Telegram Web Link
ما ریاکاران حرفه‌ای
(در حاشیهٔ «بمب یک عاشقانه»)


🎬پیش از هرچیز بگویم که بنده هیچ تخصصی در سینما ندارم. این را برای شانه خالی کردن از مسؤلیت نمی‌گویم، به این جهت عرض می‌کنم که: مخاطب بداند این نوشته را از چه فاصله و زاویه‌ای باید بخواند؛ یک ادبیاتی فیلمی را دیده و حسش را نسبت به آن بیان کرده و «نقد» به معنای مرسوم آن در کار نیست.

🎬فیلم را بسیار پسندیدم و به نظرم صحنه‌های درخشانی داشت. یکی از این نماها آنجایی بود که معلمِ گیلکی مدرسه پدر شده بود و معلم ورزش از او خواست بخواند. معلم اوّل با چشم و ابرو سعی می‌کند به همکارش بفهماند که نباید این قضیه را لو می‌داد. برای بچه‌های امروز شاید این سخت‌گیری‌ها معنایِ چندانی نداشته باشد، ولی در فضای دههٔ شصت، این کار در محیطِ مدرسه به کفرِ ابلیس می‌مانست. جذابیتِ کار، آنجا بود که بین این معلمین، تک و توکی ظاهر غیر حزب‌اللهی داشتند و انتظار داشتم، اکثرشان مثلِ همان دبیری که ابتدا دفتر را ترک کردند، دست به اعتراض بزنند. اما شاهکار اینجا بود که یکی از معلمانی که بسیار ظاهرالصلاح بود، به قولِ حافظ به «دربانی میخانه» پرداخت و مراقب بود کسی این عیش پنهانی را به هم نزند. واکنش دیگر همکاران هم عجیب بود.

همگی وقتی خواندنِ تازه‌پدر را شنیدند، گل از گلشان شکفت، در حالی که منتظر بودیم، «نهی از منکر»کنند. حتی آن ناظمِ سخت‌گیرِ ریشو هم چیزی نگفت. این نما به خوبی گویایِ وضعیتِ زندگیِ دوگانهٔ این سال‌هاست: جماعتی که آموخته‌اند ظاهر و باطنشان را با تنظیمات مختلف ارائه کنند. ریاکارانی حرفه‌ای که آدم نه تنها از آنها بدش نمی‌آید، بلکه باایشان همذات پنداری می‌کند. و این همه کی رخ می‌دهد؟ وقتی «رییس» غایب است.

رییسی که با آن همه مبانیِ ایدئولوژیک و تبلیغاتِ روزانه، باز نتوانسته حتی زیردستانش را به آن مبانی مجاب کند. رییسی که علی‌رغمِ هیمنهٔ ظاهری‌اش، مدیری دون‌پایه است و مخاطبانش هیچ از حرفِ او سر در نمی‌آورند و مثلِ آدم‌های کوکی فقط نظمی ظاهری آموخته‌اند که به صورتی شرطی شده، «شعار» می‌دهند. مدیری که این قدر فهم ندارد که این «شعار‌ها» بیش از اندازهٔ این دیوارهاست؛ دانش‌آموزِ فهیمِ خوش خط و ربط، بیش از او می‌فهمد که این حرف‌ها قابلیتِ اجرایی ندارد. مدیری که حاضر نیست برای عملی شدنِ شعارهایش، بخشی از آنها را حذف کند؛ به کمتر از «مرگ بر صدام یزیدِ کافر» قانع نیست. حتی حاضر نیست این شعار را بگذارد برای چند متر آن طرف‌تر که گنجایشی در آن هست. طرفه آنکه در پایان فیلم هم، پس از آن همه خرابی، تنها چیزی که از آن به خوبی حفاظت شده، همین شعارهاست که لای زرورق پیچیده شده و دست نخورده از آسیبِ جنگ، سفید و تر و تمیز رخ می‌نماید. این شعارها همان‌هایی بود که رویِ مبانیِ علمی نوشته شده بود. (به یاد داریم که داشتند رویِ عکسِ گوش و مجاری داخلیِ آن را رنگ می‌کردند، تا «شعار» بنویسند.) شعار و حرف، جایِ مبانیِ علمی را می‌‌گیرد و حفظ آنها بر حفظ جان دانش‌آموزان هم اولویت دارد.

