسد و دلها را برباید و جانها را تسخیر کند و اندیشهها را با خود ببرد. هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست که تک ستارههایی مثل فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ و نظامی و عطار را از میان خیل پر شمار شاعران صنعتگر برکشیده و بدل به ستونهای فرهنگ ملّی ما کرده است.
🔹یکی از آن هزار نکتهی باریکتر ز مو همان است که ادیبان ما آن را "صدق عاطفی" نامیدهاند. نوعی از صداقت که با "راستگویی" متفاوت است. نیرویی که باید در کلام گوینده باشد تا شنونده احساس کند که این سخن از عمق جان برخاسته است. باور کند که اگر گوینده این سخن را نمیگفت خفه میشد.
صدق عاطفی آنگاه روی میدهد که شاعر صنایع را به عنوان وسیلهای برای بیانِ سخنی که در جانش شعله میکشد برگیرد. در شعر شاعران بزرگ پیرایهها و زیورهای خیال و لفظ تا جایی اعتبار دارند که به بیان عاطفی کمک کنند و در نتیجه بر تاثیر کلام بیفزایند. حال آن که برای شاعرانِ صرفاً صنعتگر که از قضا عموماً مدّاح هم هستند به کار بردن صنایع وسیله نیست، بل خود هدف است!
اگر به دیوان منوچهری نگاه کنیم نود درصد ابیات آن بسی بیش از این بیتِ سعدی صنعت ادبی دارد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
اما من همین یک بیت سعدی را حاضر نیستم با دیوانی از قصاید منوچهری (که البته شاعر فحلی است) عوض کنم.
🔹مثالی از شاهنامه فردوسی بزنم؛
دو پهلوان مغرور و بی رقیب را تصوّر کنید که عمیقاً برای هم احترام قائلند اما در شرایطی با یکدیگر تضاد منافع پیدا کردهاند. هم از یکدیگر حساب میبرند و هم دلشان نمیآید بزرگی آن دیگری را خدشه دار کنند. اما در عین حال از مقابله هم گزیری نیست. این دو پهلوان یکی رستم است و دیگری اسفندیار. اسفندیار آمده تا رستم را دست بسته به دربار پدرش گُشتاسپ ببرد. رستم اما تن نمیدهد و میگوید:
چه نازی به این تاجِ لهراسپی؟!
بدین تازهآئینِ گشتاسپی؟!
که گوید برو دستِ رستم ببند؟!
نبندد مرا دست، چرخِ بلند!
که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش
به گرزِ گرانش بمالم دو گوش!
مرا خواری از پوزش و خواهش است!
بدین نرم گفتن مرا کاهش است!
احتمال بسیار میرود که به زودی جنگی در بگیرد. اسفندیار باید آخرین حیله را برای رام کردن رستم به کار ببندد. پس در پاسخ به رستم میخندد و دستی به نشان دوستی به سویش دراز میکند و بنا میکند به تعریف کردن از او:
بدو گفت ک"ای رستمِ پیلتن
چنانی که بشنیدم از انجمن:
ستبر است بازوت چون رانِ شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر..."
اما در حالی که از او تعریف میکند دستِ پهلوان را به سختی میفشارد تا به او بفهماند که اگر تن به جنگ بدهد با چه کسی طرف است:
بیفشارد چنگش میانِ سخن
ز برنا بخندید مردِ کهن
ز ناخن فرو ریختش آبِ زرد
همانا نجُمبید از آن درد، مرد!
رستم درد میکشد و به روی خود نمیآورد و البته این کَلکَل پهلوانانه ادامه مییابد و دو پهلوان همینطور که با طعنه و کنایه از هم تعریف میکنند و بدونِ آنکه به روی خود بیاورند از خجالت هم در میآیند.
