اینکه خودکشی -در نهایت- یک امر فیزیکیه، خیلی خندهداره برام. اینکه ذهنم آزارم میده و توی ذهنم میتونم بارها خودم رو بکشم اما در واقعیت نمیرم، باعث میشه روی زمین بیوفتم و از خندهٔ زیاد بالا بیارم. بارها خودم رو آویزون و خفه کردم. بارها مغزم رو پاشیدم روی دیوار. بارها رگهام رو باز کردم و اشک ریختم. بارها پریدم، له شدم. بارها خودم رو آتیش زدم و در وحشت دویدم. بارها خودم رو بستم به ریل قطار. و خندیدم. بلند خندیدم؛ بلند و زشت. از اینکه ذهنم رو نمیتونم آروم کنم، بلند خندیدم. چقدر راحت میتونم خودم رو بکشم؛ چقدر راحت میتونم بمیرم. چقدر خندهداره که میتونم تمام این مشکلات رو برای همیشه تموم کنم. اما نمیخوام، همهچیز خندهدارتر از اونه که تموم بشه. هزاران بار خودم رو میکشم و میخندم به خودم. میخندم به ذهنم که چقدر در کشتن من ناتوانه. حرومزاده.
گاهی خودم رو توی بدن انسانها تصور میکنم. لای ماهیچهها و رگهاشون، توی نور خفیف قرمز و زرد زیر گوشت و پوستشون، خوابیدم و نفس میکشم و نفس کشیدنشون رو از درون حس میکنم. تکون نمیخورم. تنها حرکت بدنم به خاطر نفس کشیدنمه. نفس کشیدنم رو هماهنگ میکنم با حرکت نفسهای اون تا وجودم رو حس نکنه. هیچ کاری نمیکنم. آزاری نمیرسونم. فقط توی تاریکی زیر پوست و گرمای بدنش میخوام استراحت کنم یه کم. فقط میخوام یکی باشه که تنها نخوابم. یکی باشه که از شر شیاطین به داخل بدنش پناه ببرم. یکی که ازم مراقبت کنه و سعی کنه نفسهاش رو باهام هماهنگ کنه، تا حس نکنم که میفهمه زیر پوستش قایم شدم.
جالبه که کل روز به خودکشی فکر میکنم و عمیقاً حس میکنم خودم رو باید خلاص کنم از این زندگی بیهوده و سنگین، اما از فعالیتهای انسانیای که خطر مرگ توشون وجود داره میترسم و ازشون اجتناب میکنم. حتی توی مردن هم تکلیفم با خودم روشن نیست.
نکبت
نگران نباشید خودم رو نمیکشم. فقط وجود آپشن خودکشی برام جالبه.
البته این دقیقاً چیزیه که یک انسان مستعد خودکشی میگه. ولی خب مثل خیلی کارهای دیگه، خودکشی هم نمیتونم بکنم.
من بردهام. بردهٔ پول کسشری که رئیسم بهم میده. بردهٔ توجه کسشری که شماها بهم میدین. هیچ استقلال و آزادیای ندارم. شخصیت مستقل و فردیت ندارم. برای خودم زندگی نمیکنم. همهچیزم برای دیگرانه. اگر چیزی میسازم، اگر کاری میکنم، برای رضایت دیگرانه. چقدر رقتانگیز و بیچارهام. اینکه همینا رو هم دارم برای شما مینویسم، میتونید درک کنید چقدر وضعیت فاجعهباره.
هیچ چیز با ارزشی هم تو زندگیم خلق نکردم. هیچ کار ارزشمندی نکردم. فقط مصرف کردم و مصرف شدم. خودم رو فروختم. مثل یک فاحشه. فاحشهای بیچاره. هیچی هم تو زندگیم ندارم. هیچ بُعد انسانیای نداره زندگیم. یک سگ پیاده و تنهام. یک سگ فاحشه.
مشکلم با خودم نیست. اتفاقاً خودم رو دوست دارم. مشکلم با اینه که از خودم میپرسم «چرا باید این زندگی رو تحمل کنم؟» و جواب رضایتبخشی پیدا نمیکنم.