همان دانش‌آموزانی که وقتی به اندازهٔ کافی از این شعار‌ها در گوششان فرو شد، روی دیوارِ توالت «شعر داریوش» می‌نویسند. مدیرِ مستأصل هم ضمنِ آنکه نمی‌تواند عصبانیتش را پنهان کند و برایِ حفظِ ظاهر هم که شده قضیه را زیرسبیلی رد کند، آن را جار می‌زند و تهدید می‌کند که: البته از رویِ دست‌خط، به زودی خاطی را شناسایی می‌کنیم. تهدیدی که خود بیش از همه می‌داند چقدر توخالی‌ست و تا چند روزِ دیگر فراموش می‌شود.

(چاپ نشده در اعتماد، چاپ شده در صبح اندیشه!)
https://www.tg-me.com/oragheparishan
👍1
دلیر آمدی سعدیا در سخن
رضا ضیاء
#رادیو_کرگدن
•فراغتی و کتابی/ شط شیرین پرشوکت؛ذکر قدما
•«دلیر آمدی سعدیا در سخن»
به قلم #رضا_ضیاء
روایت #شهرزاد_فتوحی
تنظیم از #مجتبی_‌میر‌سمیعی
#شماره۱۰۳


👇
@kargadanmagazine
👏1
اتل متل به روایتِ سایه!
در صفحۀ 852 کتاب پیر‌پرنیان اندیش، دربارۀ شعر «اتل متل توتوله» بحث شده است و مصراع دوم «گآب حسن کوتوله» آمده. ما همیشه در کودکی «گاب حسن چه‌جوره» شنیده بودیم، در حالی‌که متن بر نسخه بدلی که ما شنیده بودیم ترجیح دارد؛ با این صورت جناس و موسیقیِ کوتوله/ توتوله بیشتر و بهتر است. البته با این ضبط باید دو بیت را موقوف‌المعانی خواند؛ «گآبِ حسن کوتوله، نه شیر داره نه پستون....» یعنی گاوِ او دارای چنین اوصافی است!

بعید نیست تحریف‌کنندگان این شعر «حسن‌کوتوله» را دارای نوعی بدآموزی برای کودک دیده‌اند و به صورتِ موجود تحریفش کرده‌اند که جاوی قسمی تفقّد از حیوانات هم هست.
خیال نکنید این تفاوت چیز مهمی نیست. بسیاری از اشعاری که ادبا سال‌ها بر سر آن بحث می‌کنند و مقاله می‌نویسند یک‌هزارمِ این شعر مخاطب ندارد!

💢پی نوشت:
دوست فاضل، جناب منوچهر فروزنده‌فرد پیام دادند که:
در شعر معروف "یه توپ دارم قلقلیه" هم گویا در اصل شعر بوده "بابام بهم «پِری»* داد/ یه توپ قلقلی داد"
بعدا «پری» از رواج افتاده و تبدیل به "عیدی" شده. ولی همان «پری» به معنی جایزه مناسب‌تر است چون برای مشق نوشتن «جایزه» می‌دهند، نه «عیدی».
*(فرانسوی prix به معنی جایزه)
https://www.tg-me.com/oragheparishan
این تصویر را هم ایشان از فرهنگ سخن ضمیمه کردند.
دیدی دلا که یار نیامد؟
گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد


دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
و آن کرده‌ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان، بهار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گُلی به بار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد

دیری گذشت وچون تو سواری
در صفّ کارزار نیامد

وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری به جز فرار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد...

(بخشی از سرودهٔ اخوان ثالث، خطاب به دکتر مصدق، در زمان تبعید و حصر خانگی)
این شعر از فردوسی نیست

یکی ابلهی شب‌چراغی بجُست / که بی او نشد عقد پروین درست
خری داشت آن ابله کوردل / به جانِ خودش، جانِ خرمتصل

چنان شب‌چراغی که ناید به دست / به خواری بر آن گردن خر ببست
من آن شب‌چراغِ شهنشاهیم / که روشن کن ماه تا ماهیم

مرا لیکن این بختِ ابله‌شعار / چنان بسته بر گردن روزگار

اگرمعنی شعر «شب چراغ» را بدانیم، معنی شعر کم و بیش واضح است. (شب‌چراغ: گوهری که در شب مثلِ روز بدرخشد)
شاعر نالیده که: نسبتِ من و زمانه، مثلِ نسبتِ آن گوهر و این ابله و خرست. اگر سری به گوگل بزنید، همه‌جا شعر را به اتّفاق به نام فردوسی نقل کرده‌اند. آشنایانِ سبک فردوسی می‌دانند که با هزار من سریش به فردوسی نمی‌چسبد، ولی گویا صاحب‌دلی آن را متناسب با زبانِ حالِ حکیمِ توس دیده و به نام او سند زده. در حالی که شعر از «ملّا زمانی‌» شاعرِ معاصرِ شاه‌ عباس است.
همان که گف‌وگویی مشهور با شاه دارد؛ صاحبِ تذکرهٔ نصرآبادی نوشته: «شاعرِ زبردستی بود، اگرچه دیوانِ او دیده نشد، امّا از اشعار او ظاهر می شود که خیلی قدرت داشته. مشهور است که دیوان خواجه حافظ را جواب گفته، به خدمت شاه عباس برده، گفت: دیوان خواجه حافظ را جواب گفته‌ام. شاه فرمود که: جواب خدا را چه خواهی گفت؟!»
(تذکرهٔ نصرآبادی، ص 349، چاپ ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، 1378: تهران)

چاپ شده در آیینهٔ پژوهش

https://www.tg-me.com/oragheparishan
ویلاهایِ ول
مردم گیتی دوگونه دان و بس / نیست بیرون زین دوگونه هیچ‌کس
دل ندارد آنکه دارد دسترس / وآن که دل دارد، ندارد دسترس*

موضوعِ شعر، داستانِ تکراری توزیع‌هایِ ناعادلانۀ این عالم است در همۀ زمینه‌ها. شاعر در این دوبیت تاریخِ محرومیتِ اهلِ دل را بیان کرده؛ این داستانِ غم‌انگیز که امکانات در دستِ کسانی است که شعور استفاده از آن را ندارند و محرومیتِ صاحب‌دلان از امکانات. یکی از معانیِ «دسترس» ثروت و تمکن مالی است.
مگر ندیده‌اید افرادی را که صاحبِ زیباترین باغ‌ها و ویلاهایِ شهرند، ولی نهایتِ لذّتی که از آن می‌توانند برد، خوردن جوجه‌کباب است! خانه‌ای با حیاط بزرگ و درختان عالی دارند، ولی هیچ‌گاه لذّتِ «چشیدنِ طعمِ وقت» نصیبشان نشده و از آن سو، صاحب‌دل‌ترین‌ها، از تمامِ این امکانات محرومند. از اینها بدتر این همه خانه‌های قدیمیِ زیبایی‌ست که سال‌هاست متروکه رها شده‌اند و گاه صاحبانشان، حتی محلِ دقیقش را نمی‌دانند.
مضمونِ شعر همان است که در جایِ دیگر، شاعری (که او را هم تا کنون ندانسته‌ام کیست) به زیبایی بیان کرده:
افسوس که نانِ پخته خامان دارند / اسبابِ تمام ناتمامان دارند
آنان که به بندگی نمی‌ارزیدند / امروز کنیزان و غلامان دارند

البته، در این میان اگر کسانی هستند، که هردو را دارند، نوش‌جانشان!