🔹اینها ریزهکاریهایی از حالات روحی انسان است که دیدنش چشمِ شاعر میخواهد و گفتنش زبانِ شاعر. باید بسی شاعرتر از عنصری و منوچهری باشی تا بتوانی این همه جزئیات روانشناسانه را طوری بیان کنی که خواننده با سلول به سلول وجودش حس کند و باور کند و قرنها تکرار کند. حالا چه اهمیتی دارد که در این ابیات چند تشبیه و چند استعاره به کار رفته است؟ من تمام دیوان عنصری را نخواندهام. اما دوستانی که خواندهاند بگویند آیا جایی هست که او توانسته باشد به این شیوایی لایههای درونی روان آدمیان را به تصویر بکشد؟
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
#غزل_تازه
سخن سنگین شده، از سینهام بیرون نمیآید
هزاران زخم بر تن دارم اما خون نمیآید
عجب دارم که از من باز شعرِ تازه میخواهی
برادر! لختههای خونِ دل موزون نمیآید
غزل چون گرگِ زخمی در گلویم مانده مینالد
بمیرد هم ز مخفیگاهِ خود بیرون نمیآید
چه سود از آن همه شعری که در گوشِ فلک خواندم
که از فعلش به غیر از طعنه و طاعون نمیآید
زمین فریادِ ما برگشتهبختان را هوا برده
جوابی هم ز گردانندهی گردون نمیآید
فرو برده فلک دندانِ خود را در فرودستان
توگویی شرمش از داراییِ قارون نمیآید!
طنینم خُفت و موجم مُرد و آبم رفت و میدانم
که رودی سوی این دریاچهی وارون نمیآید
فراموشی مُسَکّن بود و خاموشی دوا، ای دل!
مپرهیز! این دو جز از زهر و از افیون نمیآید
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
سخن سنگین شده، از سینهام بیرون نمیآید
هزاران زخم بر تن دارم اما خون نمیآید
عجب دارم که از من باز شعرِ تازه میخواهی
برادر! لختههای خونِ دل موزون نمیآید
غزل چون گرگِ زخمی در گلویم مانده مینالد
بمیرد هم ز مخفیگاهِ خود بیرون نمیآید
چه سود از آن همه شعری که در گوشِ فلک خواندم
که از فعلش به غیر از طعنه و طاعون نمیآید
زمین فریادِ ما برگشتهبختان را هوا برده
جوابی هم ز گردانندهی گردون نمیآید
فرو برده فلک دندانِ خود را در فرودستان
توگویی شرمش از داراییِ قارون نمیآید!
طنینم خُفت و موجم مُرد و آبم رفت و میدانم
که رودی سوی این دریاچهی وارون نمیآید
فراموشی مُسَکّن بود و خاموشی دوا، ای دل!
مپرهیز! این دو جز از زهر و از افیون نمیآید
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
Forwarded from محمدرضا طاهری
بغضم به گِل نشسته و باران نمیرسد
اشکم به دادِ سینهی سوزان نمیرسد
دنیا تمام، روضهی مکشوفِ کربلاست
جز تیغ و داغ و بند، به انسان نمیرسد
حُر در نقابِ حرمله رفتهست، یا بعکس؟!
عقلم به کارِ مردم دوران نمیرسد
عباس کیست؟ شمر کدام است؟ من کیام؟
زینب چرا به داد اسیران نمیرسد؟!
ای روزگار! این چه بساطیست؟! خستهام
جانم به لب رسیده ولی نان نمیرسد
این جنگ، جنگ برّه و گرگ است، غم مخور
رنجی به جانِ حضرتِ چوپان نمیرسد!
این روزها اگرچه که فریادِ آن شهید
از کربلا به مردم تهران نمیرسد،
میراثِ بیکرانِ حسین است خونِ ما
هر قدر میمکند به پایان نمیرسد...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
اشکم به دادِ سینهی سوزان نمیرسد
دنیا تمام، روضهی مکشوفِ کربلاست
جز تیغ و داغ و بند، به انسان نمیرسد
حُر در نقابِ حرمله رفتهست، یا بعکس؟!
عقلم به کارِ مردم دوران نمیرسد
عباس کیست؟ شمر کدام است؟ من کیام؟
زینب چرا به داد اسیران نمیرسد؟!
ای روزگار! این چه بساطیست؟! خستهام
جانم به لب رسیده ولی نان نمیرسد
این جنگ، جنگ برّه و گرگ است، غم مخور
رنجی به جانِ حضرتِ چوپان نمیرسد!
این روزها اگرچه که فریادِ آن شهید
از کربلا به مردم تهران نمیرسد،
میراثِ بیکرانِ حسین است خونِ ما
هر قدر میمکند به پایان نمیرسد...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri