خوابم نمیبره. ۳ ساعت دیگه هم باید بیدار بشم برم سر کار. شدیداً احساس شکست و بهدردنخور بودن میکنم. احساس تنهایی هم میکنم. یه کم شدیده نمیدونم چرا. از اون احساس تنهاییها که انگار توی یه شهر غریب، خفتت کردن، کتکت زدن و خونی و له وسط کوچه ولت کردن و رفتن. از اون تنهاییهای شب اول مهاجرت یا خوابگاه. یا از اون تنهاییهای بعد از ترک شدن توسط کسی که کنارش احساس امنیت و صمیمیت میکردی. نمیدونم. تنهاییای که هیچ آرامشی توش نیست. فقط سیاهی و دلتنگیه. خستهام عباس آقا. عجیب اینجاست که به طور کلی حالم خوبه. ممکنه یه نفر حالش خوب باشه اما احساس خوشحالی نکنه؟ کلیشه کلیشه کلیشه. خسته شدم از کسشرهای خودم. این کلیشهایترین و کسشرترین چیزیه که تو زندگیم نوشتم. روحی برام نمونده انگار. هیچ چیزی ذوق توم ایجاد نمیکنه. فقط ادای انسانهایی که ذوق و شوق زندگی دارن رو در میارم. مثل بازیگری که نقش یه عاشق رو بازی میکنه. حوصله ندارم ادامه بدم.
آقای دندونپزشک داشت یه کاری با دندونهام میکرد، یه چیزی رو چندبار برداشت کرد تو دهنم و گذاشت سر جاش، بار چهارم-پنجم زیر لب گفت «نچ». نمیدونم چرا گفت «نچ» ولی احساس ناکافی بودن و شکست کردم. حس کردم حضورم اضافی و مایهٔ آزار آقای دکتره. هرجا میرم همه رو مأیوس و خسته میکنم. به اندازهٔ کافی انسانهایی تو زندگیم هستن که ازم ناامید و خسته شدن؛ نمیتونم یه نفر جدید رو هندل کنم. دیگه نمیرم دندونپزشکی. بذار کل وجودم بپوسه.
امروز یکی از رانندههامون داشت تعریف میکرد که از دیروز خون میرینه. یعنی احساس ریدن که بهش دست میده، میره میشینه و چیزی جز خون ازش خارج نمیشه. دردی هم نداره. رفته دکتر و دکتر بهش گفته سریعاً بره فلان آزمایشها رو بده. اینم مثل کسخلها نرفته و اومده سر کار که سر فرصت بره آزمایشگاه. همینطور که با خنده تعریف میکرد و حدس میزد که مشکلش چیه، هرچیزی حدس زد جز سرطان. و من از اولین لحظهای که این خبر رو شنیدم به سرطان فکر کردم. اما بهش چیزی نگفتم و گفتم «شاید زخم معدهست». این احمقانهترین چیزی بوده که تو زندگیم گفتم. به هر حال خیلی دوست داشتم ذهنم همینقدر مثبتاندیش و پاک باشه که وقتی دو روز کامل خون ریدم، به سرطان فکر نکنم و با خنده بیام سر کار یه مشت کسکش رو برسونم اینور و اونور. واقعاً انسان برای داشتن زندگی سعادتمند به مقداری حماقت واقعی نیاز داره.
نکبت
امروز یکی از رانندههامون داشت تعریف میکرد که از دیروز خون میرینه. یعنی احساس ریدن که بهش دست میده، میره میشینه و چیزی جز خون ازش خارج نمیشه. دردی هم نداره. رفته دکتر و دکتر بهش گفته سریعاً بره فلان آزمایشها رو بده. اینم مثل کسخلها نرفته و اومده سر…
البته از نظری هم ممکنه من زیاد منفیگرا باشم و واقعاً زخم معده داشته باشه. اصلاً چرا دارم در مورد ریدن رانندهمون صحبت میکنم؟
نکبت
Sibylle Baier – Forget About
این خانم و ۱۴ تا آهنگش هم داستان جالبی داره. خودتون برید در موردش بخونید به من ربطی نداره.
الان توی انبار کلماتم ایستادم. خالی و سرده. نمیدونم از کی اینطوری بوده. انگار نه انگار زمانی اینجا... اهوع اهوع نمیتونم ادامه بدم بب اهوع اهوع خشید.
دلم میخواد برگردم خونه. اما نمیدونم خونه کجاست. چیکار کردهم با زندگیم؟ چرا اینجام؟ چرا اهوع اهوع اهوووع
طلسمم کردن تا دیگه هیچوقت نتونم به چیزی فکر کنم و ایدهای پرورش بدم و چیزی خلق کنم.
حتی توی حرف زدن عادی هم ناتوانم. شرکت کلمهسازیم پلمپ و متروکه شده. روی دیوارش هم نوشتن اهوع اهووع کیر اههعهوع خر