*در سفینۀ ترمد، (چاپ دکتر سروری، ص293) به کمال اسماعیل، شاعر قرن 6و7 نسبت داده شده، ولی در دیوانش نیست

(چاپ شده در اعتماد)

https://www.tg-me.com/oragheparishan
واقعاً متوجه نمی‌شوم که این چه اخلاقی‌ست که ما همه‌چیز را کش می‌دهیم و درباره‌اش بحث می‌کنیم. آن هم بحث‌های بیهوده.
خانم شهرنوش پارسی‌پور جزوِ نویسندگانِ مطرحِ ماست و در ویدئویی گفته که رؤیایش این است که خانه‌ای با فلان قیمت داشته باشد و تلویحاً از خوانندگانش خواسته او را در رسیدن به این رؤیا کمک کنند. این دیگر چه جای بحث و دعوا دارد؟ اگر کسانی دوست دارند، این پول را می‌دهند و اگر دوست ندارند، پول نمی‌دهند. دیگر این همه دعوا برای چیست؟ مثل این آدم‌های علّافی که وقتی تصادف می‌شود، می‌ایستند و نظرات کارشناسی بی‌پایه می‌دهند، یک‌سری آدم هم داریم که هر اتّفاقی می‌افتد، احساس تکلیف می‌کنند که نظر بدهند...

پی‌نوشت:
اصلاً خود من هم نباید این نظر را می‌دادم. به من چه که بقیه زیادی نظر می‌دهند!😐
به کاخ نیاوران رفتم. کیسینجر رسیده و شرفیاب بود. من ماندم تا وزیر خارجه آمد، [ولی] شاهنشاه مقرر فرمودند کیسینجر تنها شرفیاب باشد. من به جای وزیر خارجه خجالت کشیدم...من مکرر نوشته‌ام که: الملکُ عقیم. کافر و گبر و یهود باید بداند که در این ملک رییس فقط یکی است، گو این که به وزیر خارجه بر بخورد!
می‌توانم هم حدس بزنم که چون وزیر خارجه با نخست‌وزیر صمیمت دارد، ازین جهت هم شاید نخواسته‌اند مسائل در حضور او بحث شود. خدا و شاه می‌داند و بس!

(خاطرات اسدالله عَلَم، ج۳، ص ۲۳۷. روز ۱۸ آبان ۱۳۵۲)

https://www.tg-me.com/oragheparishan
سال‌هاست این کاکتوس‌های مینیاتوری را دارم و هیچ نمی‌دانستم گل می‌دهد، آن هم این وقت، برای شادباشِ بهار...
تأمل در بیتی از حافظ

چون صبا ، مجموعۀ گل را به آبِ لطف شُست /«کج دلـ»ـم خوان ، گر نظر بر صفحۀ دفتر کنم..

واقعاً حافظ در این بیت شاهکار کرده است؛ شعرا، گل را به «دفتر و مجموعه و ..» تشبیه می کنند. (منظور از «گل» در متون، فقط گلِ سرخ /رُز/ محمدی است و انواعِ دیگرِ گل را به اسم خودشان می خوانند.) در نظر بگیرید که دفترهای قدما، مثلِ امروز صاف و اتو کشیده نیست و شباهت گلبرگ‌ها و دفتر در نظرِ آنان دوچندان بوده است. حال این «مجموعه» به دستِ بادِ صبا، با آبِ لطف شسته شده است، (هم اشاره به باران و شبنم و هم این نکته که اگر آب به مجموعه و کتاب و دفتر می رسیده، همۀ آن پاک می شده است.)

یعنی صبا به نوعی اشاره می‌کند که الان وقتِ درس و مدرسه نیست و «بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی...» و در چنین وقت (=بهار ، که هم فصل باران و هم فصلِ گل سرخ است ) اگر من حتی به کتاب و دفتر و مدرسه نگاهی بکنم، مرا «کج دل» و بی سلیقه بخوان....مضمونی که در جای دیگر هم گفته است:
بخواه دفترِ اشعار و راهِ صحرا گیر / چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کشاف است .....