هر از گاهی جلوی آینه که رد میشم، برای یک لحظه تصویر یه آدم خونی رو میبینم؛ طوری که صورتش از حجم زیاد خون غیرقابل شناساییه. فقط یک لحظه میبینمش و وقتی با شک به چیزی که دیدم، دوباره برمیگردم به آینه نگاه میکنم، انعکاس خودم رو میبینم. نمیدونم چرا چنین چیزی میبینم. حتی مطمئن نیستم که واقعاً میبینمش یا خیالاتی شدهم. اما توی همون لحظهای که میبینمش، چشمهاش رو میبینم؛ چشمهای خستهای که انگار کل حقایق زندگی رو دیده و تمام بار واقعیت روی دوششه. با اون چشمهای رنجدیده برای یک لحظه به چشمهام خیره میشه و رعشه میندازه به بدنم. ولی خب همچنان مطمئن نیستم همهش توی خیالاتمه یا واقعا میبینمش. یا اون واقعاً من رو میبینه؟
تا حالا شده برای اینکه از یه کابوس بیدار بشید، خودتون رو توی خواب بکشید اما از خواب نپرید و کابوس ادامه پیدا کنه؟
قبل از اینکه برم دکتر، چندین سال با وحشت و تپش قلب و افت فشار از خواب میپریدم و هرشب حس میکردم قراره بمیرم. از خوابیدن میترسیدم. بعد از آخرین فروپاشی روانیم، وضعیت بدتر هم شد. توی خواب فلج هم میشدم. ذهنم بیدار میشد اما نمیتونستم بدنم رو تکون بدم. بعد از یه مدت بهش عادت کردم و وقتی برام پیش میاومد، خندهم میگرفت از حسش. تا اینکه اتفاق جدیدی افتاد. این فلج شدنها همراه شد با کابوسهام. در حین اینکه کابوس میدیدم و با وحشت از خواب میپریدم، احساس فلج بودن داشتم و کامل بیدار نمیشدم. بیدار بودم اما چشمهام رو نمیتونستم باز کنم. محتویات کابوسم با واقعیت درهم میشد. کابوس ادامه پیدا میکردم و من نیمهبیدار بودم و نمیتونستم تکون بخورم. چشمهام رو به زور یه کم باز میکردم و همچنان ذهنم تمام اشیای توی اتاق رو با محتویات کابوس تطابق میداد. در حالی که فلج شده بودم، بخشی از اتاقم رو میدیدم و دور تا دورم پر از شیاطین و اجنه خبیث و وحشتناک بود. حس میکردم یکی از شیاطین از پشت گرفتتم که نمیتونم تکون بخورم. تلاش میکردم داد بزنم اما نمیتونستم دهنم رو باز کنم و فقط یه صدای «هممممممم» از گلوم در میومد. در حالی که سکرات مرگ رو میگذروندم، در استیصال و درموندگی مطلق، صبر میکردم که تموم بشه. تنها چیزی که باعث میشد دیوونه نشم این بود که مطمئن بودم تموم میشه و کامل بیدار میشم. اون اواخر، وقتی این کابوسهای فلجکننده میاومدن سراغم، به اونها هم میخندیدم و سعی میکردم حملهور بشم سمت شیاطین؛ دقیقاً مثل یک انسان که کاملاً مجنون و دیوانه شده. جنونآمیز میخندیدم و به شیاطین میگفتم بیاید جلو کسکشا. دندونهام رو به هم فشار میدادم و سعی میکردم بدن فلج شدم رو آزاد کنم. نمیتونستم، اما یه چیزی توی این تلاش لذتبخش بود برام. از اینکه دیگه از فلج شدن و کابوسهای نیمهواقعیم نمیترسیدم، احساس قدرت میکردم. تو روی شیاطین میایستادم و میخندیدم؛ به جهنم عادت کرده بودم.
بیمزهترین انسان سرزمین داره میاد تهران. دخترهای داغ تهرانی، کسی هست بهم جا و غذا بده و ازم مراقبت کنه و اجازه بده معشوقههام رو بیارم خونهش؟
من هیچوقت از درون حس نکردم خلاق و بامزهام. همیشه بقیه بهم گفتن و این حس رو دادن و به مرور این توهم رو ساختن که چنین خصوصیاتی دارم. در حالی که خداوند همیشه شاهد بوده که من هیچ گهی نبودم و نیستم و الکی توسط برخی بندگانش معتبر شدم. و نمیدونم چرا الان خودم رو تخریب کردم. نیازی نبود واقعاً. ببخشید.
من واقعاً هیچ سود و هیچی برای ارائه ندارم. نمیدونم چرا انسانها باهام دوستن و ازم خوششون میاد. اگه کسی واقعاً دوستم نداشته باشه و همه از روی رودروایسی باهام دوست مونده باشن چی؟