(چاپ شده در بخارا و اعتماد)
https://www.tg-me.com/oragheparishan
مردن با آب در شعرِ قدما

کمال اسماعیل (قرن ۶ و۷) پسری داشته که وقتی با دوستانش برای تفریح رفته بوده، در آب غرق شده. این مصیبت بازتاب‌های زیبا و دردناکی در شعر او دارد:

کی خوش بود ای جانِ پسندیدۀ من / حالِ دل برگشتۀ شوریدۀ من ؟
تو غایب و آنکه او تورا کُشت به قهر / غایب نشود یک نفس از دیدۀ من

آن که «جانِ پسندیدۀ» شاعر را کشته، آب است و این قاتل، همان است که یک دم از دیدۀ او غایب نیست. (چون چشمش دایم گریان است)

گویا عزیز دیگرش نیز در همان هفته از دست رفته. با این اوصاف متوجه می‌شویم که این رباعی هم احتمالاً برای همین واقعه گفته شده (در صورتی که در حالتِ عادی ممکن است تصور شود برای یک دوست یا... سروده شده)؛
آنان که ز وصلشان دلم می‌بالید /
جانم ز فراقشان فراوان نالید
ناگاه دهانِ گورشان بی دندان /
چون «آب» بخورد و خاک در لب مالید

🌫و تازه می‌فهمیم که «چون آب بخورد» اینجا دارای چه ایهام زیبایی است؛ به راحتیِ آب‌خوردن، آنها را بلعید، یا؛ همان گونه که «آب» او را در خود غرق کرد.
و با توجه به همین مقدمات بود که بنده امثالِ این رباعی را (که عجالتاً تنها در یک نسخه یافت شده) در متن چاپِ خودم از دیوانِ او، وارد کردم. چون با اطلاع جدیدِ ما از این حادثه در زندگی کمال، گویا اینها نیز در همان رخداد سروده شده است:
سوگ تو مرا زندگی از یاد بِبُرد /
هجرانِ تو عمرِ من به بیداد ببرد
من زندگیِ خوش به دو جان می‌کردم، /
این خاک به خود کشید و آن باد ببرد
🌫🌫🌫

شاید که مرا دو دیده نمناک بوَد /
چون غنچه گریبانِ دلم چاک بود
تا خود به کدام دیده عالَم بیند؟ /
آن را که دو نورِ دیده در خاک بود
🌫🌫🌫
نه زلفِ بنفشه را چنان تاب دهند /
نه نرگسِ مست را چنان خواب دهند
بر خاکِ تو می‌گریَم و دل می‌گوید: /
شمشاد و سمن را به‌چنان «آب» دهند

در رباعی بالا نیز شبیه به ایهام پیش گفته، دربارۀ آب به چشم می‌آید.

(برگرفته از مقدمۀ دیوان کمال‌اسماعیل، تصحیح بنده که امیدوارم در چند ماهِ آینده منتشر شود)

https://www.tg-me.com/oragheparishan
گر سیل عالم پر شود
هر موج چون اُشتر شود
مرغانِ آبی را چه غم؟
تا غم خورد مرغِ هوا...(مولوی)
در این مواقع آدم به حالِ پرندگان غبطه می‌خورد که چه سبکبال و سبکبار می‌توانند از حادثه بگریزند.

🌫🌫🌫🌫🌫🌫
این رباعی هم بی‌نظیرست و متناسب، هرچند ربط مضمونی با شعرِ مولوی ندارد:
این ابر که چون حادثه پیوستۀ ماست /
بارانْش همه بارِ دلِ خستۀ ماست
می‌نگْشاید همچو دلِ ما نفسی /
او نیز مگر کارِ فروبستۀ ماست

(دیوان مجد همگر، ص683، چاپِ مغلوط کرمی)
روشن است که من الکلی نیستم...اگر از من بپرسید که آیا حتی یک روز در زندگی‌ام از مشروب محروم مانده‌ام، خواهم گفت که چنین مصیبتی را به یاد ندارم. همیشه چیزی برای نوشیدن در اختیار داشته‌ام، چون پیشاپیش به فکر آن بوده‌ام؛ مثلاً در دورانِ «ممنوعیت مشروبات الکلی»* در 1930 پنج‌ماهی در امریکا بودم و گمان می‌کنم که هیچ‌وقت در عمرم به اندازۀ آن چندماه مشروب نخوردم.

...در دورۀ «ممنوعیت» داروخانه‌ها با نسخهٔ دکتر ویسکی می‌فروختند. بعضی از کافه‌ها در فنجان قهوه مشروب سِرو می‌کردند. من خودم در نیویورک یک میخانۀ «بی‌سروصدا» می‌شناختم. با ضربه‌زدن به درِ کوچکی علامت می‌دادیم. دریچه‌ای باز می‌شد که باید سریع وارد می‌شدیم. در داخل یک بارِ کاملاً معمولی بود که همه‌چیز داشت. «ممنوعیت» واقعاً یکی از چرندترین ایده‌های قرن بیستم بود. امریکایی‌ها در این دوره به طرزِ وحشیانه مشروب می‌خوردند. اصلاً به نظرِ من از همان موقع بود که مشروب‌خواری را یاد گرفتند.

(از کتابِ «با آخرین نفس‌هایم»، (خاطرات لوئیس بونوئل، کارگردانِ اسپانیایی) ترجمۀ علی امینی‌نجفی، انتشارات کتاب‌سرایِ نیک، ص 87، چاپ سوم،1396)

* برای اطلاع بیشتر رک به مطلب بعدی در همین کانال.
در امریکا از ۱۹۲۰، بیش از یک دهه تولید و فروش الکل ممنوع بود و پس از سال‌ها کشمکشِ بی‌حاصل، این ممنوعیت در ۱۹۳۳ برداشته شد.

"نتايج ممنوعيت عبارت بود از تحويل مشروب در چمدان به درِ خانه‌ها، تخمير در خانه‌ها، شکل گيری يک شبکۀ توزيع که با رشوه‌دهی به پليس عمل می کرد، واردات انبوه از همۀ مرزهای آبی و زمينی، درگير شدن گروه‌های تبه کار در اين موضوع، و شکل گيری گروه‌های اختصاصی قاچاق مشروبات الکلی. بواسطۀ توليد مشروبات غير استاندارد بسياری از افراد دچار کوری، فلج، بيماری‌های کليوی، و مرگ شدند. ۱۵۰۰۰ نفر در شمال ميانی کشور بيماری روانی پيدا کردند.

حتی آنها که تبصره‌ هجدهم را تصويب کرد بودند از قاچاقچيان مشروب خريداری می کردند. شصت درصد از کادر پليس شيکاگو در کسب و کار قاچاق مشروبات الکلی بودند. در جنگ ميان گروه‌های تباهکار برای انحصار در قاچاق مشروبات الکلی صدها نفر کشته می شدند. صدها نفر در برخورد با پليس کشته شدند. کشته‌های ناشی از مصرف مشروبات الکلی غير استاندارد به عنوان خودکشی اعلام می شدند. در نتيجۀ عدم آشنايی افراد به درست کردن مشروب در خانه‌ها برخی از آنها دچار انفجار و حريق می شدند. اما روش ساخت آن را همه می‌دانستند.

نتايج حقوقی و اخلاقی سهمگين‌تر بودند. وقتی ميليونها نفر يک قانون را نقض می‌کنند آن قانون يک جوک مسخرهٔ گريه‌آور است. تنها ۳۲ هزار بار و ميخانۀ خانگی در نيويورک به کار مشغول شده بودند. رياکاری محصول بی‌سطۀ اين نظام دوگانه بود. مردم مجبور بودند که در يک دروغ بزرگ زندگی کنند."

از مقالۀ «ممنوعيت و رفع ممنوعيت قانونی مشروبات الکلی در آمریکا: درسی برای همه» ۱۵/مهر/۱۳۹۰
نوشتۀ «مجید محمدی» در سایتِ رادیو فردا.
آغاز جلسات مثنوی خوانی از هفدهم فروردین ‌ماه
🔴پول دکل نفتی گم شده ایران 'در صنعت شراب سازی سرمایه گذاری شد'
(روزنامهٔ شرق)

حافظ فرمود:
نقد دلی که بود مرا صرفِ باده شد
قلب سیاه بود، ازآن در حرام رفت!

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت...
«...و همچنین گندم، سالی به نرخِ زرست و سالی به‌ نرخ خاک ....»
(فیه مافیه، ص139 چاپ فروزانفر)

این سند نشان می‌دهد، که ایرانیان دستِ کم هشتصد سال است نتوانسته‌اند عرضۀ ارزاقِ اساسی خود را تنظیم کنند!
#پیاز
اسمت چیه؟ به تو چه!

قضیۀ ممنوعیتِ نام «کوروش» لابد تا حالا دیگر به گوشتان خورده است؛ این که سازمانِ ثبت احوال اجازه نمی‌دهد «کوروش» به عنوانِ نام فرزندانِ ایرانی ثبت شود. طبیعتاً این خبر واکنش‌های منفی فراوانی ایجاد کرد. خوشبختانه سازمانِ مزبور بیانیه‌ای داده و ماجری را کلاً تکذیب کرده.

⭕️من واقعاً نمی‌دانم آیا داستان صحّت داشته یا نه. آیا از آن دست تصمیماتِ عجیب‌غریبی بوده که در این سال‌ها به مردم تحمیل شده و بعداً هم هیچ‌کس حاضر به پذیرش مسؤلیتش نشده. از همان ممنوعیت‌هایی که زمانی برای شلوار لی و ویدئو و پیراهنِ آستین‌کوتاه و نوارِ موسیقی و امثال آن گرفته شد و امروز هم تمامِ مسؤلین و غیرِ مسؤلین، خود را از «مخالفانِ آن تندروی‌ها» معرفی می‌کنند. ولی تعجبم اینجاست که چطور یک حکومت به خودش اجازه می‌دهد در نام‌گذاری فرزندانِ مردم هم دخالت کند و به آنان در این موارد «اجازه» بدهد؟ لابد آقایان پاسخ خواهند داد که: «بعضی از این اسامی معانیِ خوبی ندارند، یا سابقهٔ تاریخی بدی دارند.» ولی چیزی که نمی‌فهمند، همین است که حکومت در این قبیل کارها، حقِ دخالت ندارد. نهایتاً می‌تواند مشاورانی امین و متخصص بگذارد، که به مردم بگویند آیا فلان کلمه معنا و سابقه و اصالت دارد یا نه. ولی دخالت در این کارها، همیشه مایۀ ایجاد دردسر برای حاکمیت است و بی‌خود او را به حیطه‌هایی می‌کشاند، که اصلاً نباید در آن قبول مسؤلیت کند.

عَلَم در خاطراتش بارها نوشته که به شاه گفته که: برای چه در انتخاب پایین‌ترین رده‌های مسؤلین هم دخالت می‌کنی و بعداً با هر اشتباهِ آن شخص، برای خودت دردسر درست می‌کنی؟ بگذار مردم خودشان شهردار را انتخاب کنند و تبعاتش هم بیفتد گردنِ خودشان. البته پاسخ شاه هم در این مایه‌ها بوده که: مردم صلاحیت خودشان را تشخیص نمی‌دهند و نیاز به قیّم دارند. بگذریم...

⭕️اسف‌بارتر اینکه، چنین کاری(تشخیص جواز اسم) به نرم‌افزاری واگذار شده که مثلاً می‌گوید: این کلمه مجاز نیست، چون ریشۀ مغولی دارد. آخر این مباحث واقعاً چه ربطی به حکومت دارد؟ این که ریشۀ یک کلمه کجایی است، چرا باید حیطه‌ای باشد که در یک اداره درباره‌اش تصمیم بگیرند؟!

⭕️ این مورد را واقعاً دیده‌ام که می‌گویم؛ چند وقت پیش یکی از دوستان اسمی را پیشنهاد داده بود و با همین استدلال رد شده بود. تعجب کردم که در ادارۀ ثبت مگر کارشناسِ ترمینولوژی دارند؟! (توضیحاً بگویم که تشخیصِ ریشۀ یک کلمه کاری بسیار دشوار و تخصصی و گاه ناممکن است) بعداً دیدم که خیر! به یک کارمند، نرم‌افزاری داده‌اند و او از روی چند لغت‌نامه که در اینترنت هست، می‌گوید چون فلان کلمه، ریشۀ مغولی دارد، مجاز نیست. من نمی‌دانم اگر برای آن کارمند یک مقالۀ جدید بیاورند و بگویند مثلاً آقای محمدِ حسن‌دوست که کارش ریشه‌شناسی کلمات است، معتقد است که این واژه مغولی نیست و مثلاً ریشۀ سُغدی دارد، آن کارمند «اجازه» می‌دهد که مردمِ اسم بچه‌شان را فلان کلمه بگذارند؟! آیا آن کارمند مقاله‌ای را که سال‌ها پیش یکی از متخصصین لغت در مجلۀ نشردانش نوشته، خوانده است؟! در آن مقاله نویسنده نشان داده که مردم اسم بچه‌هایشان را نه برایِ معنی، بلکه گاهی صرفاً به دلیلِ خوش‌آهنگیِ آن کلمه انتخاب می‌کنند. مثلاً کسی اسمِ دخترش را «ابروان» نمی‌گذارد، ولی «مژگان» را (که جمع مژه است) انتخاب می‌کند.

⭕️ کسی نمی‌گوید یکی از معانیِ «ساسان»، گدا و فقیر است، پس من اسم فرزندم را برای همین انتخاب کردم. یا «رعنا» در اصلِ عربی به معنی خودپسند و احمق است (بعدها در فارسی به معنیِ زیبا استفاده شده) لذا این اسم از فردا ممنوع است. حکومت نهایتاً باید مشاوره و اطّلاع بدهد، انتخاب با مردم است.

⭕️نمی‌دانم آقایان کی قرار است این را بفهمند؟ در پایان می‌خواستم گریزی به این مسئله بزنم و بگویم: بسیاری از مشکلاتی که ما در نهادهای انتخابی می‌کشیم و وقتی مردم از یک نماینده شاکی شدند، یقۀ حکومت را می‌گیرند، در حالی که خودشان او را انتخاب کرده‌اند، از همین جاست. اگر آن شورایِ محترم که نظارتِ استصوابی می‌کند، به مردم می‌گفت: «از نظرِ ما این آقا صلاحیت ندارد، حتی می‌گفت: ایشان کلاهبردار و پدرسوخته است، ولی انتخاب با خودِ شماست»، دیگر نیازی نبود، این همه جواب بدهد که چرا صلاحیتِ فلان رییس‌جمهور و فلان نماینده را تأیید کردید.

⭕️البته دیدم اگر این حرف‌ها را بزنم، هم ممکن است از چاپ مطلب در روزنامه جلوگیری شود، هم خوانندگان، بگویند: حالا چرا وسطِ دعوا نرخ تعیین می‌کنی و بحث را سیاسی می‌کنی؟ برای همین دنبالۀ آن حرف را رها می‌کنم، شما هم ندیده‌اش بگیرید!

(منتشر نشده در اعتماد، چاپ شده در صبح اندیشه)
2025/07/13 12:02:05
Back to Top
HTML Embed Code: