در پایان این مقاله گفته میشود: "شاه که اجرای آزادیهای مصرحه در قانون اساسی را پایان حکومت مطلقه خود میداند، نسخه "دموکراسی ارشادی"، "دموکراسی منسجم"، "دموکراسی سالم" را برای مردم نوشت که محتوای همه آنها اعمال دیکتاتوری فردی اوست."
چنانکه میبینیم دفاع حزب توده ایران از قانون اساسی مشروطه برخلاف ادعاهای اپورتونیستهای چپ دفاع از سلطنت نبود، بلکه مبارزه برای بدست آوردن آزادیها و حقوقی بود که در این قانون به رسمیت شناخته شده بود و امکان تجمع و گردآوری نیرو برای مبارزه موثرتر را فراهم میکرد.
حالا، باز گردیم به قانون اساسی جمهوری اسلامی و مواضع به ظاهر انقلابی "تا طرد ولایت فقیه کاری نمی توان کرد" و در واقع "تا طرد ولایت فقیه بروید به خانه هایتان".
همانگونه که قانون اساسی مشروطه دستاورد انقلاب مشروطه بود، قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز دستاورد انقلاب بهمن و یکی از بزرگترین این دستاوردهاست. دفاع از این قانون و مبارزه برای اجرای اصول دمکراتیک مندرج در آن که حاصل چندین دهه مبارزه ملت ما از انقلاب مشروطه به بعد است یکی از مهمترین و جدی ترین عرصههای مبارزه اجتماعی و عقب راندن نیروهای واپسگرا و انحصار طلب است. صرف وجود یک اصل ولایت فقیه بر روی دهها اصل دمکراتیک و مترقی که در این قانون اساسی گنجانده شده به هیچوجه سایه نمیافکند. همانطور که پذیرش نهاد سلطنت در قانون اساسی مشروطه نافی مضمون عمیقا دمکراتیک آن نبود.
دفاع از قانون اساسی جمهوری اسلامی و حقوق و آزادیهای مصرح در آن در واقع به معنای محدود کردن قدرت کنونی ولایت فقیه است و نه تایید آن. حزب توده ایران بدرستی به قانون اساسی جمهوری اسلامی همچون دستاورد بزرگ انقلاب ایران رای مثبت داده است و خواسته است و میخواهد که در چارچوب این قانون فعالیت کند. این مخالفان حزب بودند که جلوی این فعالیت را برخلاف تصریح قانون اساسی و خواست انقلاب ایران گرفتند. این را هم همه میدانند که التزام به قانون اساسی با اعتقاد به آن دو مسئله مختلف است. حزب توده ایران در گذشته هیچگاه به سلطنت اعتقاد نداشته ولی میکوشیده و میخواسته در چارچوب قانون اساسی سلطنت مشروطه فعالیت کند. امروز نیز ما قطعا به ولایت فقیه اعتقاد نداریم و در زمان رای به قانون اساسی گفتیم که این پیراهنی است که به قواره تن آیت الله خمینی دوخته شده و پس از آن به اشکال برخورد خواهد کرد. ولی این ربطی به خواست فعالیت آزادانه در چارچوب این قانون را ندارد. در همه جای جهان نیز به همین شکل است. مگر حزب کمونیست بریتانیا که در چارچوب مجموعه قوانین و سنتهای ارتجاعی که قانون اساسی انگلستان را تشکیل میدهند فعالیت میکند به این قوانین و نهادهای عمیقا واپسگرایانه اعتقاد دارد؟ یا احزاب کمونیست دیگری که در کشورهای سلطنتی اروپا مانند سوئد، هلند، بلژیک، نروژ و غیره فعالیت میکنند به سلطنت معتقدند؟ یا حزب بلشویک که در زمان تزارها نماینده برای مجلس معرفی میکرد مگر به تزاریسم معتقد بود؟ هر نیروی سیاسی که نخواهد در تخیلات خود زندگی کند و بپوسد، میداند که برای برخورداری از حق فعالیت آزادانه و علنی باید چارچوب قانون اساسی موجود را بپذیرد ولو اینکه به این یا آن اصل آن اعتقاد نداشته باشد.
مبارزان توده ای، بی اعتنا به ادعاهای کسانی که از توطئه خیالی "حزب سازی" سخن میگویند، باید دفاع از قانون اساسی، تکیه بر اصول دمکراتیک و مثبت و مترقی آن و خواست اجرای دقیق این قانون را در سرلوحه مبارزه خود قرار دهند. این خواستی است که حاکمیت، در دراز مدت، تنها با زیر سوال بردن پایههای مشروعیت خود میتواند دربرابرش ایستادگی کند.
دفاع از قانون اساسی از این جهت نیز اهمیت دارد که مسئله اجرای قانون اساسی از این پس به یکی از محورهای عمده مبارزه اجتماعی تبدیل خواهد شد. زیرا از فردای انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری، دو احتمال ظاهر میشود. یا یک نامزد طرفدار اصلاحات و احیای اصول مترقی قانون اساسی رئیس جمهور میشود که شعار این نامزد خواه و ناخواه اجرای قانون اساسی خواهد بود. بنابراین با تکیه بر قانون اساسی، هم باید به تحقق این شعار کمک کرد و هم حقوق و آزادیهایی بیشتر را مطالبه کرد. یا برعکس نامزدی دارای سیاست نظامی و راست رئیس جمهور خواهد شد. چنین رئیس جمهوری خواه و ناخواه سرکوب و لگدمال کردن بیش از امروز قانون اساسی را در دستور کار قرار خواهد داد. در نتیجه جبههای وسیع در دفاع از قانون اساسی و جلوگیری از محدود شدن بیشتر حقوق و آزادیهای دمکراتیک دربرابر آن شکل خواهد گرفت. در هر دو حال قانون اساسی به یک پرچم تبدیل خواهد شد.
چنانکه میبینیم دفاع حزب توده ایران از قانون اساسی مشروطه برخلاف ادعاهای اپورتونیستهای چپ دفاع از سلطنت نبود، بلکه مبارزه برای بدست آوردن آزادیها و حقوقی بود که در این قانون به رسمیت شناخته شده بود و امکان تجمع و گردآوری نیرو برای مبارزه موثرتر را فراهم میکرد.
حالا، باز گردیم به قانون اساسی جمهوری اسلامی و مواضع به ظاهر انقلابی "تا طرد ولایت فقیه کاری نمی توان کرد" و در واقع "تا طرد ولایت فقیه بروید به خانه هایتان".
همانگونه که قانون اساسی مشروطه دستاورد انقلاب مشروطه بود، قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز دستاورد انقلاب بهمن و یکی از بزرگترین این دستاوردهاست. دفاع از این قانون و مبارزه برای اجرای اصول دمکراتیک مندرج در آن که حاصل چندین دهه مبارزه ملت ما از انقلاب مشروطه به بعد است یکی از مهمترین و جدی ترین عرصههای مبارزه اجتماعی و عقب راندن نیروهای واپسگرا و انحصار طلب است. صرف وجود یک اصل ولایت فقیه بر روی دهها اصل دمکراتیک و مترقی که در این قانون اساسی گنجانده شده به هیچوجه سایه نمیافکند. همانطور که پذیرش نهاد سلطنت در قانون اساسی مشروطه نافی مضمون عمیقا دمکراتیک آن نبود.
دفاع از قانون اساسی جمهوری اسلامی و حقوق و آزادیهای مصرح در آن در واقع به معنای محدود کردن قدرت کنونی ولایت فقیه است و نه تایید آن. حزب توده ایران بدرستی به قانون اساسی جمهوری اسلامی همچون دستاورد بزرگ انقلاب ایران رای مثبت داده است و خواسته است و میخواهد که در چارچوب این قانون فعالیت کند. این مخالفان حزب بودند که جلوی این فعالیت را برخلاف تصریح قانون اساسی و خواست انقلاب ایران گرفتند. این را هم همه میدانند که التزام به قانون اساسی با اعتقاد به آن دو مسئله مختلف است. حزب توده ایران در گذشته هیچگاه به سلطنت اعتقاد نداشته ولی میکوشیده و میخواسته در چارچوب قانون اساسی سلطنت مشروطه فعالیت کند. امروز نیز ما قطعا به ولایت فقیه اعتقاد نداریم و در زمان رای به قانون اساسی گفتیم که این پیراهنی است که به قواره تن آیت الله خمینی دوخته شده و پس از آن به اشکال برخورد خواهد کرد. ولی این ربطی به خواست فعالیت آزادانه در چارچوب این قانون را ندارد. در همه جای جهان نیز به همین شکل است. مگر حزب کمونیست بریتانیا که در چارچوب مجموعه قوانین و سنتهای ارتجاعی که قانون اساسی انگلستان را تشکیل میدهند فعالیت میکند به این قوانین و نهادهای عمیقا واپسگرایانه اعتقاد دارد؟ یا احزاب کمونیست دیگری که در کشورهای سلطنتی اروپا مانند سوئد، هلند، بلژیک، نروژ و غیره فعالیت میکنند به سلطنت معتقدند؟ یا حزب بلشویک که در زمان تزارها نماینده برای مجلس معرفی میکرد مگر به تزاریسم معتقد بود؟ هر نیروی سیاسی که نخواهد در تخیلات خود زندگی کند و بپوسد، میداند که برای برخورداری از حق فعالیت آزادانه و علنی باید چارچوب قانون اساسی موجود را بپذیرد ولو اینکه به این یا آن اصل آن اعتقاد نداشته باشد.
مبارزان توده ای، بی اعتنا به ادعاهای کسانی که از توطئه خیالی "حزب سازی" سخن میگویند، باید دفاع از قانون اساسی، تکیه بر اصول دمکراتیک و مثبت و مترقی آن و خواست اجرای دقیق این قانون را در سرلوحه مبارزه خود قرار دهند. این خواستی است که حاکمیت، در دراز مدت، تنها با زیر سوال بردن پایههای مشروعیت خود میتواند دربرابرش ایستادگی کند.
دفاع از قانون اساسی از این جهت نیز اهمیت دارد که مسئله اجرای قانون اساسی از این پس به یکی از محورهای عمده مبارزه اجتماعی تبدیل خواهد شد. زیرا از فردای انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری، دو احتمال ظاهر میشود. یا یک نامزد طرفدار اصلاحات و احیای اصول مترقی قانون اساسی رئیس جمهور میشود که شعار این نامزد خواه و ناخواه اجرای قانون اساسی خواهد بود. بنابراین با تکیه بر قانون اساسی، هم باید به تحقق این شعار کمک کرد و هم حقوق و آزادیهایی بیشتر را مطالبه کرد. یا برعکس نامزدی دارای سیاست نظامی و راست رئیس جمهور خواهد شد. چنین رئیس جمهوری خواه و ناخواه سرکوب و لگدمال کردن بیش از امروز قانون اساسی را در دستور کار قرار خواهد داد. در نتیجه جبههای وسیع در دفاع از قانون اساسی و جلوگیری از محدود شدن بیشتر حقوق و آزادیهای دمکراتیک دربرابر آن شکل خواهد گرفت. در هر دو حال قانون اساسی به یک پرچم تبدیل خواهد شد.
در این شرایط راه و روش اپورتونیستهای چپ دوران شاه را نباید تکرار کرد. بر انفعال خود لباس رادیکالیسم و "انقلابی" نباید پوشاند. خواست تحقق آزادیها و حقوق مصرح در قانون اساسی جمهوری اسلامی، خواستی است که باید برای بدست آوردن آن مبارزه کرد، سختی کشید، زندان رفت، تلفات داد. این هدیهای نیست که حکومت بخواهد به کسی تقدیم کند مگر در بموجب اوهام کسانی که مدعی "توطئه حزب سازی" در جمهوری اسلامی اند. دفاع از قانون اساسی جمهوری اسلامی به معنای تایید و تقویت ولایت فقیه هم نیست، به معنای ایجاد امکان برای مهار و قانونمند کردن و در نهایت بوجود آوردن شرایط پشت سر گذاشتن آن در سمتی مترقی است. راه دیگری برای این کار وجود ندارد.
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
راه توده 917
ملی شدن بانکها
گام نخست برای
اقتصاد تولیدی است
کارخانه "هپکو" - بزرگترین کارخانه ماشین آلات سنگین خاورمیانه تا پیش از خصوصیسازی و شرکت ورشکسته و بدون تولید فعلی- دوباره به سازمان توسعه و نوسازی معادن و صنایع معدنی ایران واگذار شد تا شاید متخصصان و کارشناسان این سازمان که در زمره برترین کارشناسان کشور محسوب می شوند بتوانند آن را به اوضاع پیش از خصوصیسازی برگردانند. سرنوشت هپکو هم مدیریت ناکارآمد بخش خصوصی در صنایع بزرگ ملی را نشان داد و هم ناتوانی سمتگیری سرمایه دارانه و سودآورانه برای ایجاد توسعه صنعتی ملی در کشور را. هپکو و هفت تپه و دیگر کارخانهها و مجتمعهای بزرگ که در نتیجه خصوصیسازیها ویران شدند نشان داد که اگر عمدی در نابودی تولید ملی وجود نداشته باشد نمی توان برای همه صنایع کشور نسخهای واحد توصیه کرد. به هماناندازه که در صنایع کوچک و متوسط بخش خصوصی می تواند کارآمد باشد در صنایع و واحدهای بزرگ ایران کنونی ناکارآمد و فاسد و بی مسئولیت است.
بازگرداندن صنایع و واحدهای بزرگ به دولت باید علاوه بر آنکه در جهت تامین نیازهای کشورقرارگیرد بلکه همراه با حمایت از صنایع کوچک و متوسط باشد و این نیز با شعار ممکن نیست بلکه با تامین سرمایههای لازم و کاهش هزینههای آنها ممکن است. بزرگترین ابزار حمایت از صنایع کوچک ابزار مالی و بانکی است و در این چارچوب ملی شدن بانکها نخستین گام برای حرکت به سمت یک اقتصاد تولیدی و وداع با فساد و رانت است. منابع بانک ها بجای وام به تجار و مشاغل خدماتی غیرمرتبط با تولید باید در خدمت تولیدکنندگان با وامهای کم بهره یا بدون بهره به کار گرفته شود.
دولت همچنین با برعهده گرفتن خدمات عمومی و بهداشت و آموزش و تامین مسکن رایگان یا ارزان قیمت برای همه مردم در واقع هزینههای بنگاههای تولیدی را کاهش می دهد. بنابراین یک برنامه سوسیالیستی برای تامین خدمات بنیادین برای همه مردم جزیی از یک برنامه عمومی رشد و گسترش تولید و حمایت از بنگاههای تولیدی کوچک و متوسط نیز است .
این برنامه باید ضمنا بیکاری زدایی و اشتغال کامل را درون خود بگنجاند. برای این منظور باید با نظم اقتصادی کنونی که هدف آن سود، پایه آن خدمات و تجارت، و ابزار آن خصوصی سازی است به سمت یک نظم اقتصادی که هدف آن پاسخ به نیازهای مردم، پایه آن تولید و موتور آن بخش دولتی دموکراتیک اقتصاد است تغییر جهت دهد. منظور از بخش دولتی دموکراتیک آن بخش دولتی است که دارای شفافیت و زیر نظارت و رای و انتخاب مردم است و نه هر بخش شبه دولتی نظامی و انتصابی و غیرپاسخگو.
راهبرد اتکا به تولید صنعتی همچنین باید به سیاست کنونی ممنوعیت نهادهای کارگری و تعقیب فعالان سندیکایی پایان دهد، حقوق کار و حق وجود تشکلهای کارگری و کارفرمایی و گفتگوهای دوجانبه و چند جانبه و قراردادهای دستجمعی کار را بپذیرد.
پایه دیگر یک برنامه سوسیالیستی تولید و اشتغال باید بر تلفیق تکنولوژهای مناسب کاربر با بهره گیری از آخرین فن اوریهای نوین و پیشرفته روز متکی باشد. همانطور که تجربه چین نشان داده است تکیه به یکی از این سطح فن آوریها مانع توسعه صنعتی کشور خواهد شد. چینی ها از تکنولوژی های ساده شروع کردند تا توانستند راه تسلط بر آنها و کار و بهره گیری از تکنولوژی های پیشرفته تر را بیاموزند. در حالیکه اگر فقط به تکنولوژیهای پیشرفته بخواهیم اتکا کنیم اولا این تکنولوژیها عمدتا وارداتی خواهد بود و ثانیا اشتغال زا نیستند و بالاخره با سطح دانش عمومی کارگر و کاربر ایرانی منطبق نیست. تکنولوژی مناسب یعنی آنچنان تکنولوژی که با شماره و سطح مهارت و دانش توده کارگران و بیکاران ما مطابق باشد و امکان تعمیر و نگهداری و بهبود آن برای کاربران این تکنولوژیها وجود داشته باشد.
در کنار اینها تکنولوژیهای پیشرفته نیز لازم است تا با اتکای آنها بتوان در بالاترین سطوح علمی و فنی و دانش روز نیز دانشجویان و دانشمندان داخلی کشور را بسیج کرد و اقتصاد را با فن آوریهای نوین نیز تجهیز کرد. کارشناسان مترقی برای تکنولوژی مناسب یک سلسله ویژگیها برشمرده و تاکید می کنند که در کشورهای درحال توسعه تکنولوژی مناسب علاوه بر جنبه مطلوبیت اقتصادی، مطلوبیت اجتماعی را نیز در نظر دارد. بعبارت دیگر این تکنولوژیها :
1- دارای هزینه پایین و سرمایه کم بوده و به آسانی قابل حصول است.
2- به لحاظ سرمایه گذاری دارای سرمایه توزیعی است و شامل موسسات کوچک است و تنوع در محتوی دارد.
3- دارای دامنه کم، قابل کنترل، قابل تعمیر، بادوام، قابل اطمینان، ایمن، ساده اما پیشرفته است.
4- به لحاظ تصمیم گیری نامتمرکز و دموکراتیک است و تولید تحت کنترل کارگیرنده تکنولوژی و مصرف کننده بومی است.
5- دربرگیرنده نوآوری محلی است و توسعه و انتشار آن از پایین به بالا در رابطه با احتیاجات اساسی مردم است.
6- کاربر بوده و ایجاد مشاغل با معنی مینماید.
ملی شدن بانکها
گام نخست برای
اقتصاد تولیدی است
کارخانه "هپکو" - بزرگترین کارخانه ماشین آلات سنگین خاورمیانه تا پیش از خصوصیسازی و شرکت ورشکسته و بدون تولید فعلی- دوباره به سازمان توسعه و نوسازی معادن و صنایع معدنی ایران واگذار شد تا شاید متخصصان و کارشناسان این سازمان که در زمره برترین کارشناسان کشور محسوب می شوند بتوانند آن را به اوضاع پیش از خصوصیسازی برگردانند. سرنوشت هپکو هم مدیریت ناکارآمد بخش خصوصی در صنایع بزرگ ملی را نشان داد و هم ناتوانی سمتگیری سرمایه دارانه و سودآورانه برای ایجاد توسعه صنعتی ملی در کشور را. هپکو و هفت تپه و دیگر کارخانهها و مجتمعهای بزرگ که در نتیجه خصوصیسازیها ویران شدند نشان داد که اگر عمدی در نابودی تولید ملی وجود نداشته باشد نمی توان برای همه صنایع کشور نسخهای واحد توصیه کرد. به هماناندازه که در صنایع کوچک و متوسط بخش خصوصی می تواند کارآمد باشد در صنایع و واحدهای بزرگ ایران کنونی ناکارآمد و فاسد و بی مسئولیت است.
بازگرداندن صنایع و واحدهای بزرگ به دولت باید علاوه بر آنکه در جهت تامین نیازهای کشورقرارگیرد بلکه همراه با حمایت از صنایع کوچک و متوسط باشد و این نیز با شعار ممکن نیست بلکه با تامین سرمایههای لازم و کاهش هزینههای آنها ممکن است. بزرگترین ابزار حمایت از صنایع کوچک ابزار مالی و بانکی است و در این چارچوب ملی شدن بانکها نخستین گام برای حرکت به سمت یک اقتصاد تولیدی و وداع با فساد و رانت است. منابع بانک ها بجای وام به تجار و مشاغل خدماتی غیرمرتبط با تولید باید در خدمت تولیدکنندگان با وامهای کم بهره یا بدون بهره به کار گرفته شود.
دولت همچنین با برعهده گرفتن خدمات عمومی و بهداشت و آموزش و تامین مسکن رایگان یا ارزان قیمت برای همه مردم در واقع هزینههای بنگاههای تولیدی را کاهش می دهد. بنابراین یک برنامه سوسیالیستی برای تامین خدمات بنیادین برای همه مردم جزیی از یک برنامه عمومی رشد و گسترش تولید و حمایت از بنگاههای تولیدی کوچک و متوسط نیز است .
این برنامه باید ضمنا بیکاری زدایی و اشتغال کامل را درون خود بگنجاند. برای این منظور باید با نظم اقتصادی کنونی که هدف آن سود، پایه آن خدمات و تجارت، و ابزار آن خصوصی سازی است به سمت یک نظم اقتصادی که هدف آن پاسخ به نیازهای مردم، پایه آن تولید و موتور آن بخش دولتی دموکراتیک اقتصاد است تغییر جهت دهد. منظور از بخش دولتی دموکراتیک آن بخش دولتی است که دارای شفافیت و زیر نظارت و رای و انتخاب مردم است و نه هر بخش شبه دولتی نظامی و انتصابی و غیرپاسخگو.
راهبرد اتکا به تولید صنعتی همچنین باید به سیاست کنونی ممنوعیت نهادهای کارگری و تعقیب فعالان سندیکایی پایان دهد، حقوق کار و حق وجود تشکلهای کارگری و کارفرمایی و گفتگوهای دوجانبه و چند جانبه و قراردادهای دستجمعی کار را بپذیرد.
پایه دیگر یک برنامه سوسیالیستی تولید و اشتغال باید بر تلفیق تکنولوژهای مناسب کاربر با بهره گیری از آخرین فن اوریهای نوین و پیشرفته روز متکی باشد. همانطور که تجربه چین نشان داده است تکیه به یکی از این سطح فن آوریها مانع توسعه صنعتی کشور خواهد شد. چینی ها از تکنولوژی های ساده شروع کردند تا توانستند راه تسلط بر آنها و کار و بهره گیری از تکنولوژی های پیشرفته تر را بیاموزند. در حالیکه اگر فقط به تکنولوژیهای پیشرفته بخواهیم اتکا کنیم اولا این تکنولوژیها عمدتا وارداتی خواهد بود و ثانیا اشتغال زا نیستند و بالاخره با سطح دانش عمومی کارگر و کاربر ایرانی منطبق نیست. تکنولوژی مناسب یعنی آنچنان تکنولوژی که با شماره و سطح مهارت و دانش توده کارگران و بیکاران ما مطابق باشد و امکان تعمیر و نگهداری و بهبود آن برای کاربران این تکنولوژیها وجود داشته باشد.
در کنار اینها تکنولوژیهای پیشرفته نیز لازم است تا با اتکای آنها بتوان در بالاترین سطوح علمی و فنی و دانش روز نیز دانشجویان و دانشمندان داخلی کشور را بسیج کرد و اقتصاد را با فن آوریهای نوین نیز تجهیز کرد. کارشناسان مترقی برای تکنولوژی مناسب یک سلسله ویژگیها برشمرده و تاکید می کنند که در کشورهای درحال توسعه تکنولوژی مناسب علاوه بر جنبه مطلوبیت اقتصادی، مطلوبیت اجتماعی را نیز در نظر دارد. بعبارت دیگر این تکنولوژیها :
1- دارای هزینه پایین و سرمایه کم بوده و به آسانی قابل حصول است.
2- به لحاظ سرمایه گذاری دارای سرمایه توزیعی است و شامل موسسات کوچک است و تنوع در محتوی دارد.
3- دارای دامنه کم، قابل کنترل، قابل تعمیر، بادوام، قابل اطمینان، ایمن، ساده اما پیشرفته است.
4- به لحاظ تصمیم گیری نامتمرکز و دموکراتیک است و تولید تحت کنترل کارگیرنده تکنولوژی و مصرف کننده بومی است.
5- دربرگیرنده نوآوری محلی است و توسعه و انتشار آن از پایین به بالا در رابطه با احتیاجات اساسی مردم است.
6- کاربر بوده و ایجاد مشاغل با معنی مینماید.
7- فاقد پیچیدگی تکنولوژی نامناسب بوده و از یک تقسیم کار پایین و سیال برخوردار است.
8- روابط تولید ناشی از آن غیرخصمانه است.
9- تاکید بر تولید محلی جهت رفع نیازهای محلی است.
10- تاکید بر کیفیت زندگی و نه صرفا رشد اقتصادی است.
11- سطح زندگی متوسطی ایجاد میکند و اختلاف درآمد را کم مینماید.
12- دارای مصرف ذخیره وار منابع داخلی است.
(در این مورد نگاه کنید به : جامعه شناسی جهان سوم، عبدالعلی لهسائی زده، احمد عبداللهی، شیراز، نوید شیراز، 1381)
به این ترتیب مجموعهای از مدیریت بخش دولتی دموکراتیک در صنایع و واحدهای بزرگ، ملی کردن بانکها، کمک به بخش خصوصی در واحدهای کوچک و متوسط، تامین خدمات عمومی رایگان به قصد بهبود کیفیت زندگی مردم و کاهش هزینههای تولید، حق تشکل کارگری و آزادیهای سندیکایی، تامین و رعایت حقوق کار، انتخاب تکنولوژی مناسب با تلفیقی از فن آوریهای کاربر با پیشرفته ترین فن آوریها بخشی از برنامه سمتگیریهای اساسی برای حرکت در سمت یک اقتصاد تولیدی و تامین اشتغال و پیشرفت و بهبود بنیادین در زندگی مردم خواهد بود.
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
8- روابط تولید ناشی از آن غیرخصمانه است.
9- تاکید بر تولید محلی جهت رفع نیازهای محلی است.
10- تاکید بر کیفیت زندگی و نه صرفا رشد اقتصادی است.
11- سطح زندگی متوسطی ایجاد میکند و اختلاف درآمد را کم مینماید.
12- دارای مصرف ذخیره وار منابع داخلی است.
(در این مورد نگاه کنید به : جامعه شناسی جهان سوم، عبدالعلی لهسائی زده، احمد عبداللهی، شیراز، نوید شیراز، 1381)
به این ترتیب مجموعهای از مدیریت بخش دولتی دموکراتیک در صنایع و واحدهای بزرگ، ملی کردن بانکها، کمک به بخش خصوصی در واحدهای کوچک و متوسط، تامین خدمات عمومی رایگان به قصد بهبود کیفیت زندگی مردم و کاهش هزینههای تولید، حق تشکل کارگری و آزادیهای سندیکایی، تامین و رعایت حقوق کار، انتخاب تکنولوژی مناسب با تلفیقی از فن آوریهای کاربر با پیشرفته ترین فن آوریها بخشی از برنامه سمتگیریهای اساسی برای حرکت در سمت یک اقتصاد تولیدی و تامین اشتغال و پیشرفت و بهبود بنیادین در زندگی مردم خواهد بود.
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
آرمانگرایان سالهای پشت سر مانده!
آیا نسلی که در جمهوری اسلامی متولد شد و به نسل پس از انقلاب 57 مشهور است و به پیش می رود، فرصت آن را دارد که به پشت سر خود نگاهی بیاندازد و با خود بیاندیشد: «پرچم آرمانگرایان گذشته را توانسته ایم برافراشته نگه داریم؟» تفاوت نمی کند که در کدام عرصه هنری، سیاسی، فرهنگی و ....
آنها که دراین عکس می بینید، به تئاتر دهه 40 و 50 ایرانی حیاتی تازه بخشیدند. نویسنده بودند، شاعر بودند، بازیگر روی صحنه بودند و یا کارگردان. و این تازه یک تکه از آن لحاف چهل تکه ایست که آرمانگرایان پیش از انقلاب 57 از خود باقی گذاشتند.
ایستاده از راست به چپ: رضا بابک، علی زرینی، مسعود سلطانپور، حسن عسگری.
پشت میز: سعید سلطانپور، محسن یلفانی، ناصر رحمانی نژاد
نشسته: اکبر زنجانپور
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
آیا نسلی که در جمهوری اسلامی متولد شد و به نسل پس از انقلاب 57 مشهور است و به پیش می رود، فرصت آن را دارد که به پشت سر خود نگاهی بیاندازد و با خود بیاندیشد: «پرچم آرمانگرایان گذشته را توانسته ایم برافراشته نگه داریم؟» تفاوت نمی کند که در کدام عرصه هنری، سیاسی، فرهنگی و ....
آنها که دراین عکس می بینید، به تئاتر دهه 40 و 50 ایرانی حیاتی تازه بخشیدند. نویسنده بودند، شاعر بودند، بازیگر روی صحنه بودند و یا کارگردان. و این تازه یک تکه از آن لحاف چهل تکه ایست که آرمانگرایان پیش از انقلاب 57 از خود باقی گذاشتند.
ایستاده از راست به چپ: رضا بابک، علی زرینی، مسعود سلطانپور، حسن عسگری.
پشت میز: سعید سلطانپور، محسن یلفانی، ناصر رحمانی نژاد
نشسته: اکبر زنجانپور
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
راه توده 917
امپریالیسم و جنگ همزاد یکدیگرند
آندرس پیکراس- ترجمه "ع. خیرخواه"
این تحلیل فشرده نوشته آندرس پیکراس، استاد دانشگاه جائومه والنسیا – اسپانیا درباره تحول امپرياليسم و جنگ در سده های اخیر تا دوران کنونی است که در ۲۵ بند بیان شده است. لازم به توضیح است که این مقاله قبل از تجاوز اخیر اسرائیل به ایران نوشته شده و مطالبی که در آن درباره نقش انقلاب ایران و حمله ناگزیر غرب و اسرائیل برای نابودی ایران و جدا کردن آن از محور چین و روسیه آمده حاصل یک تحلیل و پیش بینی است.
۱. پویایی کنونی مبارزات طبقاتی در سراسر جهان تحت تأثیر گذار سرمایهداری به مرحله امپریالیسم جهانی است، فرایندی که لنین نخستین بار در سال ۱۹۱۶ مرحله آغازین آن را توصیف کرد. از این نظر مفاهمیمی نظیر "فئودالیسم فناورانه"(۱)یا دیگر تئوریهایی از این دست بیش از آنکه روشنگر باشند، موجب سردرگمی میشوند. سرمایهداری، احتمالاً در مرحله نهایی توسعه خود یا در آغاز مرحله زوال بازگشتناپذیرش قرار دارد، اما همچنان شیوه تولید مسلط در سطح جهانی است، هرچند که فعالیتهای آن در جهت کسب رانت بیش از پیش اهمیت یافته است.
۲.امپریالیسم نتیجه منطقی و اجتنابناپذیر قوانین انباشت سرمایه است به شکلی که کارل مارکس بیش از ۱۵۰ سال پیش تعریف کرد. در واقع، امپریالیسم در نهایت محصول تکامل منطقی قانون ارزش است.
لنین در مقاله "امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم" در اکتبر ۱۹۱۶ استدلال کرد که امپریالیسم مرحلهای تاریخی و خاص از سرمایهداری است. ویژگیهای این مرحله سه مورد است: انحصاری بودن، انگلی بودن یا روند فروپاشی، و در نهایت مرگ تدریجی.
جایگزینی"رقابت آزاد" با انحصار، ویژگی اساسی اقتصادی امپریالیسم است. همراه با آن، موقعیت انحصاری بانکهای بزرگ شکل میگیرد (در آن زمان "سه تا پنج بانک غولپیکر کنترل کامل بر اقتصاد ایالات متحده، فرانسه و آلمان را در اختیار داشنند"). همچنین، تصاحب منابع مواد خام توسط تراستها و الیگارشی مالی (که از ادغام سرمایه صنعتی انحصاری و سرمایه بانکی انحصاری پدید آمده است) رخ میدهد.
تقسیم اقتصادی جهان میان کارتلهای بینالمللی آغاز شد. امروزه بیش از صد کارتل بینالمللی بر کل بازار جهانی تسلط دارند و آن را بهطور "دوستانه" میان خود تقسیم کردهاند، تا زمانی که جنگ، آن را دوباره توزیع کند. صادرات سرمایه، برخلاف صادرات کالا که مشخصه سرمایهداری غیرانحصاری است، یکی از ویژگیهای برجسته امپریالیسم است و بهطور مستقیم با تقسیم اقتصادی و سیاسی-سرزمینی جهان مرتبط است، بهویژه زمانی که این تقسیم سرزمینی (مستعمرات و مناطق تحتالحمایه) تکمیل شده باشد.
۳. از انجا که انباشت توسعه طلبانه سرمایه بخشی جدایی ناپذیر از سرمایهداری است، امپریالیسم به عنوان یک مبارزه اقتصادی و سیاسی - سرزمینی در سطح جهانی، از آغاز تا به امروز همواره بخشی جداییناپذیر از سرمایهداری بوده است، بااینحال، مرحلهای که به طور خاص بهعنوان "امپریالیسم" شناخته شده، زمانی است که این ویژگیها به نقطه همپیوسته جهانی خود رسیدند و با ویژگیهایی همراه شدند که کلاسیکهای مارکسیستمآن را تحیل و توصیف کردند.
گذار سرمایهداری به مرحله مشخص امپریالیستی، چرخهای از جنگهای جهانی را به راه انداخت که نخستین آن در سالهای ۱۹۱۴-۱۹۱۸ رخ داد. اما جنگهایی پیش از آن شرایط را برای جنگ جهانی آماده کرده بود: امپریالیسم، بهعنوان بالاترین مرحله سرمایهداری در آمریکای شمالی و اروپا و بعدها در آسیا، در دوره ۱۸۹۸-۱۹۱۴ بهطور کامل شکل گرفت. جنگهای اسپانیا-آمریکا (۱۸۹۸)، انگلستان-بوئر (۱۸۹۹-۱۹۰۲) (۲)و روسیه-ژاپن (۱۹۰۴-۱۹۰۵)، همراه با بحران اقتصادی در اروپا در سال ۱۹۰۰، از مهمترین نقاط عطف این عصر جدید در تاریخ جهان بودند.
امپریالیسم و جنگ همزاد یکدیگرند
آندرس پیکراس- ترجمه "ع. خیرخواه"
این تحلیل فشرده نوشته آندرس پیکراس، استاد دانشگاه جائومه والنسیا – اسپانیا درباره تحول امپرياليسم و جنگ در سده های اخیر تا دوران کنونی است که در ۲۵ بند بیان شده است. لازم به توضیح است که این مقاله قبل از تجاوز اخیر اسرائیل به ایران نوشته شده و مطالبی که در آن درباره نقش انقلاب ایران و حمله ناگزیر غرب و اسرائیل برای نابودی ایران و جدا کردن آن از محور چین و روسیه آمده حاصل یک تحلیل و پیش بینی است.
۱. پویایی کنونی مبارزات طبقاتی در سراسر جهان تحت تأثیر گذار سرمایهداری به مرحله امپریالیسم جهانی است، فرایندی که لنین نخستین بار در سال ۱۹۱۶ مرحله آغازین آن را توصیف کرد. از این نظر مفاهمیمی نظیر "فئودالیسم فناورانه"(۱)یا دیگر تئوریهایی از این دست بیش از آنکه روشنگر باشند، موجب سردرگمی میشوند. سرمایهداری، احتمالاً در مرحله نهایی توسعه خود یا در آغاز مرحله زوال بازگشتناپذیرش قرار دارد، اما همچنان شیوه تولید مسلط در سطح جهانی است، هرچند که فعالیتهای آن در جهت کسب رانت بیش از پیش اهمیت یافته است.
۲.امپریالیسم نتیجه منطقی و اجتنابناپذیر قوانین انباشت سرمایه است به شکلی که کارل مارکس بیش از ۱۵۰ سال پیش تعریف کرد. در واقع، امپریالیسم در نهایت محصول تکامل منطقی قانون ارزش است.
لنین در مقاله "امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم" در اکتبر ۱۹۱۶ استدلال کرد که امپریالیسم مرحلهای تاریخی و خاص از سرمایهداری است. ویژگیهای این مرحله سه مورد است: انحصاری بودن، انگلی بودن یا روند فروپاشی، و در نهایت مرگ تدریجی.
جایگزینی"رقابت آزاد" با انحصار، ویژگی اساسی اقتصادی امپریالیسم است. همراه با آن، موقعیت انحصاری بانکهای بزرگ شکل میگیرد (در آن زمان "سه تا پنج بانک غولپیکر کنترل کامل بر اقتصاد ایالات متحده، فرانسه و آلمان را در اختیار داشنند"). همچنین، تصاحب منابع مواد خام توسط تراستها و الیگارشی مالی (که از ادغام سرمایه صنعتی انحصاری و سرمایه بانکی انحصاری پدید آمده است) رخ میدهد.
تقسیم اقتصادی جهان میان کارتلهای بینالمللی آغاز شد. امروزه بیش از صد کارتل بینالمللی بر کل بازار جهانی تسلط دارند و آن را بهطور "دوستانه" میان خود تقسیم کردهاند، تا زمانی که جنگ، آن را دوباره توزیع کند. صادرات سرمایه، برخلاف صادرات کالا که مشخصه سرمایهداری غیرانحصاری است، یکی از ویژگیهای برجسته امپریالیسم است و بهطور مستقیم با تقسیم اقتصادی و سیاسی-سرزمینی جهان مرتبط است، بهویژه زمانی که این تقسیم سرزمینی (مستعمرات و مناطق تحتالحمایه) تکمیل شده باشد.
۳. از انجا که انباشت توسعه طلبانه سرمایه بخشی جدایی ناپذیر از سرمایهداری است، امپریالیسم به عنوان یک مبارزه اقتصادی و سیاسی - سرزمینی در سطح جهانی، از آغاز تا به امروز همواره بخشی جداییناپذیر از سرمایهداری بوده است، بااینحال، مرحلهای که به طور خاص بهعنوان "امپریالیسم" شناخته شده، زمانی است که این ویژگیها به نقطه همپیوسته جهانی خود رسیدند و با ویژگیهایی همراه شدند که کلاسیکهای مارکسیستمآن را تحیل و توصیف کردند.
گذار سرمایهداری به مرحله مشخص امپریالیستی، چرخهای از جنگهای جهانی را به راه انداخت که نخستین آن در سالهای ۱۹۱۴-۱۹۱۸ رخ داد. اما جنگهایی پیش از آن شرایط را برای جنگ جهانی آماده کرده بود: امپریالیسم، بهعنوان بالاترین مرحله سرمایهداری در آمریکای شمالی و اروپا و بعدها در آسیا، در دوره ۱۸۹۸-۱۹۱۴ بهطور کامل شکل گرفت. جنگهای اسپانیا-آمریکا (۱۸۹۸)، انگلستان-بوئر (۱۸۹۹-۱۹۰۲) (۲)و روسیه-ژاپن (۱۹۰۴-۱۹۰۵)، همراه با بحران اقتصادی در اروپا در سال ۱۹۰۰، از مهمترین نقاط عطف این عصر جدید در تاریخ جهان بودند.
۴. در پی جنگ جهانی اول، نخستین انقلاب سوسیالیستی موفق تاریخ در اکتبر ۱۹۱۷ در امپراتوری روسیه رخ داد و روند گذار از شیوه تولید سرمایهداری به شیوه تولید سوسیالیستی را آغاز کرد. این تحول، گامی عظیم برای جنبش کمونیستی بشریت در مسیر ایجاد جهانی عاری از استثمار و ستم ساختاری بود، جهانی مبتنی بر مالکیت جمعی بر ابزار تولید، همکاری و حمایت متقابل تولیدکنندگان، و مدیریت جمعی و مشارکتی امور عمومی، جهانی بدون طبقات اجتماعی و بدون دولت.
چنین درجهای از پیشرفت (کمونیسم) نیازمند دورهای طولانی از گذار است. این گذار، همانند دورههای گذار میان شیوههای تولید پیشین، بهناچار شامل دورههایی از رشد سریع و دورههایی از عقبنشینی یا رکود خواهد بود و همچنین ترکیبی از شیوههای تولید مختلف را در خود جای خواهد داد.
سوسیالیسم، شیوه تولید آغاز این فرایند است که بنابر نظریه کلاسیک میان سرمایهداری و کمونیسم به عنوان هدف نهایی قرار می گیرد. ولی بنظر می رسد که سوسیالیسم چیزی بیش از یک"دوره گذار" ساده باشد. به هر حال، شرایط عینی و ذهنی که جهش تکاملی بشریت به کمونیسم را ممکن میسازند، باید در این دوران ایجاد و پرورش داده شوند.
۵. پیروزی انقلاب سوسیالیستی شوروی در سال ۱۹۱۷ و ساختار متعاقب آن، یعنی ایجاد اتحاد جماهیر شوروی و بلوک سوسیالیستی، پدیدههایی بودند که از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۸۷، پویایی مبارزه طبقاتی را در سطح جهانی تحت سیطره خود درآوردند، یعنی زمانی که مبارزات طبقاتی به شکلی گسترده و آگاهانه گسترش یافتند. پس از جنگ جهانی دوم، گذار به سوسیالیسم به اروپای شرقی و مرکزی (آلمان، لهستان، چکسلواکی، مجارستان، رومانی، بلغارستان، آلبانی،یوگسلاوی)، آسیا (چین، کره، ویتنام، لائوس، کامبوج) و قاره آمریکا (کوبا) گسترش یافت و این جریان در نقاط مختلف آفریقا نیز با مبارزه، مقاومت و سرکوب مواجه شد.
۶. از سال ۱۹۱۷، هدف اصلی الیگارشی امپریالیستی جهانی، نابودی سوسیالیسم به هر وسیله ممکن بوده است. این جنگ بیش از یک قرن است که در جریان است و تمام اشکال ممکن را به خود گرفته است. درک این مسئله و یافتن راههای مقابله با آن، برای هر راهبردی که هدف آن پشت سرگذاشتن سرمایهداری است حیاتی است.
۷. این الیگارشی امپریالیستی جهانی، ساختاری پیچیده، چندگانه و متناقض دارد که در آن، منافع ملی مختلف با یکدیگر در تضادند. اما در این میان،یک نیروی اقلیت که بهتدریج درون این ساختار مسلط شده، قدرت صهیونیسم جهانی است که بیانگر بورژوازی مالی کلان یهودیتبار است. این فرادستان جهانی در طی پنج قرن گذشته، تدریجاً اهرمهای مالی سرمایهداری را در کنترل خود گرفتهاند و سلطه خود را در حوزههای سیاسی، فرهنگی و رسانهای گسترش دادهاند. در قرن نوزدهم، ایدئولوژی صهیونیستی آنها (با گرایش نازی-فاشیستی) شکل گرفت، هرچند که این ایدئولوژی نیز همگن نبود و دو گرایش در آن وجود داشت: یک گرایش جهانیگرای سکولار و یک گرایش مذهبی مسیحایی. بااینحال، هر دو جریان یک پروژه مشترک برای سلطه جهانی داشتند وهمواره از قدرت سرمایهداری همچون ابزار سیطره خود بهره میبرد. از همین رو، این نیروها با سایر بخشهای الیگارشی امپریالیستی، که عمدتاً انگلیسی-آمریکایی و دارای وابستگی پروتستانی بودند، اتحاد راهبردی برقرار کردند.
۸. شکست مداخله امپریالیستی امپراتوری بریتانیا که جنگ داخلی روسیه را در سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۳ برانگیخت، نشان داد که برای شکست و نابودی اتحاد جماهیر شوروی و انترناسیونال کمونیستی، به چیزی کاملاً جدید نیاز است: جوامعی که بهشدت نظامیشده و بهطور افراطی ایدئولوژیک باشند، به گونهای که آماده باشند میلیونها نفر را در جنگی تمامعیار قربانی کنند تا انقلاب جهانی و جنبش کمونیستی بینالمللی را سرکوب نمایند.
این شکل جدید از دیکتاتوری تروریستی بورژوازی در سال ۱۹۲۲ در ایتالیا ظهور کرد:
چنین درجهای از پیشرفت (کمونیسم) نیازمند دورهای طولانی از گذار است. این گذار، همانند دورههای گذار میان شیوههای تولید پیشین، بهناچار شامل دورههایی از رشد سریع و دورههایی از عقبنشینی یا رکود خواهد بود و همچنین ترکیبی از شیوههای تولید مختلف را در خود جای خواهد داد.
سوسیالیسم، شیوه تولید آغاز این فرایند است که بنابر نظریه کلاسیک میان سرمایهداری و کمونیسم به عنوان هدف نهایی قرار می گیرد. ولی بنظر می رسد که سوسیالیسم چیزی بیش از یک"دوره گذار" ساده باشد. به هر حال، شرایط عینی و ذهنی که جهش تکاملی بشریت به کمونیسم را ممکن میسازند، باید در این دوران ایجاد و پرورش داده شوند.
۵. پیروزی انقلاب سوسیالیستی شوروی در سال ۱۹۱۷ و ساختار متعاقب آن، یعنی ایجاد اتحاد جماهیر شوروی و بلوک سوسیالیستی، پدیدههایی بودند که از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۸۷، پویایی مبارزه طبقاتی را در سطح جهانی تحت سیطره خود درآوردند، یعنی زمانی که مبارزات طبقاتی به شکلی گسترده و آگاهانه گسترش یافتند. پس از جنگ جهانی دوم، گذار به سوسیالیسم به اروپای شرقی و مرکزی (آلمان، لهستان، چکسلواکی، مجارستان، رومانی، بلغارستان، آلبانی،یوگسلاوی)، آسیا (چین، کره، ویتنام، لائوس، کامبوج) و قاره آمریکا (کوبا) گسترش یافت و این جریان در نقاط مختلف آفریقا نیز با مبارزه، مقاومت و سرکوب مواجه شد.
۶. از سال ۱۹۱۷، هدف اصلی الیگارشی امپریالیستی جهانی، نابودی سوسیالیسم به هر وسیله ممکن بوده است. این جنگ بیش از یک قرن است که در جریان است و تمام اشکال ممکن را به خود گرفته است. درک این مسئله و یافتن راههای مقابله با آن، برای هر راهبردی که هدف آن پشت سرگذاشتن سرمایهداری است حیاتی است.
۷. این الیگارشی امپریالیستی جهانی، ساختاری پیچیده، چندگانه و متناقض دارد که در آن، منافع ملی مختلف با یکدیگر در تضادند. اما در این میان،یک نیروی اقلیت که بهتدریج درون این ساختار مسلط شده، قدرت صهیونیسم جهانی است که بیانگر بورژوازی مالی کلان یهودیتبار است. این فرادستان جهانی در طی پنج قرن گذشته، تدریجاً اهرمهای مالی سرمایهداری را در کنترل خود گرفتهاند و سلطه خود را در حوزههای سیاسی، فرهنگی و رسانهای گسترش دادهاند. در قرن نوزدهم، ایدئولوژی صهیونیستی آنها (با گرایش نازی-فاشیستی) شکل گرفت، هرچند که این ایدئولوژی نیز همگن نبود و دو گرایش در آن وجود داشت: یک گرایش جهانیگرای سکولار و یک گرایش مذهبی مسیحایی. بااینحال، هر دو جریان یک پروژه مشترک برای سلطه جهانی داشتند وهمواره از قدرت سرمایهداری همچون ابزار سیطره خود بهره میبرد. از همین رو، این نیروها با سایر بخشهای الیگارشی امپریالیستی، که عمدتاً انگلیسی-آمریکایی و دارای وابستگی پروتستانی بودند، اتحاد راهبردی برقرار کردند.
۸. شکست مداخله امپریالیستی امپراتوری بریتانیا که جنگ داخلی روسیه را در سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۳ برانگیخت، نشان داد که برای شکست و نابودی اتحاد جماهیر شوروی و انترناسیونال کمونیستی، به چیزی کاملاً جدید نیاز است: جوامعی که بهشدت نظامیشده و بهطور افراطی ایدئولوژیک باشند، به گونهای که آماده باشند میلیونها نفر را در جنگی تمامعیار قربانی کنند تا انقلاب جهانی و جنبش کمونیستی بینالمللی را سرکوب نمایند.
این شکل جدید از دیکتاتوری تروریستی بورژوازی در سال ۱۹۲۲ در ایتالیا ظهور کرد:
فاشیسم. این ایدئولوژی با استقبال پرشور کل اشرافیت امپریالیستی جهانی، بهویژه امپراتوری بریتانیا، روبهرو شد و بهتدریج در سراسر جهان گسترش یافت و اشکال متنوعی به خود گرفت، از فاشیسم ملی-کاتولیکی فرانکو گرفته تا ناسیونالسوسیالیسم هیتلر و اقتدارگرایی ملی هیروهیتو در ژاپن. در میانه دهه ۱۹۳۰، فاشیسم بهعنوان یک پدیده برخاسته از سرمایهداری بهطور کامل توسعه یافت و آماده شد تا جنبش کمونیستی جهانی را در زمانی که در حال قدرت گرفتن بود، نابود کند.
۹. جنگ جهانی اول موجب یک بازآرایش عمیق در سیستم سرمایهداری شد. این جنگ به شکست و فروپاشی چهار امپراتوری انجامید: امپراتوری روسیه، امپراتوری آلمان، امپراتوری اتریش-مجارستان و امپراتوری عثمانی. همچنین به پیروزی پرهزینهای برای امپراتوریهای بریتانیا و فرانسه منجر شد که آنها را از نظر اقتصادی و نظامی بهشدت ضعیف کرد. این شرایط در نهایت به ظهور دو قدرت جدید امپریالیستی انجامید که تا آن زمان در جایگاهی نیمهپیرامونی قرار داشتند: امپریالیسم ژاپن و امپریالیسم ایالات متحده. افزون بر این، یک قدرت کاملاً جدید نیزظهور کرد: اتحاد جماهیر شوروی، که برای نخستین بار در تاریخ، یک دولت سوسیالیستی را در خدمت جنبش کمونیستی بشریت قرار داد.
۱۰. در این شرایط، بخش مسلط الیگارشی امپریالیستی جهانی، که به محور آنگلوساکسون و صهیونیسم وابسته بود، دو هدف اصلی را دنبال کرد: نابودی اتحاد جماهیر شوروی و انترناسیونال کمونیستی از طریق استفاده از دولتهای نازی-فاشیستی بهعنوان نیروی ضربتی، و آغاز روند استعمار فلسطین، که سنگ بنای پروژه سلطه جهانی صهیونیسم محسوب میشد. هدف از این اقدام، ایجاد یک دولت نژادپرست، استعماری و جنایتکار در تقاطع سه قاره آسیا، آفریقا و اروپا بود که بتواند بر بزرگترین ذخایر نفتی جهان تسلط یابد.
برای تحقق این هدف، امپریالیسم غربی نخست امپراتوری عثمانی را نابود کرد و سپس جهان عرب را تجزیه، وابسته و متلاشی ساخت. مرحله دوم این پروژه، حمایت و تقویت جریانها و سازمانهای افراطگرای اسلامی، و حتی ایجاد عامدانه آنها بود تا بتوانند پانعربیسم سکولار و ریشههای مارکسیسم را در منطقه تضعیف کنند.
۱۱. در برابر تهدید یک جبهه متحد امپریالیستی که شامل اتحاد میان دولتهای لیبرال و نازی-فاشیستی برای نابودی اتحاد شوروی و انقلاب سوسیالیستی جهانی میشد، انترناسیونال کمونیستی در هفتمین کنگره خود در سال ۱۹۳۵ مجبور شد تاکتیک خود را تغییر داده و مبارزه با فاشیسم را بهعنوان اولویت خود قرار دهد. هدف این بود که اتحاد ضدکمونیستی امپریالیسم غربی را در هم بشکند که قصد داشت جنگی را برای نابودی اتحاد شوروی و کمونیسم جهانی به راه اندازد، همانگونه که جمهوری دوم اسپانیا را سرکوب کرد و روند انقلابی آن را با اعزام نیروهای نازی-فاشیستی متوقف ساخت. جنگی از خارج که به اشتباه "جنگ داخلی" نامیده شد.
محور آنگلوساکسون-صهیونیستی، همراه با کمک قدرت امپریالیستی فرانسه، امیدوار بود که دولتهای نازی-فاشیستی را بهعنوان نیروی مقدم برای سرکوب نخستین انقلاب سوسیالیستی به کار گیرد، بدون آنکه خود بهطور مستقیم در آن درگیر شود، بدین ترتیب رقبای خود را تحلیل برده و هژمونی خویش را حفظ کند.
برای این منظور، از سال ۱۹۳۳ به بعد، آنها پیگیرانه امتیازاتی به رایش سوم (آلمان هیتلری)، ایتالیای فاشیستی موسولینی و امپراتوری ژاپن اعطا کردند، با این هدف که آنها را به حمله و نابودی اتحاد جماهیر شوروی تشویق کنند.
این جنایات علیه بشریت،از جمله شامل نابودی جمهوری دوم اسپانیا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) که پیشتر به آن اشاره شد، الحاق اتریش به رایش سوم و تجزیه و اشغال چکسلواکی (۱۹۳۸-۱۹۳۹) بود. همچنین، تهاجمات و نسلکشی در اتیوپی توسط ایتالیایی ها و بریتانیایی ها (۱۹۳۵-۱۹۴۱)، آلبانی (۱۹۳۹-۱۹۴۴) و چین (۱۹۳۱-۱۹۴۵) نیز از جمله این جنایات بودند.
۱۲. در برابر چنین یورشی از سوی جبهه متحد امپریالیسم علیه سوسیالیسم، اتحاد جماهیر شوروی و انترناسیونال سوم مجبور شدند تلاش کنند تا محاصره سرمایهداری را که از سوی بلوک نازی-فاشیستی اعمال شده بود، بشکنند. این همان معنای راهبردی عمیق پیمان ریبنتروپ-مولوتوف یا پیمان آلمان-شوروی در اوت ۱۹۳۹ است که، البته، کل بورژوازی و خردهبورژوازی جهانی، از محافظهکاران گرفته تا لیبرالها و سوسیالدموکراتهابا تمام قوا علیه آن اعتراض کردند.
۹. جنگ جهانی اول موجب یک بازآرایش عمیق در سیستم سرمایهداری شد. این جنگ به شکست و فروپاشی چهار امپراتوری انجامید: امپراتوری روسیه، امپراتوری آلمان، امپراتوری اتریش-مجارستان و امپراتوری عثمانی. همچنین به پیروزی پرهزینهای برای امپراتوریهای بریتانیا و فرانسه منجر شد که آنها را از نظر اقتصادی و نظامی بهشدت ضعیف کرد. این شرایط در نهایت به ظهور دو قدرت جدید امپریالیستی انجامید که تا آن زمان در جایگاهی نیمهپیرامونی قرار داشتند: امپریالیسم ژاپن و امپریالیسم ایالات متحده. افزون بر این، یک قدرت کاملاً جدید نیزظهور کرد: اتحاد جماهیر شوروی، که برای نخستین بار در تاریخ، یک دولت سوسیالیستی را در خدمت جنبش کمونیستی بشریت قرار داد.
۱۰. در این شرایط، بخش مسلط الیگارشی امپریالیستی جهانی، که به محور آنگلوساکسون و صهیونیسم وابسته بود، دو هدف اصلی را دنبال کرد: نابودی اتحاد جماهیر شوروی و انترناسیونال کمونیستی از طریق استفاده از دولتهای نازی-فاشیستی بهعنوان نیروی ضربتی، و آغاز روند استعمار فلسطین، که سنگ بنای پروژه سلطه جهانی صهیونیسم محسوب میشد. هدف از این اقدام، ایجاد یک دولت نژادپرست، استعماری و جنایتکار در تقاطع سه قاره آسیا، آفریقا و اروپا بود که بتواند بر بزرگترین ذخایر نفتی جهان تسلط یابد.
برای تحقق این هدف، امپریالیسم غربی نخست امپراتوری عثمانی را نابود کرد و سپس جهان عرب را تجزیه، وابسته و متلاشی ساخت. مرحله دوم این پروژه، حمایت و تقویت جریانها و سازمانهای افراطگرای اسلامی، و حتی ایجاد عامدانه آنها بود تا بتوانند پانعربیسم سکولار و ریشههای مارکسیسم را در منطقه تضعیف کنند.
۱۱. در برابر تهدید یک جبهه متحد امپریالیستی که شامل اتحاد میان دولتهای لیبرال و نازی-فاشیستی برای نابودی اتحاد شوروی و انقلاب سوسیالیستی جهانی میشد، انترناسیونال کمونیستی در هفتمین کنگره خود در سال ۱۹۳۵ مجبور شد تاکتیک خود را تغییر داده و مبارزه با فاشیسم را بهعنوان اولویت خود قرار دهد. هدف این بود که اتحاد ضدکمونیستی امپریالیسم غربی را در هم بشکند که قصد داشت جنگی را برای نابودی اتحاد شوروی و کمونیسم جهانی به راه اندازد، همانگونه که جمهوری دوم اسپانیا را سرکوب کرد و روند انقلابی آن را با اعزام نیروهای نازی-فاشیستی متوقف ساخت. جنگی از خارج که به اشتباه "جنگ داخلی" نامیده شد.
محور آنگلوساکسون-صهیونیستی، همراه با کمک قدرت امپریالیستی فرانسه، امیدوار بود که دولتهای نازی-فاشیستی را بهعنوان نیروی مقدم برای سرکوب نخستین انقلاب سوسیالیستی به کار گیرد، بدون آنکه خود بهطور مستقیم در آن درگیر شود، بدین ترتیب رقبای خود را تحلیل برده و هژمونی خویش را حفظ کند.
برای این منظور، از سال ۱۹۳۳ به بعد، آنها پیگیرانه امتیازاتی به رایش سوم (آلمان هیتلری)، ایتالیای فاشیستی موسولینی و امپراتوری ژاپن اعطا کردند، با این هدف که آنها را به حمله و نابودی اتحاد جماهیر شوروی تشویق کنند.
این جنایات علیه بشریت،از جمله شامل نابودی جمهوری دوم اسپانیا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) که پیشتر به آن اشاره شد، الحاق اتریش به رایش سوم و تجزیه و اشغال چکسلواکی (۱۹۳۸-۱۹۳۹) بود. همچنین، تهاجمات و نسلکشی در اتیوپی توسط ایتالیایی ها و بریتانیایی ها (۱۹۳۵-۱۹۴۱)، آلبانی (۱۹۳۹-۱۹۴۴) و چین (۱۹۳۱-۱۹۴۵) نیز از جمله این جنایات بودند.
۱۲. در برابر چنین یورشی از سوی جبهه متحد امپریالیسم علیه سوسیالیسم، اتحاد جماهیر شوروی و انترناسیونال سوم مجبور شدند تلاش کنند تا محاصره سرمایهداری را که از سوی بلوک نازی-فاشیستی اعمال شده بود، بشکنند. این همان معنای راهبردی عمیق پیمان ریبنتروپ-مولوتوف یا پیمان آلمان-شوروی در اوت ۱۹۳۹ است که، البته، کل بورژوازی و خردهبورژوازی جهانی، از محافظهکاران گرفته تا لیبرالها و سوسیالدموکراتهابا تمام قوا علیه آن اعتراض کردند.
۱۳. این مانور راهبردی، هرچند که در یک بازه زمانی محدود انجام شد و فرصت اندکی برای توضیح آن به جنبش کمونیستی بینالمللی وجود داشت، موجب شد که ضربه مرگبار امپراتوری غربی به سمت دیگری منحرف شود و بهجای آن، از سپتامبر ۱۹۳۹ به بعد، نبرد میان دولتهای امپریالیستی (هم در شکل لیبرال و هم در شکل نازی-فاشیستی) در اولویت قرار گیرد. این مانور فرصتی ارزشمند برای آماده شدن در برابر جنگی اجتنابناپذیر ایجاد کرد، تا اینکه محور آنگلوساکسون بار دیگر توانست مسیر حمله نازیها را در سال ۱۹۴۱ به سمت اتحاد شوروی منحرف کند. می دانیم که هیتلر قصدی برای اشغال انگلستان نداشت - کشوری که از نظر او دارای ریشههای آلمانی آشکار بود - بلکه بیشتر در پی توافقی برای تقسیم بهتر جهان با آن بود، به همین دلیل هم نیروهای بریتانیایی محاصره شده در دانکرک فرانسه را آزاد گذاشت و به آنها اجازه داد که فرار کنند.
۱۴. پس از شکست نسخه نازی-فاشیستی سرمایهداری، محور آنگلوساکسون-صهیونیستی محاسبات خود را اصلاح کرد و جنگ جهانی سوم ضدکمونیستی (یا ادامه جنگ جهانی دوم علیه اتحاد شوروی) را در بازه ۱۹۴۵-۱۹۹۰ آغاز کرد، جنگی که بهطور نادرستی"جنگ سرد" نامیده شد.
در این راستا، آنها بخش قابلتوجهی از قدرتمندان نازی-فاشیستی را در ساختار جدید سرکوب و ارعاب خود، که محور آنگلوساکسون علیه جهان سوسیالیستی ایجاد کرده بود، یعنی ناتو، ادغام کردند. همچنین، توانمندیهای ژاپنی را جذب کرده و حتی جنایات جنگی الیگارشی آن را بدون مجازات رها کردند.
۱۵. محور آنگلوساکسون-صهیونیستی بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۸ انحصار تسلیحات هستهای را در دست داشت و انحلال انترناسیونال کمونیستی را بهعنوان شرط اصلی برای باز کردن جبهه دوم در اروپا علیه هیتلر تحمیل کرد.
پس از آن، جهان سوسیالیستی وارد دورهای بسیار حساس شد که ایجاب میکرد فداکاریهای دردناکی صورت گیرد تا از نابودی زودهنگام نخستین گامهای انقلاب سوسیالیستی جهانی جلوگیری شود. ازجمله این فداکاریها، عدم مداخله نظامی در حمایت از انقلاب یونان بود.
۱۶. این وضعیت در سالهای ۱۹۴۹-۱۹۵۰ بهطور اساسی تغییر کرد، با پیروزی انقلاب چین، دستیابی اتحاد شوروی به بمب هستهای، و تلاش برای آزادسازی کره جنوبی جهان بهطور قطعی به دو قطب سرمایهداری و سوسیالیسم تقسیم شد. در آن مقطع، جهان سوسیالیستی با دشواریهای اقتصادی و فناوری جدی روبهرو بود که به تبع آن، در حوزه نظامی نیز تأثیرگذار بود. تنها توسعه اقتصاد برنامهریزیشده شوروی توانست این شکافها را کاهش دهد.
۱۷. برای جناح مسلط الیگارشی سرمایهداری جهانی، هدف اصلی همواره جدایی میان اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری خلق چین بود، چرا که این دو کشور کنترل منطقه موسوم به "هارتلند"، یعنی قلب ژئوپلیتیکی سیاره را در دست داشتند، که این امر جهان سوسیالیستی را عملاً شکستناپذیر میکرد.(۳)
طرح جدایی در سه مرحله تدوین شد: مرحله نخست، ترور احتمالی استالین در سال ۱۹۵۳ توسط عوامل پزشکی صهیونیستی یا در برخی موارد، حذف استالینیستها بود. مرحله دوم، ترفیع خروشچفِ تجدیدنظرطلب و قطع ارتباط با حزب کمونیست چین در سال ۱۹۶۲ بود. مرحله سوم، سفر نیکسون به چین در سال ۱۹۷۲ بود. فروپاشی جهان سوسیالیستی، پیروزی امپریالیسم را در جنگ جهانی سوم (یا ادامه جنگ جهانی دوم) تضمین میکرد.
۱۸. با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی و بازگشت چین به مواضع بازارمحور (هرچند تحت کنترل حزب کمونیست چین و بدون کنار گذاشتن آرمان سوسیالیستی) جهان دوباره بین سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۲۱ بهصورت تک قطبی درآمد، همانگونه که در دوره صدساله هژمونی کامل امپراتوری بریتانیا، از ۱۸۱۵ تا ۱۹۱۵، وجود داشت. این بار، ایالات متحده قدرت امپریالیستی مسلط بود. اما در هر دو مورد، بخش قابلتوجهی از هدایت استراتژیک این دو ساختار امپریالیستی آنگلوساکسون در اختیار قدرت صهیونیسم جهانی قرار داشت که در تمام بخشهای کلیدی آنها، ازجمله هستههای کلیدی ناتو، نفوذ داشت.
۱۴. پس از شکست نسخه نازی-فاشیستی سرمایهداری، محور آنگلوساکسون-صهیونیستی محاسبات خود را اصلاح کرد و جنگ جهانی سوم ضدکمونیستی (یا ادامه جنگ جهانی دوم علیه اتحاد شوروی) را در بازه ۱۹۴۵-۱۹۹۰ آغاز کرد، جنگی که بهطور نادرستی"جنگ سرد" نامیده شد.
در این راستا، آنها بخش قابلتوجهی از قدرتمندان نازی-فاشیستی را در ساختار جدید سرکوب و ارعاب خود، که محور آنگلوساکسون علیه جهان سوسیالیستی ایجاد کرده بود، یعنی ناتو، ادغام کردند. همچنین، توانمندیهای ژاپنی را جذب کرده و حتی جنایات جنگی الیگارشی آن را بدون مجازات رها کردند.
۱۵. محور آنگلوساکسون-صهیونیستی بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۸ انحصار تسلیحات هستهای را در دست داشت و انحلال انترناسیونال کمونیستی را بهعنوان شرط اصلی برای باز کردن جبهه دوم در اروپا علیه هیتلر تحمیل کرد.
پس از آن، جهان سوسیالیستی وارد دورهای بسیار حساس شد که ایجاب میکرد فداکاریهای دردناکی صورت گیرد تا از نابودی زودهنگام نخستین گامهای انقلاب سوسیالیستی جهانی جلوگیری شود. ازجمله این فداکاریها، عدم مداخله نظامی در حمایت از انقلاب یونان بود.
۱۶. این وضعیت در سالهای ۱۹۴۹-۱۹۵۰ بهطور اساسی تغییر کرد، با پیروزی انقلاب چین، دستیابی اتحاد شوروی به بمب هستهای، و تلاش برای آزادسازی کره جنوبی جهان بهطور قطعی به دو قطب سرمایهداری و سوسیالیسم تقسیم شد. در آن مقطع، جهان سوسیالیستی با دشواریهای اقتصادی و فناوری جدی روبهرو بود که به تبع آن، در حوزه نظامی نیز تأثیرگذار بود. تنها توسعه اقتصاد برنامهریزیشده شوروی توانست این شکافها را کاهش دهد.
۱۷. برای جناح مسلط الیگارشی سرمایهداری جهانی، هدف اصلی همواره جدایی میان اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری خلق چین بود، چرا که این دو کشور کنترل منطقه موسوم به "هارتلند"، یعنی قلب ژئوپلیتیکی سیاره را در دست داشتند، که این امر جهان سوسیالیستی را عملاً شکستناپذیر میکرد.(۳)
طرح جدایی در سه مرحله تدوین شد: مرحله نخست، ترور احتمالی استالین در سال ۱۹۵۳ توسط عوامل پزشکی صهیونیستی یا در برخی موارد، حذف استالینیستها بود. مرحله دوم، ترفیع خروشچفِ تجدیدنظرطلب و قطع ارتباط با حزب کمونیست چین در سال ۱۹۶۲ بود. مرحله سوم، سفر نیکسون به چین در سال ۱۹۷۲ بود. فروپاشی جهان سوسیالیستی، پیروزی امپریالیسم را در جنگ جهانی سوم (یا ادامه جنگ جهانی دوم) تضمین میکرد.
۱۸. با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی و بازگشت چین به مواضع بازارمحور (هرچند تحت کنترل حزب کمونیست چین و بدون کنار گذاشتن آرمان سوسیالیستی) جهان دوباره بین سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۲۱ بهصورت تک قطبی درآمد، همانگونه که در دوره صدساله هژمونی کامل امپراتوری بریتانیا، از ۱۸۱۵ تا ۱۹۱۵، وجود داشت. این بار، ایالات متحده قدرت امپریالیستی مسلط بود. اما در هر دو مورد، بخش قابلتوجهی از هدایت استراتژیک این دو ساختار امپریالیستی آنگلوساکسون در اختیار قدرت صهیونیسم جهانی قرار داشت که در تمام بخشهای کلیدی آنها، ازجمله هستههای کلیدی ناتو، نفوذ داشت.
۱۹. تمام جوامع نابرابر انسانی تحت تأثیر مبارزات طبقاتی قرار دارند و این امر یک چارچوب جهانی (که از قرن نوزدهم به این سو شکل گرفته) را پدید آورده که بهشدت پیچیده و همراه با عناصر پرآشوب و غیرقابل پیشبینی است. تاریخ، یک جریان توطئه بدون خطا از سوی فرادستان مسلط نیست که بهآرامی پیش رود، بلکه صحنهای از نبرد است که در هر لحظه، بهترین راهبرد ممکن جهانی در آن پیروز میشود. همه چیز نشان می دهد سیستم سرمایهداری جهانی که ایالات متحده آن را هدایت میکند، بهزودی استحکام خود را از دست خواهد داد.
در سال ۱۹۷۹، نوع جدیدی از انقلاب مردمی ضد امپریالیستی ظهور کرد: جمهوری اسلامی ایران. این انقلاب، در بنیادیترین سطوح سیاسی، یک گسست محسوب میشد. با اینحال، از جنبههای دیگر، این انقلاب یک بیداری تمدنی نیز بود، زیرا بنیان آن دینی بود. در مناطقی که توسعه نیروهای مولد سرمایهداری بهدرستی پیش نرفته و هیچ مسیر جایگزینی شکل نگرفته، مجموعه شرایط، گزینههای رفتاری محدودی را در سطح جمعی تحمیل میکند که نیازمند کنترل بیشتر بر رفتارهاست. دین، بهویژه در شرایطی که توان مصرفی نسبی یک جامعه در مقایسه با توسعه مصرف در مراکز نظام سرمایهداری پایین است، میتواند بهخوبی این نقش را ایفا کند.(۴)
در برخی شرایط، دین معمولاً جایگزین آگاهی طبقاتی میشود و بهعنوان نیرویی وحدتبخش عمل میکند تا زمانی که سطح معینی از توسعه اجتماعی-اقتصادی برنامهریزیشده حاصل شود. این نوع دینداری سیاسی، که هدایت آن در مسیری ضد امپریالیستی و ضد صهیونیستی تعریف شده است، در لبنان، یمن و فلسطین نیز دیده میشود.
۲۰. انقلاب اسلامی در ایران بهتدریج شرایط را برای ظهور چندقطبیگرایی فراهم کرده است، جهانی که دیگر کاملاً تحت سلطه امپراتوری غربی نیست و قدرت صهیونیسم جهانی برای استعمار کامل فلسطین و سایر مناطق آسیای غربی را می تواند به چالش بکشد. صهیونیسم در این شرایط مستقیماً مورد مقابله قرار گرفته است.
۲۱. پس از ۳۰ سال یکقطبیگرایی آمریکایی-صهیونیستی و تسلط بر اذهان جریانی که خود را "غرب" مینامید، فرایند بازپسگیری حاکمیت ملی در روسیه، صنعتیسازی و توسعه عظیم چین تحت هدایت حزب کمونیست آن، مبارزه بیامان محور مقاومت ضد صهیونیستی به رهبری ایران، تقویت کره، مقاومت (هرچند همراه با عقبنشینیهای مقطعی) در مسیر گذار به سوسیالیسم در کشورهایی مانند ویتنام، کوبا و لائوس، و بقای ساختارهای چندقطبی ضد امپریالیستی در آمریکای لاتین (ونزوئلا، نیکاراگوئه و تا حدی بولیوی) موجب شدهاند که جهانی جدید یا جهان در حال ظهوری شکل بگیرد که جایگاه خود را مطالبه میکند و نشانههای استقلال خود را در منطقه ساحل آفریقا نیز به نمایش گذاشته است. کشورهایی همچون مالی، نیجر و بورکینافاسو در صف مقدم این جبهه قرار دارند. علاوه بر این، دولت-ملتهایی که پیشتر توسط امپراتوری غربی در وضعیت کشورهای در حال توسعه قرار گرفته بودند، مانند هند، برزیل و آفریقای جنوبی، نیز بهطور ضمنی اما در نهایت در این محیط جدید گنجانده شدهاند.
۲۲. در مواجهه با این چالش بیسابقه، محور آنگلوساکسون-صهیونیستی ناچار به واکنش شده است. در میان جناحهای حاکم بر هژمون جهانی تا این لحظه، دو گروه اصلی وجود دارند: سرمایهداران مالی جهانیگرا (که عمدتاً در حزب دموکرات متمرکز هستند) و امپریالیستهای قارهگرا (که عمدتاً به جناح جمهوریخواهان وابستهاند).(۵) تاکنون، هر دو جناح یک جنگ چندبعدی و چندشکلی را علیه جهان در حال ظهور که در بالا توصیف شد به راه انداختهاند، با دو هدف: جلوگیری از جایگزینی تاریخی امپراتوری غربی با یک نظم جدید و، مهمتر از آن، ناکام گذاشتن هرگونه پیوند دوباره با سوسیالیسم یا احیای آن در مقیاس جهانی.
این جنگ تمامعیار که در سه دهه اخیرتک قطبی آمریکایی به راه افتاده، نتیجهای متناقض به بار آورده است: دمیدن جان تازهای در کابوس ژئوپلیتیکی محور آنگلوساکسون-صهیونیستی، یعنی کابوس اتحاد چین و روسیه، که یک ائتلاف مسلط بر "هارتلند" اوراسیا را تشکیل میدهد. این وضعیت زمانی وخیمتر میشود که ایران، دشمن بنیادین صهیونیسم، نیز به این معادله افزوده شده یا شود.
در سال ۱۹۷۹، نوع جدیدی از انقلاب مردمی ضد امپریالیستی ظهور کرد: جمهوری اسلامی ایران. این انقلاب، در بنیادیترین سطوح سیاسی، یک گسست محسوب میشد. با اینحال، از جنبههای دیگر، این انقلاب یک بیداری تمدنی نیز بود، زیرا بنیان آن دینی بود. در مناطقی که توسعه نیروهای مولد سرمایهداری بهدرستی پیش نرفته و هیچ مسیر جایگزینی شکل نگرفته، مجموعه شرایط، گزینههای رفتاری محدودی را در سطح جمعی تحمیل میکند که نیازمند کنترل بیشتر بر رفتارهاست. دین، بهویژه در شرایطی که توان مصرفی نسبی یک جامعه در مقایسه با توسعه مصرف در مراکز نظام سرمایهداری پایین است، میتواند بهخوبی این نقش را ایفا کند.(۴)
در برخی شرایط، دین معمولاً جایگزین آگاهی طبقاتی میشود و بهعنوان نیرویی وحدتبخش عمل میکند تا زمانی که سطح معینی از توسعه اجتماعی-اقتصادی برنامهریزیشده حاصل شود. این نوع دینداری سیاسی، که هدایت آن در مسیری ضد امپریالیستی و ضد صهیونیستی تعریف شده است، در لبنان، یمن و فلسطین نیز دیده میشود.
۲۰. انقلاب اسلامی در ایران بهتدریج شرایط را برای ظهور چندقطبیگرایی فراهم کرده است، جهانی که دیگر کاملاً تحت سلطه امپراتوری غربی نیست و قدرت صهیونیسم جهانی برای استعمار کامل فلسطین و سایر مناطق آسیای غربی را می تواند به چالش بکشد. صهیونیسم در این شرایط مستقیماً مورد مقابله قرار گرفته است.
۲۱. پس از ۳۰ سال یکقطبیگرایی آمریکایی-صهیونیستی و تسلط بر اذهان جریانی که خود را "غرب" مینامید، فرایند بازپسگیری حاکمیت ملی در روسیه، صنعتیسازی و توسعه عظیم چین تحت هدایت حزب کمونیست آن، مبارزه بیامان محور مقاومت ضد صهیونیستی به رهبری ایران، تقویت کره، مقاومت (هرچند همراه با عقبنشینیهای مقطعی) در مسیر گذار به سوسیالیسم در کشورهایی مانند ویتنام، کوبا و لائوس، و بقای ساختارهای چندقطبی ضد امپریالیستی در آمریکای لاتین (ونزوئلا، نیکاراگوئه و تا حدی بولیوی) موجب شدهاند که جهانی جدید یا جهان در حال ظهوری شکل بگیرد که جایگاه خود را مطالبه میکند و نشانههای استقلال خود را در منطقه ساحل آفریقا نیز به نمایش گذاشته است. کشورهایی همچون مالی، نیجر و بورکینافاسو در صف مقدم این جبهه قرار دارند. علاوه بر این، دولت-ملتهایی که پیشتر توسط امپراتوری غربی در وضعیت کشورهای در حال توسعه قرار گرفته بودند، مانند هند، برزیل و آفریقای جنوبی، نیز بهطور ضمنی اما در نهایت در این محیط جدید گنجانده شدهاند.
۲۲. در مواجهه با این چالش بیسابقه، محور آنگلوساکسون-صهیونیستی ناچار به واکنش شده است. در میان جناحهای حاکم بر هژمون جهانی تا این لحظه، دو گروه اصلی وجود دارند: سرمایهداران مالی جهانیگرا (که عمدتاً در حزب دموکرات متمرکز هستند) و امپریالیستهای قارهگرا (که عمدتاً به جناح جمهوریخواهان وابستهاند).(۵) تاکنون، هر دو جناح یک جنگ چندبعدی و چندشکلی را علیه جهان در حال ظهور که در بالا توصیف شد به راه انداختهاند، با دو هدف: جلوگیری از جایگزینی تاریخی امپراتوری غربی با یک نظم جدید و، مهمتر از آن، ناکام گذاشتن هرگونه پیوند دوباره با سوسیالیسم یا احیای آن در مقیاس جهانی.
این جنگ تمامعیار که در سه دهه اخیرتک قطبی آمریکایی به راه افتاده، نتیجهای متناقض به بار آورده است: دمیدن جان تازهای در کابوس ژئوپلیتیکی محور آنگلوساکسون-صهیونیستی، یعنی کابوس اتحاد چین و روسیه، که یک ائتلاف مسلط بر "هارتلند" اوراسیا را تشکیل میدهد. این وضعیت زمانی وخیمتر میشود که ایران، دشمن بنیادین صهیونیسم، نیز به این معادله افزوده شده یا شود.
۲۳. مانند دوره ۱۹۴۹-۱۹۸۹، اولویت مطلق امپراتوری غربی که در حال افول است (به رهبری محور آنگلوساکسون-صهیونیستی و با حمایت دیگر همپیمانان آنگلوساکسون آن، همچنین اروپا و ژاپن)، تجزیه و تضعیف جبهه چندقطبی به هر قیمتی است. این همان عامل اصلی است که در پشت تمام تحرکات ژئوپلیتیکی ایالات متحده در دوران ریاستجمهوری قرار دارد.
جناح قارهگرای تولیدگرا که به ترامپ وابسته است و در حال حاضر قدرت را در دست دارد، تصمیم گرفته که نمیتوان جنگ جهانی سوم را بهطور همزمان علیه جبهه چندقطبی و محور مقاومت ضد صهیونیستی به پیروزی رساند. بنابراین، نخستین گام باید گسستن پیوند میان فدراسیون روسیه و جمهوری خلق چین به هر قیمتی باشد، سپس نابودی ایران و محور مقاومت، و پسازآن شکست چین در چند جبهه، از جمله تایوان و آبهای مجاور آن، و در نهایت اجرای عملیات "بارباروسا ۲" علیه روسیه.(۶)ترتیب دو گام آخر ممکن است تغییر کند، اما نخستین اقدام، حذف ایران بهعنوان یک نیروی مخالف است تا جبهه چندقطبی دچار آسیب جدی شود (امپراتوری همواره نقطهای را که گمان میکند ضعیفترین است برای نخستین حمله انتخاب میکند). نابودی سوریه (آخرین دولت سکولار پانعربیستی در منطقه) و به دام انداختن آن در پروژههای جهادی، بهعلاوه اشغال نظامی مستقیم آنچه از فلسطین اشغالی باقی مانده است، و همچنین یک تجاوز نظامی جدید به لبنان، همگی گامهایی ضروری در این مسیر محسوب میشوند و ضربهای مهلک به محور مقاومت وارد خواهند کرد. حزبالله در لبنان با چالشهای جدی مواجه شده، زیرا این کشور در آستانه یک جنگ داخلی جدید قرار دارد، و فلسطین نیز با یک نسلکشی تمامعیار روبهروست، همراه با اولتیماتوم ترامپ برای نوار غزه و طرح احداث کانالی جدید از دریای سرخ، تحت کنترل صهیونیستی، که شامل تبعید اجباری مردم فلسطین میشود. بااینحال، محور مقاومت بارها و بارها توانایی خود را در مقاومت و بازسازی از پایه نشان داده است (ایدئولوگهای نظام غربی امروزه از اصطلاح "مقاومت" برای توصیف این پدیده استفاده میکنند، اصطلاحی که آنها با هدف وادار کردن ما به تحمل هرچه بیشتر شرایط تحمیلشده به کار میبرند).
۲۴. این همان دلیلی است که باعث تغییر موضع ایالات متحده در قبال اوکراین شده است. واشنگتن اکنون تلاش میکند زمان بخرد تا خود را مجدداً تسلیح کرده و نیروهای خود را در اوکراین مستقر کند، درحالیکه همزمان سعی دارد روسیه را از اتحاد خود با چین و ایران جدا کند. آمریکا با این کار، اروپا را در موقعیتی دشوار قرار داده است، مجبورش میکند تسلیحات آمریکایی بخرد، آن را به حاشیه سیاست جهانی میکشاند، و حتی ممکن است به نابودی آن منجر شود.
از سوی دیگر، ایالات متحده در حال آمادهسازی قاره آمریکا و قطب شمال بهعنوان یک"قلعه" است، درحالیکه در نظر دارد با سرکوب کامل کوبا و از بین بردن فرایندهای چپگرایانه در ونزوئلا و نیکاراگوئه، منطقه را از "دشمنان داخلی" پاکسازی کند. برای این هدف، حتی گزینه حمله نظامی نیز بهعنوان یک راهکار قطعی مطرح شده است در همین حین، چین نیز در حال آماده شدن برای جنگ است.
جنگ تمامعیاری که از سوییک سیستم در حال زوال به راه افتاده، در حال گسترش به ابعاد جهانی و وحشتناکی است، از جمله حوزههای اقتصادی، ایدئولوژیک-سیاسی، رسانهای، بیولوژیک-باکتریولوژیک، سایبری، شناختی، نظامی و شبهنظامی، پزشکی، ژنومی، ماهوارهای، شیمیایی، هستهای و غیره.
در برابر این وضعیت، ضرورت حفظ سنت صلح در عزت و عدالت که توسط جنبش کمونیستی بشریت شکل گرفته، بیش از هر زمان دیگری احساس میشود. برادری میان ملتها ضروریتر از همیشه است.
جناح قارهگرای تولیدگرا که به ترامپ وابسته است و در حال حاضر قدرت را در دست دارد، تصمیم گرفته که نمیتوان جنگ جهانی سوم را بهطور همزمان علیه جبهه چندقطبی و محور مقاومت ضد صهیونیستی به پیروزی رساند. بنابراین، نخستین گام باید گسستن پیوند میان فدراسیون روسیه و جمهوری خلق چین به هر قیمتی باشد، سپس نابودی ایران و محور مقاومت، و پسازآن شکست چین در چند جبهه، از جمله تایوان و آبهای مجاور آن، و در نهایت اجرای عملیات "بارباروسا ۲" علیه روسیه.(۶)ترتیب دو گام آخر ممکن است تغییر کند، اما نخستین اقدام، حذف ایران بهعنوان یک نیروی مخالف است تا جبهه چندقطبی دچار آسیب جدی شود (امپراتوری همواره نقطهای را که گمان میکند ضعیفترین است برای نخستین حمله انتخاب میکند). نابودی سوریه (آخرین دولت سکولار پانعربیستی در منطقه) و به دام انداختن آن در پروژههای جهادی، بهعلاوه اشغال نظامی مستقیم آنچه از فلسطین اشغالی باقی مانده است، و همچنین یک تجاوز نظامی جدید به لبنان، همگی گامهایی ضروری در این مسیر محسوب میشوند و ضربهای مهلک به محور مقاومت وارد خواهند کرد. حزبالله در لبنان با چالشهای جدی مواجه شده، زیرا این کشور در آستانه یک جنگ داخلی جدید قرار دارد، و فلسطین نیز با یک نسلکشی تمامعیار روبهروست، همراه با اولتیماتوم ترامپ برای نوار غزه و طرح احداث کانالی جدید از دریای سرخ، تحت کنترل صهیونیستی، که شامل تبعید اجباری مردم فلسطین میشود. بااینحال، محور مقاومت بارها و بارها توانایی خود را در مقاومت و بازسازی از پایه نشان داده است (ایدئولوگهای نظام غربی امروزه از اصطلاح "مقاومت" برای توصیف این پدیده استفاده میکنند، اصطلاحی که آنها با هدف وادار کردن ما به تحمل هرچه بیشتر شرایط تحمیلشده به کار میبرند).
۲۴. این همان دلیلی است که باعث تغییر موضع ایالات متحده در قبال اوکراین شده است. واشنگتن اکنون تلاش میکند زمان بخرد تا خود را مجدداً تسلیح کرده و نیروهای خود را در اوکراین مستقر کند، درحالیکه همزمان سعی دارد روسیه را از اتحاد خود با چین و ایران جدا کند. آمریکا با این کار، اروپا را در موقعیتی دشوار قرار داده است، مجبورش میکند تسلیحات آمریکایی بخرد، آن را به حاشیه سیاست جهانی میکشاند، و حتی ممکن است به نابودی آن منجر شود.
از سوی دیگر، ایالات متحده در حال آمادهسازی قاره آمریکا و قطب شمال بهعنوان یک"قلعه" است، درحالیکه در نظر دارد با سرکوب کامل کوبا و از بین بردن فرایندهای چپگرایانه در ونزوئلا و نیکاراگوئه، منطقه را از "دشمنان داخلی" پاکسازی کند. برای این هدف، حتی گزینه حمله نظامی نیز بهعنوان یک راهکار قطعی مطرح شده است در همین حین، چین نیز در حال آماده شدن برای جنگ است.
جنگ تمامعیاری که از سوییک سیستم در حال زوال به راه افتاده، در حال گسترش به ابعاد جهانی و وحشتناکی است، از جمله حوزههای اقتصادی، ایدئولوژیک-سیاسی، رسانهای، بیولوژیک-باکتریولوژیک، سایبری، شناختی، نظامی و شبهنظامی، پزشکی، ژنومی، ماهوارهای، شیمیایی، هستهای و غیره.
در برابر این وضعیت، ضرورت حفظ سنت صلح در عزت و عدالت که توسط جنبش کمونیستی بشریت شکل گرفته، بیش از هر زمان دیگری احساس میشود. برادری میان ملتها ضروریتر از همیشه است.
۲۵. ماههای آینده، روند مبارزات طبقاتی را در سطح جهانی مشخص خواهد کرد. مسئله دیگر تنها این نیست که آیا امپراتوری غربی سقوط خواهد کرد، بلکه این است که آیا نظام سرمایهداری جهانی که این امپراتوری طی پنج قرن آن را بنا کرده و پشتیبانی کرده است - نظامی که موجب بردهداری، فقر، گرسنگی، نسلکشی، رنجهای غیرقابل وصف، صدها میلیون مهاجرت اجباری، جنگها، سلب مالکیت گسترده از بشریت و غارت منابع آن در سراسر جهان شده - نیز همراه آن فروخواهد پاشید یا خیر.
اینکه آیا این لحظه تاریخی نادر، دروازههای جدیدی را برای جنبش کمونیستی بشریت خواهد گشود، بستگی به تمام مبارزات در سراسر جهان و استراتژی صحیح آنها دارد. انقلاب سوسیالیستی ضروری شما.
----------------------------------
توضیحات مترجم :
۱-نویسنده به برخی از مباحث مطرحشده از سوی اقتصاددانانی مانند یانیس واروفاکیساشاره دارد که معتقدند سرمایهداری به سمت نوعی "فئودالیسم فناورانه" حرکت کرده است، جایی که شرکتهای فناوری بزرگ مانند گوگل، آمازون و مایکروسافت به اربابان جدیدی تبدیل شدهاند که دسترسی به منابع اقتصادی و اطلاعاتی را کنترل میکنند، درحالیکه دیگران در وضعیت وابستگی شدید به این ساختارهای قدرت قرار دارند.
۲-جنگ انگلستان و بوئر به دو درگیری نظامی میان امپراتوری بریتانیا و جمهوریهای مستقل بوئر (جمهوری آفریقای جنوبی و ایالت آزاد اورنج) در جنوب آفریقا اشاره دارد. این جنگها که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم رخ دادند، از مهمترین جنگهای استعماری بریتانیابودند.
جنگ اول بوئر(۱۸۸۰–۱۸۸۱)
این جنگ زمانی رخ داد که بریتانیا تلاش کرد جمهوری آفریقای جنوبی (ترانسوال) را که توسط مهاجران بوئر (عمدتاً از نژاد هلندی و آلمانی) تأسیس شده بود، به مستعمره خود تبدیل کند.جنگ با پیروزی بوئرها و امضای معاهده پریتویا (۱۸۸۱) به پایان رسید که در نتیجه آن، بریتانیا مجبور شد خودمختاری محدودی را به جمهوری آفریقای جنوبی اعطا کند.
جنگ دوم بوئر(۱۸۹۹–۱۹۰۲)
این جنگ زمانی آغاز شد که تنش میان بریتانیا و جمهوریهای بوئر بر سر حقوق مهاجران بریتانیایی، کنترل منابع غنی طلا و گسترش نفوذ امپریالیستی بریتانیا در جنوب آفریقا شدت گرفت.در نهایت، بوئرها شکست خوردند و با معاهده فریکنیگ (۱۹۰۲) جمهوریهای بوئر به مستعمره بریتانیا تبدیل شدند. این جنگ باعث ایجاد اردوگاههای کار اجباری مدرن شد که بعدها در جنگهای جهانیهیتلری ها از آن الگو گرفتند.
۳- هارتلندیک اصطلاح ژئوپلیتیکی است که به منطقهای کلیدی در مرکز اوراسیا شامل نواحی روسیه، چین، مغولستان، اسیایی مرکزی و ایران است. استراتژیست های غرب نظیر برژینسکی معتقدند هرکس بر این منطقه تسلط داشته باشد بر جهان تسلط دارد.
۴- منظور نویسنده این است که در جوامعی که توسعه سرمایهداری به اندازه کافی پیش نرفته و جامعه دچار کمبود ساختاری در تولید و توزیع منابع است، مسیر جایگزینی مثلا سوسیالیستی یا تعاونی و غیره هم نمی تواند شکل بگیرد. در این شرایط دین می تواند با تشویق به قناعت، صبر، ساده زیستی و نظارت اخلاقی درونی، این وضعیت را مدیریت و تحمل پذیرتر کند و در نتیجه نقش یک نظم دهنده اجتماعی جایگزین را برعهده گیرد.
۵- منظور از امپریالیست های قاره گرای ایالات متحده، گرایش خاصی از جریان های حاکم سیاسی و استراتژیست های امریکایی است که به جای تمرکز بر امپریالیسم جهانی یا مداخله در انسوی اقیانوس ها، بیشتر بر گسترش قاره امریکای شمالی و فضای هم مرز با آن یعنی کانادا و منطقه امریکای لاتین و حوزه کارائیب تاکید دارند. در مجموع "امپریالیستهای قارهگرا" در حزب جمهوریخواه یعنی جریانی ملیگرا، ضدجهانیگرا، ضدائتلافهای چندجانبه و طرفدار نوعی هژمونی منطقهای محدود به حریم قاره آمریکا و منافع مستقیم آمریکا، که از امپریالیسم جهانی فراتر از مرزها فاصله میگیرد، اما منطق سلطه را حفظ میکند. ترامپ در مجموع سخنگوی بندباز این جناح است.
۶- عملیات بارباروسا نام رمز حمله هیتلری به اتحاد شوروی بود. منظور نویسنده برنامه ریزی برای تکرار همان حمله است.
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
اینکه آیا این لحظه تاریخی نادر، دروازههای جدیدی را برای جنبش کمونیستی بشریت خواهد گشود، بستگی به تمام مبارزات در سراسر جهان و استراتژی صحیح آنها دارد. انقلاب سوسیالیستی ضروری شما.
----------------------------------
توضیحات مترجم :
۱-نویسنده به برخی از مباحث مطرحشده از سوی اقتصاددانانی مانند یانیس واروفاکیساشاره دارد که معتقدند سرمایهداری به سمت نوعی "فئودالیسم فناورانه" حرکت کرده است، جایی که شرکتهای فناوری بزرگ مانند گوگل، آمازون و مایکروسافت به اربابان جدیدی تبدیل شدهاند که دسترسی به منابع اقتصادی و اطلاعاتی را کنترل میکنند، درحالیکه دیگران در وضعیت وابستگی شدید به این ساختارهای قدرت قرار دارند.
۲-جنگ انگلستان و بوئر به دو درگیری نظامی میان امپراتوری بریتانیا و جمهوریهای مستقل بوئر (جمهوری آفریقای جنوبی و ایالت آزاد اورنج) در جنوب آفریقا اشاره دارد. این جنگها که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم رخ دادند، از مهمترین جنگهای استعماری بریتانیابودند.
جنگ اول بوئر(۱۸۸۰–۱۸۸۱)
این جنگ زمانی رخ داد که بریتانیا تلاش کرد جمهوری آفریقای جنوبی (ترانسوال) را که توسط مهاجران بوئر (عمدتاً از نژاد هلندی و آلمانی) تأسیس شده بود، به مستعمره خود تبدیل کند.جنگ با پیروزی بوئرها و امضای معاهده پریتویا (۱۸۸۱) به پایان رسید که در نتیجه آن، بریتانیا مجبور شد خودمختاری محدودی را به جمهوری آفریقای جنوبی اعطا کند.
جنگ دوم بوئر(۱۸۹۹–۱۹۰۲)
این جنگ زمانی آغاز شد که تنش میان بریتانیا و جمهوریهای بوئر بر سر حقوق مهاجران بریتانیایی، کنترل منابع غنی طلا و گسترش نفوذ امپریالیستی بریتانیا در جنوب آفریقا شدت گرفت.در نهایت، بوئرها شکست خوردند و با معاهده فریکنیگ (۱۹۰۲) جمهوریهای بوئر به مستعمره بریتانیا تبدیل شدند. این جنگ باعث ایجاد اردوگاههای کار اجباری مدرن شد که بعدها در جنگهای جهانیهیتلری ها از آن الگو گرفتند.
۳- هارتلندیک اصطلاح ژئوپلیتیکی است که به منطقهای کلیدی در مرکز اوراسیا شامل نواحی روسیه، چین، مغولستان، اسیایی مرکزی و ایران است. استراتژیست های غرب نظیر برژینسکی معتقدند هرکس بر این منطقه تسلط داشته باشد بر جهان تسلط دارد.
۴- منظور نویسنده این است که در جوامعی که توسعه سرمایهداری به اندازه کافی پیش نرفته و جامعه دچار کمبود ساختاری در تولید و توزیع منابع است، مسیر جایگزینی مثلا سوسیالیستی یا تعاونی و غیره هم نمی تواند شکل بگیرد. در این شرایط دین می تواند با تشویق به قناعت، صبر، ساده زیستی و نظارت اخلاقی درونی، این وضعیت را مدیریت و تحمل پذیرتر کند و در نتیجه نقش یک نظم دهنده اجتماعی جایگزین را برعهده گیرد.
۵- منظور از امپریالیست های قاره گرای ایالات متحده، گرایش خاصی از جریان های حاکم سیاسی و استراتژیست های امریکایی است که به جای تمرکز بر امپریالیسم جهانی یا مداخله در انسوی اقیانوس ها، بیشتر بر گسترش قاره امریکای شمالی و فضای هم مرز با آن یعنی کانادا و منطقه امریکای لاتین و حوزه کارائیب تاکید دارند. در مجموع "امپریالیستهای قارهگرا" در حزب جمهوریخواه یعنی جریانی ملیگرا، ضدجهانیگرا، ضدائتلافهای چندجانبه و طرفدار نوعی هژمونی منطقهای محدود به حریم قاره آمریکا و منافع مستقیم آمریکا، که از امپریالیسم جهانی فراتر از مرزها فاصله میگیرد، اما منطق سلطه را حفظ میکند. ترامپ در مجموع سخنگوی بندباز این جناح است.
۶- عملیات بارباروسا نام رمز حمله هیتلری به اتحاد شوروی بود. منظور نویسنده برنامه ریزی برای تکرار همان حمله است.
تلگرام راه توده:
https://www.tg-me.com/rahetudeh
راه توده 917
خدایان را
انسان در طول تاریخ بشری ساختند
دکتر "سروش سهرابی"
مارکس روند تاریخ بشری را در چارچوب رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی و اجتماعی متناسب با آن تبیین کرد. این تبیین توانست یک چارچوب علمی و مادی برای درک تاریخ فراهم آورد. یعنی روشن ساخت که روند تاریخ انسانی از آنجا آغاز می شود که انسان ها برای بقای خود ناگزیرند خوراک و پوشاک و مسکن مناسب را فراهم کنند. این ناگزیری و ضرورت ساده، پایه درک مادی و قانونمند شدن و ضرورت تاریخی است.
تاریخ به شکلی مقدر در جهتی خاص حرکت نمی کند، ولی ضرورت بقا که در رشد ابزارهای تولیدی و نیروهای مولده بازتاب می یابد، نیازمند نوعی سازمان اجتماعی است که تنها شکل های معینی از این سازمان اجتماعی می توانند این رشد را تامین کنند و با آن هماهنگ شوند. از این نظر نوعی ناگزیری - و نه تقدیر- در سرنوشت جوامع انسانی دیده می شود و وجود دارد؛ ناگزیری که از مسیر امکان های مختلف راه خود را در جهات مختلف باز می کند ولی سرانجام باید نظمی اجتماعی مستقر شود که با سطح رشد نیروهای مولده هماهنگ باشد و بتواند آن را مدیریت و بازتولید کند که در غیراینصورت نظام اجتماعی روبربه فروپاشی می رود.
انسان ها همواره درون یک جمع زندگی کرده و می کنند و به تنهایی از عهده تامین مواد لازم برای بقای خود بر نمی آیند. برای تامین این مواد آنها بتدریج به ابزارسازی روی آوردند که خود نیازمند شکل های زندگی اجتماعی متناسب با سطح آن ابزارها گردید. بین سطح تکامل این ابزارها و شکل های زندگی اجتماعی ارتباط مستقیم و ساده وجود ندارد، ولی در درازمدت، شکل های اجتماعی معینی که تناسب بیشتری با سطح تکامل ابزارهای تولیدی دارند و نتایج حاصل از آن دارند امکان بقای بیشتری دارند و شکل هایی که متناسب با آن نباشند رو به حذف شدن می روند.
در این مسیر مهمترین گرهگاه و نقطه عطف در روند تاریخ انسانی پیدایش "مازاد" است. یعنی زمانی است که انسانها توانستند بیش از آنچه برای رفع معیشت خود لازم دارند تولید کنند. این بزرگترین تحول در تاریخ بشر با پیامدهای مثبت و منفی، تمدن ساز و ویرانگر آن است. پیدایش مازاد از دوران نوسنگی (نئولیتیک) که گوردن چایلد انسان شناس برجسته مارکسیست آن را بدرستی "انقلاب نوسنگی" می نامد و می توان آن را آغاز گذار به "تمدن مازاد" نیز نام نهاد آغاز شد. این انقلاب نتیجهٔ مستقیم گذار از اقتصاد شکار و گردآوری به اقتصاد تولیدی (کشاورزی و دامداری) است. این دگرگونی، عمیقترین نقطهٔ چرخش در تاریخ تکامل انسان بهشمار میرود و پایهٔ مادی پیدایش بعدی شهرها و جامعهٔ طبقاتی و دولت را فراهم کرد.
گذار از اقتصاد مبتنی بر رفع نیازهای فوری تولید کننده به تولید مازاد تقریباً از ۱۰ هزار سال پیش (۸ هزار سال پیش از میلاد) در منطقه معروف به "هلال حاصلخیز" آغاز شد. این منطقه از غرب به دره نیل در مصر می رسد، در مرکز شامل سرزمین شام (لبنان، سوریه، فلسطین، اردن) است و در شرق شامل میان رودان (بین النهرین) یعنی عراق کنونی، جنوب شرقی ترکیه که منشا دجله و فرات است و غرب ایران شامل کرمانشاه، ایلام و زاگرس شمالی است. ویژگی جغرافیایی این منطقه با خاک آبرفتی شناخته می شود یعنی خاکی که در اثر ته نشینی رسوبات آب های جاری مانند رودخانه ها، سیلاب ها و یا نهرها درطول زمان شکل گرفته و از نظر کشاورزی بسیار حاصلخیز است. در ایران، دشت خوزستان دارای چنین خاک حاصلخیزی ناشی از رسوبات رودهای کرخه، کارون و دز بود. علاوه بر آن، در این هلال منابع آبی دائمی مانند دجله، فرات و نیل، اقلیم معتدل نیمه خشک و تنوع زیستی گیاهی و جانوری مناسب برای اهلی سازی کشاورزی و حیوانی مانند گندم، جو، بز و گوسفند وجود داشته است. به همین دلیل نخستین مراکز کشاورزی جهان در این منطقه قرار گرفتند.
خدایان را
انسان در طول تاریخ بشری ساختند
دکتر "سروش سهرابی"
مارکس روند تاریخ بشری را در چارچوب رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی و اجتماعی متناسب با آن تبیین کرد. این تبیین توانست یک چارچوب علمی و مادی برای درک تاریخ فراهم آورد. یعنی روشن ساخت که روند تاریخ انسانی از آنجا آغاز می شود که انسان ها برای بقای خود ناگزیرند خوراک و پوشاک و مسکن مناسب را فراهم کنند. این ناگزیری و ضرورت ساده، پایه درک مادی و قانونمند شدن و ضرورت تاریخی است.
تاریخ به شکلی مقدر در جهتی خاص حرکت نمی کند، ولی ضرورت بقا که در رشد ابزارهای تولیدی و نیروهای مولده بازتاب می یابد، نیازمند نوعی سازمان اجتماعی است که تنها شکل های معینی از این سازمان اجتماعی می توانند این رشد را تامین کنند و با آن هماهنگ شوند. از این نظر نوعی ناگزیری - و نه تقدیر- در سرنوشت جوامع انسانی دیده می شود و وجود دارد؛ ناگزیری که از مسیر امکان های مختلف راه خود را در جهات مختلف باز می کند ولی سرانجام باید نظمی اجتماعی مستقر شود که با سطح رشد نیروهای مولده هماهنگ باشد و بتواند آن را مدیریت و بازتولید کند که در غیراینصورت نظام اجتماعی روبربه فروپاشی می رود.
انسان ها همواره درون یک جمع زندگی کرده و می کنند و به تنهایی از عهده تامین مواد لازم برای بقای خود بر نمی آیند. برای تامین این مواد آنها بتدریج به ابزارسازی روی آوردند که خود نیازمند شکل های زندگی اجتماعی متناسب با سطح آن ابزارها گردید. بین سطح تکامل این ابزارها و شکل های زندگی اجتماعی ارتباط مستقیم و ساده وجود ندارد، ولی در درازمدت، شکل های اجتماعی معینی که تناسب بیشتری با سطح تکامل ابزارهای تولیدی دارند و نتایج حاصل از آن دارند امکان بقای بیشتری دارند و شکل هایی که متناسب با آن نباشند رو به حذف شدن می روند.
در این مسیر مهمترین گرهگاه و نقطه عطف در روند تاریخ انسانی پیدایش "مازاد" است. یعنی زمانی است که انسانها توانستند بیش از آنچه برای رفع معیشت خود لازم دارند تولید کنند. این بزرگترین تحول در تاریخ بشر با پیامدهای مثبت و منفی، تمدن ساز و ویرانگر آن است. پیدایش مازاد از دوران نوسنگی (نئولیتیک) که گوردن چایلد انسان شناس برجسته مارکسیست آن را بدرستی "انقلاب نوسنگی" می نامد و می توان آن را آغاز گذار به "تمدن مازاد" نیز نام نهاد آغاز شد. این انقلاب نتیجهٔ مستقیم گذار از اقتصاد شکار و گردآوری به اقتصاد تولیدی (کشاورزی و دامداری) است. این دگرگونی، عمیقترین نقطهٔ چرخش در تاریخ تکامل انسان بهشمار میرود و پایهٔ مادی پیدایش بعدی شهرها و جامعهٔ طبقاتی و دولت را فراهم کرد.
گذار از اقتصاد مبتنی بر رفع نیازهای فوری تولید کننده به تولید مازاد تقریباً از ۱۰ هزار سال پیش (۸ هزار سال پیش از میلاد) در منطقه معروف به "هلال حاصلخیز" آغاز شد. این منطقه از غرب به دره نیل در مصر می رسد، در مرکز شامل سرزمین شام (لبنان، سوریه، فلسطین، اردن) است و در شرق شامل میان رودان (بین النهرین) یعنی عراق کنونی، جنوب شرقی ترکیه که منشا دجله و فرات است و غرب ایران شامل کرمانشاه، ایلام و زاگرس شمالی است. ویژگی جغرافیایی این منطقه با خاک آبرفتی شناخته می شود یعنی خاکی که در اثر ته نشینی رسوبات آب های جاری مانند رودخانه ها، سیلاب ها و یا نهرها درطول زمان شکل گرفته و از نظر کشاورزی بسیار حاصلخیز است. در ایران، دشت خوزستان دارای چنین خاک حاصلخیزی ناشی از رسوبات رودهای کرخه، کارون و دز بود. علاوه بر آن، در این هلال منابع آبی دائمی مانند دجله، فرات و نیل، اقلیم معتدل نیمه خشک و تنوع زیستی گیاهی و جانوری مناسب برای اهلی سازی کشاورزی و حیوانی مانند گندم، جو، بز و گوسفند وجود داشته است. به همین دلیل نخستین مراکز کشاورزی جهان در این منطقه قرار گرفتند.
پیدایش مازاد، در این مناطق که ابتدا به میزان اندک و به شکل طبیعی و غیربرنامه ریزی شده بود، در درازمدت حاصل دو تحول عمده در نیروهای مولده بود:
الف) ابزارهای تولیدی نو مانند داس، خیش، آسیاب دستی، ظروف سفالی، کاربرد ابتدایی نیروی حیوانی در حمل و شخم
ب) تسلط بر تولید غذا یعنی گذار از گردآوری تصادفی به تولید منظم، و امکان ذخیرهسازی و برنامهریزی برای مصرف فصلی
نتیجه این هر دو، تقسیم کار جدید و پیدایش زمان آزاد بود یعنی تولید مازاد غذایی برای نخستین بار امکان جدایی نسبی بخشی از جمعیت از تولید مستقیم را فراهم کرد و شرایط گذار به شهرنشینی را از حدود ۳۵۰۰ پیش از میلاد فراهم اورد. پیدایش زمان آزاد همچنین تخصصیشدن فعالیتها و از جمله پیدایش مدیریت، آیین ها و مناسک را ممکن کرد.
تمدن مازاد محور
پیدایش مازاد بهمعنای تولید غذا یا منابعی فراتر از نیاز آنی گروه در آغاز در سکونتگاههای روستایی یا نیمهثابت رخ داد و هنوز به ساختارهای نهادی یا طبقاتی گسترده منجر نشده بود. ولی تمدن مازادمحور مربوط به زمانی است که تولید، ذخیره، و توزیع مازاد در دل یک نظام اجتماعی ـ سیاسی نهادینه شد. این تحول مستلزم شکلگیری شهرها (با تمرکز جمعیت و نهادها)، برقراری دولت یا حاکمیت، ایجاد خط (برای ثبت حسابها و انبارها)، تاسیس معابد و آیینهای سازمانیافته، و طبقات اجتماعی و تقسیم کار دائمی است، تحولی که معمولاً مربوط به عصر مس سنگی و برنز و پس از آن است.
بدینسان گذار به تمدن مبتنی بر مازاد، همزمان با "انقلاب نوسنگی" آغاز میشود، اما این گذار فرآیندی تدریجی و نه ناگهانی است. در واقع، انقلاب نوسنگی زمینهٔ مادی و زیستی پیدایش مازاد را فراهم کرد، اما تبدیل آن به تمدن مازادمحور (یعنی جامعهای که مازاد را نهفقط تولید، بلکه سازماندهی، ذخیره، و بازتوزیع نهادی میکند) به زمان، تمرکز جمعیت، و شکلگیری ساختارهای پیچیده اجتماعی نیاز داشت.
مراحل این گذار بهطور خلاصه چنیناند:
۱. انقلاب نوسنگی (آغاز تولید) در حدود ۱۰ تا ۸ هزار سال پیش از میلاد. در این دوران کشاورزی و دامداری پایدار برقرار می شود، سکونتگاههای دائم و روستاهای اولیه شکل می گیرند و ذخیرهسازی ابتدایی غذا و ابزار ها آغاز می شود.
۲. افزایش مازاد در حدود ۸ تا ۵ هزار سال ق.م. در این مرحله تولید محصولات بیش از نیاز معیشتی، امکان تغذیه افراد غیردرگیر در تولید و افزایش جمعیت و گسترش تقسیم کار (کاهنان، صنعتگران، جنگاوران) بوجود آمد.
۳. مدیریت مازاد و پیدایش ساختارهای قدرت در حدود ۵ تا ۳ هزار سال ق.م. در این دوران نیاز به کنترل، حفاظت، انبار، و توزیع مازاد بوجود می اید و همراه است با پیدایش نقشهای مدیریتی و نابرابری در دسترسی به منابع، و شروع تمایزات طبقاتی و استقرار قدرت متمرکز.
۴. تمدن مازادمحور (شهر، خط، دولت، ارتش) از حدود سه هزار و پانصد سال پیش از میلاد به بعد است. این مرحله ایست که شهرنشینی، نظام سیاسی، نظام اداری و مالیاتی، نهاد دین سازمانیافته است و تمرکز نهادها برای بازتوزیع مازاد (معابد، کاخها، انبارها) قرار گرفته است.
پیدایش شهرها و طبقات
در همین مرحله طبقات شروع به شکلگیری می کنند. هر چند پیدایش طبقات و شهرنشینی همزمان نیستند، اما بهشدت بههم وابستهاند. بهطور تاریخی، طبقات پیش از شکلگیری کامل شهرها پدید آمدند، ولی شهرنشینی، طبقات را تعمیق، تثبیت و پیچیدهتر کرد. پیدایش طبقات مربوط به اواخر دوران نوسنگی و پس از شکلگیری کشاورزی پایدار، مازاد منظم، و تقسیم کار است. این مستلزم پیششرطهایی علاوه بر مازاد تولید و ذخیرهسازی غذا بود، یعنی نیاز به مدیریت مازاد، حفاظت و سازماندهی نیروی کار داشت. روندی که به جدایی تدریجی میان تولیدکنندگان و مدیران، متخصصان دینی، جنگاوران انجامید. نتیجه همه اینها پیدایش سلسلهمراتب اجتماعی، امتیازات موروثی، و مالکیت نمادین یا واقعی بر منابع بود. در این مرحله طبقات ممکن است کاملاً تثبیتشده و نهادی نبوده باشند، اما شکلهای ابتدایی نابرابری و سلطهٔ متمرکز پدیدار شده بودند. ضمن اینکه این گذار در همه جا و در آغاز توام با خشونت نبوده است.
الف) ابزارهای تولیدی نو مانند داس، خیش، آسیاب دستی، ظروف سفالی، کاربرد ابتدایی نیروی حیوانی در حمل و شخم
ب) تسلط بر تولید غذا یعنی گذار از گردآوری تصادفی به تولید منظم، و امکان ذخیرهسازی و برنامهریزی برای مصرف فصلی
نتیجه این هر دو، تقسیم کار جدید و پیدایش زمان آزاد بود یعنی تولید مازاد غذایی برای نخستین بار امکان جدایی نسبی بخشی از جمعیت از تولید مستقیم را فراهم کرد و شرایط گذار به شهرنشینی را از حدود ۳۵۰۰ پیش از میلاد فراهم اورد. پیدایش زمان آزاد همچنین تخصصیشدن فعالیتها و از جمله پیدایش مدیریت، آیین ها و مناسک را ممکن کرد.
تمدن مازاد محور
پیدایش مازاد بهمعنای تولید غذا یا منابعی فراتر از نیاز آنی گروه در آغاز در سکونتگاههای روستایی یا نیمهثابت رخ داد و هنوز به ساختارهای نهادی یا طبقاتی گسترده منجر نشده بود. ولی تمدن مازادمحور مربوط به زمانی است که تولید، ذخیره، و توزیع مازاد در دل یک نظام اجتماعی ـ سیاسی نهادینه شد. این تحول مستلزم شکلگیری شهرها (با تمرکز جمعیت و نهادها)، برقراری دولت یا حاکمیت، ایجاد خط (برای ثبت حسابها و انبارها)، تاسیس معابد و آیینهای سازمانیافته، و طبقات اجتماعی و تقسیم کار دائمی است، تحولی که معمولاً مربوط به عصر مس سنگی و برنز و پس از آن است.
بدینسان گذار به تمدن مبتنی بر مازاد، همزمان با "انقلاب نوسنگی" آغاز میشود، اما این گذار فرآیندی تدریجی و نه ناگهانی است. در واقع، انقلاب نوسنگی زمینهٔ مادی و زیستی پیدایش مازاد را فراهم کرد، اما تبدیل آن به تمدن مازادمحور (یعنی جامعهای که مازاد را نهفقط تولید، بلکه سازماندهی، ذخیره، و بازتوزیع نهادی میکند) به زمان، تمرکز جمعیت، و شکلگیری ساختارهای پیچیده اجتماعی نیاز داشت.
مراحل این گذار بهطور خلاصه چنیناند:
۱. انقلاب نوسنگی (آغاز تولید) در حدود ۱۰ تا ۸ هزار سال پیش از میلاد. در این دوران کشاورزی و دامداری پایدار برقرار می شود، سکونتگاههای دائم و روستاهای اولیه شکل می گیرند و ذخیرهسازی ابتدایی غذا و ابزار ها آغاز می شود.
۲. افزایش مازاد در حدود ۸ تا ۵ هزار سال ق.م. در این مرحله تولید محصولات بیش از نیاز معیشتی، امکان تغذیه افراد غیردرگیر در تولید و افزایش جمعیت و گسترش تقسیم کار (کاهنان، صنعتگران، جنگاوران) بوجود آمد.
۳. مدیریت مازاد و پیدایش ساختارهای قدرت در حدود ۵ تا ۳ هزار سال ق.م. در این دوران نیاز به کنترل، حفاظت، انبار، و توزیع مازاد بوجود می اید و همراه است با پیدایش نقشهای مدیریتی و نابرابری در دسترسی به منابع، و شروع تمایزات طبقاتی و استقرار قدرت متمرکز.
۴. تمدن مازادمحور (شهر، خط، دولت، ارتش) از حدود سه هزار و پانصد سال پیش از میلاد به بعد است. این مرحله ایست که شهرنشینی، نظام سیاسی، نظام اداری و مالیاتی، نهاد دین سازمانیافته است و تمرکز نهادها برای بازتوزیع مازاد (معابد، کاخها، انبارها) قرار گرفته است.
پیدایش شهرها و طبقات
در همین مرحله طبقات شروع به شکلگیری می کنند. هر چند پیدایش طبقات و شهرنشینی همزمان نیستند، اما بهشدت بههم وابستهاند. بهطور تاریخی، طبقات پیش از شکلگیری کامل شهرها پدید آمدند، ولی شهرنشینی، طبقات را تعمیق، تثبیت و پیچیدهتر کرد. پیدایش طبقات مربوط به اواخر دوران نوسنگی و پس از شکلگیری کشاورزی پایدار، مازاد منظم، و تقسیم کار است. این مستلزم پیششرطهایی علاوه بر مازاد تولید و ذخیرهسازی غذا بود، یعنی نیاز به مدیریت مازاد، حفاظت و سازماندهی نیروی کار داشت. روندی که به جدایی تدریجی میان تولیدکنندگان و مدیران، متخصصان دینی، جنگاوران انجامید. نتیجه همه اینها پیدایش سلسلهمراتب اجتماعی، امتیازات موروثی، و مالکیت نمادین یا واقعی بر منابع بود. در این مرحله طبقات ممکن است کاملاً تثبیتشده و نهادی نبوده باشند، اما شکلهای ابتدایی نابرابری و سلطهٔ متمرکز پدیدار شده بودند. ضمن اینکه این گذار در همه جا و در آغاز توام با خشونت نبوده است.
شهرنشینی از حدود ۴ تا ۳ هزار سال پیش از میلاد، با آغاز تمدنهای بینالنهرین، مصر، سند، ایلام آغاز می شود که با تمرکز جمعیت، دیوارهای حفاظتی، تقسیم کار پیچیده؛ معابد، کاخها، خطوط حملونقل، دستگاه اداری و پیدایش خط، نظام مالیات، ارتش و دولت متمرکز همراه است. شهرنشینی فرآیندی دیرتر از پیدایش اولیهٔ طبقات است، اما عامل شتابدهنده و تثبیتکنندهٔ آن نیز هست. شهرنشینی در اواخر نوسنگی و آغاز عصر مس و سنگ یا مس سنگی و سپس عصر برنز رخ میدهد.
نخستین شهرهای واقعی، مانند اوروک و لاگاش، در عصر برنز اولیه پدید آمدند. این شهرها هر دو در منطقهٔ بینالنهرین جنوبی، یعنی جنوب عراق کنونی، واقع بودند. شکوفایی شهر اوروک به حدود ۴ تا ۳ هزار سال پیش از میلاد باز می گردد. این یکی از نخستین شهرهای واقعی با جمعیت چند ده هزار نفر و معابد عظیم بود و اختراع خط میخی در آنجا صورت گرفت. شهر دارای دیوارهای شهری گسترده و ساختار سیاسی و مذهبی پیچیده بود و حماسهٔ گیلگمش، پادشاه اوروک، به این شهر نسبت داده میشود.
شهر اوروک جزیی از تمدنی بود که سومر نام دارد. تمدن سومر به مجموعهای از دولت - شهرهای مستقل ولی دارای زبان، فرهنگ، دین، ساختار اجتماعی و اقتصادی مشترک اطلاق میشود که در منطقهٔ جنوب بینالنهرین (جنوب عراق امروزی) حدود ۳۵۰۰ تا ۲۰۰۰ پیش از میلاد شکوفا شدند. در این تمدن، هیچ پایتخت واحد یا دولت مرکزی در آغاز وجود نداشت، بلکه هر شهر، دولت خود را داشت. اما این دولتها به یک زبان مینوشتند (سومری)، به خدایان مشترک اعتقاد داشتند و ساختار اجتماعی مشابهی داشتند (کاهنان، شاه، دهقان، برده). در همه آنها نظام مالکیت، اداری، معبد و ارتش مشابهت داشت و با یکدیگر جنگ، اتحاد، یا رقابت داشتند.
تقریبا همزمان با آن چندین تمدن مهم دیگر نیز در منطقهٔ اسیای غربی که هر یک ویژگیها، ساختارها و مسیرهای خاص خود را داشتند، اگرچه شباهتها و تبادلات فرهنگی میان آنها نیز چشمگیر بود.
از مهمترین آنها تمدن ایلام است که در جنوب غرب ایران، منطقهٔ خوزستان و ایلام کنونی (شوش، آوان، آنشان- در خوزستان، لرستان و فارس) شکل گرفت و از حدود۳ هزارسال پیش از میلاد تا ۶۴۰ق.م شکوفا بود.
تمدن مصر باستان نیز تقریبا همزمان در دره نیل و شمال شرقی آفریقا شکل گرفت. این تمدن با دولت پادشاهی متمرکز و فرعون بهعنوان خدای زنده، وحدت ملی زودهنگامتر و ثبات سیاسی بیشتر، خط هیروگلیف، معماری هرمی، و آیینهای پس از مرگ بسیار پیشرفته شناخته می شود.
در کنار اینها ازتمدن سند در دره رود سند، در پاکستان و شمال غرب هند کنونی نیز باید یاد کرد که زمان شکوفایی آن به حدود ۲۶۰۰ تا ۱۹۰۰ ق.م باز می گردد. این تمدن با شهرهای بسیار منظم و برنامهریزیشده، شبکه فاضلاب، معماری آجرپخته، سازمان اجتماعی پیشرفته، خط ناشناخته (رمزگشایینشده) و شواهد اندک از تمرکز قدرت سیاسی شناخته می شود. مهمترین ویژگی آن در نیافتن شواهدی روشن از وجود شاهان یا معابد بزرگ، و ساختار اجتماعی و طبقاتی است. ظاهرا تنها تمدن بزرگی است که بدون نیاز به شاه و معبد و طبقات توانسته است مازاد را به شکلی نسبتا برابر مدیریت و توزیع کند. فروپاشی و ناپدید شدن آن که دلایلش چندان روشن نیست، احتمالا بدلیل همین ناهماهنگی ساختار سیاسی و اجتماعی آن با نظام مازاد بوده است. یعنی یا براثر پیدایش اختلاف و تضاد میان جامعه مدیریتی که می خواسته منابع مازاد را به سود خود تخصیص دهد با توده مردم که در مقابل آن ایستادگی می کرده اند و یا به دلیل از پای درامدن دربرابر هجوم خارجی براثر نداشتن طبقه جنگاور و پادشاه که از شهر و تمدن محافظت کند.
همه اینها نشان می دهد که پیدایش مازاد و مدیریت مازاد، روبنای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و نهادین خود را می طلبیده است که اگر چه مقدر نبوده اند ولی تقریبا در همه جا شکل هایی مشابه یافته است و بدون تسلط آن شکل ها قابل دوام نبوده است. پیدایش کاهن و معبد و شاه و جنگاوران نه یک پدیده تصادفی بلکه نتیجه پیدایش مازاد و نابرابری در تقسیم آن بوده است. تمدن های دیگری که این ساختارها را داشتند نیز مانند تمدن سند که نداشت فروپاشیدند ولی آن تمدن ها، به شکل هایی دیگر ادامه یافتند، در حالیکه تمدن سند با ساختار افقی و غیرطبقاتی آن برای همیشه ناپدید شد.
نخستین شهرهای واقعی، مانند اوروک و لاگاش، در عصر برنز اولیه پدید آمدند. این شهرها هر دو در منطقهٔ بینالنهرین جنوبی، یعنی جنوب عراق کنونی، واقع بودند. شکوفایی شهر اوروک به حدود ۴ تا ۳ هزار سال پیش از میلاد باز می گردد. این یکی از نخستین شهرهای واقعی با جمعیت چند ده هزار نفر و معابد عظیم بود و اختراع خط میخی در آنجا صورت گرفت. شهر دارای دیوارهای شهری گسترده و ساختار سیاسی و مذهبی پیچیده بود و حماسهٔ گیلگمش، پادشاه اوروک، به این شهر نسبت داده میشود.
شهر اوروک جزیی از تمدنی بود که سومر نام دارد. تمدن سومر به مجموعهای از دولت - شهرهای مستقل ولی دارای زبان، فرهنگ، دین، ساختار اجتماعی و اقتصادی مشترک اطلاق میشود که در منطقهٔ جنوب بینالنهرین (جنوب عراق امروزی) حدود ۳۵۰۰ تا ۲۰۰۰ پیش از میلاد شکوفا شدند. در این تمدن، هیچ پایتخت واحد یا دولت مرکزی در آغاز وجود نداشت، بلکه هر شهر، دولت خود را داشت. اما این دولتها به یک زبان مینوشتند (سومری)، به خدایان مشترک اعتقاد داشتند و ساختار اجتماعی مشابهی داشتند (کاهنان، شاه، دهقان، برده). در همه آنها نظام مالکیت، اداری، معبد و ارتش مشابهت داشت و با یکدیگر جنگ، اتحاد، یا رقابت داشتند.
تقریبا همزمان با آن چندین تمدن مهم دیگر نیز در منطقهٔ اسیای غربی که هر یک ویژگیها، ساختارها و مسیرهای خاص خود را داشتند، اگرچه شباهتها و تبادلات فرهنگی میان آنها نیز چشمگیر بود.
از مهمترین آنها تمدن ایلام است که در جنوب غرب ایران، منطقهٔ خوزستان و ایلام کنونی (شوش، آوان، آنشان- در خوزستان، لرستان و فارس) شکل گرفت و از حدود۳ هزارسال پیش از میلاد تا ۶۴۰ق.م شکوفا بود.
تمدن مصر باستان نیز تقریبا همزمان در دره نیل و شمال شرقی آفریقا شکل گرفت. این تمدن با دولت پادشاهی متمرکز و فرعون بهعنوان خدای زنده، وحدت ملی زودهنگامتر و ثبات سیاسی بیشتر، خط هیروگلیف، معماری هرمی، و آیینهای پس از مرگ بسیار پیشرفته شناخته می شود.
در کنار اینها ازتمدن سند در دره رود سند، در پاکستان و شمال غرب هند کنونی نیز باید یاد کرد که زمان شکوفایی آن به حدود ۲۶۰۰ تا ۱۹۰۰ ق.م باز می گردد. این تمدن با شهرهای بسیار منظم و برنامهریزیشده، شبکه فاضلاب، معماری آجرپخته، سازمان اجتماعی پیشرفته، خط ناشناخته (رمزگشایینشده) و شواهد اندک از تمرکز قدرت سیاسی شناخته می شود. مهمترین ویژگی آن در نیافتن شواهدی روشن از وجود شاهان یا معابد بزرگ، و ساختار اجتماعی و طبقاتی است. ظاهرا تنها تمدن بزرگی است که بدون نیاز به شاه و معبد و طبقات توانسته است مازاد را به شکلی نسبتا برابر مدیریت و توزیع کند. فروپاشی و ناپدید شدن آن که دلایلش چندان روشن نیست، احتمالا بدلیل همین ناهماهنگی ساختار سیاسی و اجتماعی آن با نظام مازاد بوده است. یعنی یا براثر پیدایش اختلاف و تضاد میان جامعه مدیریتی که می خواسته منابع مازاد را به سود خود تخصیص دهد با توده مردم که در مقابل آن ایستادگی می کرده اند و یا به دلیل از پای درامدن دربرابر هجوم خارجی براثر نداشتن طبقه جنگاور و پادشاه که از شهر و تمدن محافظت کند.
همه اینها نشان می دهد که پیدایش مازاد و مدیریت مازاد، روبنای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و نهادین خود را می طلبیده است که اگر چه مقدر نبوده اند ولی تقریبا در همه جا شکل هایی مشابه یافته است و بدون تسلط آن شکل ها قابل دوام نبوده است. پیدایش کاهن و معبد و شاه و جنگاوران نه یک پدیده تصادفی بلکه نتیجه پیدایش مازاد و نابرابری در تقسیم آن بوده است. تمدن های دیگری که این ساختارها را داشتند نیز مانند تمدن سند که نداشت فروپاشیدند ولی آن تمدن ها، به شکل هایی دیگر ادامه یافتند، در حالیکه تمدن سند با ساختار افقی و غیرطبقاتی آن برای همیشه ناپدید شد.
۲ – آیین ها و مناسک
علوم اجتماعی عامه گرای غربی تفاوت ایین ها و مناسک و مدیریت در تمدن های شهری مبتنی بر مازاد را با جوامع پیشین شکارچگی و گرداورنده خوارک یا کشاورزی ابتدایی نمی پذیرد یا کم اهمیت جلوه می دهد. بنظر آنان همه اینها از جمله اعتقاد به خدایان و ایین ها و مناسک و نوعی مدیریت در آن جوامع نیز وجود داشتند. با اینحال تمدن مازاد یک تغییر کیفی در همه این عرصه ها ایجاد کرد که به هیچوجه ادامه گذشته نبود.
خدایان و مناسک
اعتقاد به موجودات ماورایی، ارواح، و نوعی از خدایان پیش از آغاز شهرنشینی وجود داشت، اما شکل، نقش اجتماعی، و کارکرد خدایان در دوران تمدن های مبتنی بر مازاد و به ویژه دوران شهرنشینی با دوران پیش از آن کاملا متفاوت بود.
در دورههای نوسنگی که انسانها عمدتاً در دهکدههای کوچک با ساختارهای اشتراکی زندگی میکردند، باورهای مذهبی چند ویژگی داشت.
نخست اینکه چندخدایی، پراکنده و طبیعتمحور بود. خدایان بهشکل ارواح یا نیروهای مرتبط با طبیعت (کوه، رود، باران، باروری، حیوانات، چرخهٔ فصول) شناخته میشدند. در این دوران الوهیت با مکانهای خاص گره خورده بود: سنگهای مقدس، چشمهها، غارها، درختان کهن. همچنین خدایان زن و باروریمحور نقش مرکزی داشتند. باروری، چرخهٔ مرگ و تولد، و زمین در مرکز نظام اعتقادی بودند، نه جنگ، سلطه یا نظم سیاسی.
دوم اینکه در این دوران تفکیک کارکردی میان کاهن و ریشسفید و شمن یا جادوگران قبلیه وجود نداشت. کسانی که با روحها ارتباط میگرفتند، "شمنها" بودند و نه "کاهن" به معنای نهادی و تعیین شده آن. این شمنها نقشی آیینی، درمانی، و نمادین داشتند و نه اقتصادی یا اداری.
با شکلگیری شهرها در سومر، مصر، ایلام و...، نظام اعتقادی نیز دگرگون شد:
در درجه نخست ما شاهد ظهور خدایان شهری و دولتی شدیم. هر شهر خدای محافظ خاص خود را داشت (مثلاً انانا برای اوروک، انلیل برای نیپور). این خدایان شخصیتمند، متمرکز، و فرماندهنده بودند و نه نیروهای پراکنده طبیعت. باور به اینکه خدای شهر مالک زمین، مردم، و محصول است در این مرحله نهادینه شد.
در همین دوران ساخت معابد بهعنوان نهاد قدرت آغاز شد. معابد بهتدریج به مرکز اقتصادی، انبار، کارگاه، و اداره تبدیل شدند. کاهنان معبد بر زمینها، نیروی کار، تجارت، حسابداری و توزیع مازاد نظارت داشتند. طبقه ای به عنوان کاهن که در عین حال مدیران دینی و اقتصادی بودند شکل گرفتند. کاهنان با ادعای "نمایندگی خدای شهر" از مردم خراج و محصول میگرفتند. قدرت آنها پایدار، سازمانیافته و موروثی شد، نه وظیفه ای موقتی یا شمنی.
بدینسان در مرحله پیشاشهری، خدایان بازتاب رابطهٔ انسان با طبیعت و تولید زندگی بودند. در حالیکه در دوران شهرنشینی، خدایان به ابزار تثبیت نظم اجتماعی و توجیه سلطه نهادی تبدیل شدند. در این شرایط کاهنان از شمنها و جادوگرهای قبیله ای به طبقهای اداری، قتصادی و مذهبی ارتقا یافتند.
بنابراین، این درست است که اعتقاد به خدایان پیش از شهرنشینی هم وجود داشت، اما این خدایان نه فرماندهنده، نه سیاسی، و نه مالک بودند. با پیدایش شهر و مازاد، خدایان به فرمانروایان تبدیل شدند، معابد پدید آمدند، و طبقه کاهنان بهمثابه بازوی ایدئولوژیک و مدیریتی نظم طبقاتی نوظهور شکل گرفت. این، یک دگرگونی کیفی در مفهوم دین و جایگاه خدا و جامعه بود و نه فقط نوعی تکامل در باورها.
خدایان پیشاشهری، بازتاب درک موهوم از نیروهای طبیعت بودند. در جوامع شکارچی- گردآورنده و سپس کشاورزان ابتدایی، تجربهٔ انسان با طبیعت - باران، طوفان، زایش، مرگ، فصلها-چنان قدرتمند، غیرقابلپیشبینی و حیاتی بود که بهشکل طبیعی در قالب شخصیتبخشی و نیروی مقدس یا در واقع همان خدایان و نیروهای ماورایی بازتاب یافت. اعتقاد به این خدایان، موهوم -یعنی بی مبنا - نبود بلکه بازتاب ناتوانی انسان در کنترل طبیعت با ابزارهای شناختی محدود آن زمان بود. عملکرد آنها نه کنترل جامعه، بلکه تسکین روانی، معنا بخشی، و ایجاد آیینهای همبستگی درون جامعه کوچک بود.
در حالیکه خدایان شهری، سازههای آگاهانهٔ نظم اجتماعی - اقتصادی بودند. با پیدایش شهر و مازادجامعه با بحرانهای جدیدی مواجه شد: مدیریت منابع، بدهی، نابرابری، مالکیت، کار اجباری، توزیع غذا در قحطی، و کنترل جمعیت. در این شرایط نهاد معبد و خدایان شهری، برای مشروعسازی نظم جدید، ساختن سلسلهمراتب، و تثبیت قدرت مدیریت و مدیران مازاد پدید آمدند. این خدایان دقیقاً در تقاطع اقتصاد، حسابداری، سیاست و آیین ها عمل میکردند و نه در عرصهی صرفاً روحی یا آسمانی.
به تعبیر دیگرخدایان جدید، ابزارهای ساخت قدرت بودند، نه پاسخ بیواسطه به طبیعت. ولی اعتقاد پیشین به خدایان طبیعت، مسیر این گذار را هموار کرد.
علوم اجتماعی عامه گرای غربی تفاوت ایین ها و مناسک و مدیریت در تمدن های شهری مبتنی بر مازاد را با جوامع پیشین شکارچگی و گرداورنده خوارک یا کشاورزی ابتدایی نمی پذیرد یا کم اهمیت جلوه می دهد. بنظر آنان همه اینها از جمله اعتقاد به خدایان و ایین ها و مناسک و نوعی مدیریت در آن جوامع نیز وجود داشتند. با اینحال تمدن مازاد یک تغییر کیفی در همه این عرصه ها ایجاد کرد که به هیچوجه ادامه گذشته نبود.
خدایان و مناسک
اعتقاد به موجودات ماورایی، ارواح، و نوعی از خدایان پیش از آغاز شهرنشینی وجود داشت، اما شکل، نقش اجتماعی، و کارکرد خدایان در دوران تمدن های مبتنی بر مازاد و به ویژه دوران شهرنشینی با دوران پیش از آن کاملا متفاوت بود.
در دورههای نوسنگی که انسانها عمدتاً در دهکدههای کوچک با ساختارهای اشتراکی زندگی میکردند، باورهای مذهبی چند ویژگی داشت.
نخست اینکه چندخدایی، پراکنده و طبیعتمحور بود. خدایان بهشکل ارواح یا نیروهای مرتبط با طبیعت (کوه، رود، باران، باروری، حیوانات، چرخهٔ فصول) شناخته میشدند. در این دوران الوهیت با مکانهای خاص گره خورده بود: سنگهای مقدس، چشمهها، غارها، درختان کهن. همچنین خدایان زن و باروریمحور نقش مرکزی داشتند. باروری، چرخهٔ مرگ و تولد، و زمین در مرکز نظام اعتقادی بودند، نه جنگ، سلطه یا نظم سیاسی.
دوم اینکه در این دوران تفکیک کارکردی میان کاهن و ریشسفید و شمن یا جادوگران قبلیه وجود نداشت. کسانی که با روحها ارتباط میگرفتند، "شمنها" بودند و نه "کاهن" به معنای نهادی و تعیین شده آن. این شمنها نقشی آیینی، درمانی، و نمادین داشتند و نه اقتصادی یا اداری.
با شکلگیری شهرها در سومر، مصر، ایلام و...، نظام اعتقادی نیز دگرگون شد:
در درجه نخست ما شاهد ظهور خدایان شهری و دولتی شدیم. هر شهر خدای محافظ خاص خود را داشت (مثلاً انانا برای اوروک، انلیل برای نیپور). این خدایان شخصیتمند، متمرکز، و فرماندهنده بودند و نه نیروهای پراکنده طبیعت. باور به اینکه خدای شهر مالک زمین، مردم، و محصول است در این مرحله نهادینه شد.
در همین دوران ساخت معابد بهعنوان نهاد قدرت آغاز شد. معابد بهتدریج به مرکز اقتصادی، انبار، کارگاه، و اداره تبدیل شدند. کاهنان معبد بر زمینها، نیروی کار، تجارت، حسابداری و توزیع مازاد نظارت داشتند. طبقه ای به عنوان کاهن که در عین حال مدیران دینی و اقتصادی بودند شکل گرفتند. کاهنان با ادعای "نمایندگی خدای شهر" از مردم خراج و محصول میگرفتند. قدرت آنها پایدار، سازمانیافته و موروثی شد، نه وظیفه ای موقتی یا شمنی.
بدینسان در مرحله پیشاشهری، خدایان بازتاب رابطهٔ انسان با طبیعت و تولید زندگی بودند. در حالیکه در دوران شهرنشینی، خدایان به ابزار تثبیت نظم اجتماعی و توجیه سلطه نهادی تبدیل شدند. در این شرایط کاهنان از شمنها و جادوگرهای قبیله ای به طبقهای اداری، قتصادی و مذهبی ارتقا یافتند.
بنابراین، این درست است که اعتقاد به خدایان پیش از شهرنشینی هم وجود داشت، اما این خدایان نه فرماندهنده، نه سیاسی، و نه مالک بودند. با پیدایش شهر و مازاد، خدایان به فرمانروایان تبدیل شدند، معابد پدید آمدند، و طبقه کاهنان بهمثابه بازوی ایدئولوژیک و مدیریتی نظم طبقاتی نوظهور شکل گرفت. این، یک دگرگونی کیفی در مفهوم دین و جایگاه خدا و جامعه بود و نه فقط نوعی تکامل در باورها.
خدایان پیشاشهری، بازتاب درک موهوم از نیروهای طبیعت بودند. در جوامع شکارچی- گردآورنده و سپس کشاورزان ابتدایی، تجربهٔ انسان با طبیعت - باران، طوفان، زایش، مرگ، فصلها-چنان قدرتمند، غیرقابلپیشبینی و حیاتی بود که بهشکل طبیعی در قالب شخصیتبخشی و نیروی مقدس یا در واقع همان خدایان و نیروهای ماورایی بازتاب یافت. اعتقاد به این خدایان، موهوم -یعنی بی مبنا - نبود بلکه بازتاب ناتوانی انسان در کنترل طبیعت با ابزارهای شناختی محدود آن زمان بود. عملکرد آنها نه کنترل جامعه، بلکه تسکین روانی، معنا بخشی، و ایجاد آیینهای همبستگی درون جامعه کوچک بود.
در حالیکه خدایان شهری، سازههای آگاهانهٔ نظم اجتماعی - اقتصادی بودند. با پیدایش شهر و مازادجامعه با بحرانهای جدیدی مواجه شد: مدیریت منابع، بدهی، نابرابری، مالکیت، کار اجباری، توزیع غذا در قحطی، و کنترل جمعیت. در این شرایط نهاد معبد و خدایان شهری، برای مشروعسازی نظم جدید، ساختن سلسلهمراتب، و تثبیت قدرت مدیریت و مدیران مازاد پدید آمدند. این خدایان دقیقاً در تقاطع اقتصاد، حسابداری، سیاست و آیین ها عمل میکردند و نه در عرصهی صرفاً روحی یا آسمانی.
به تعبیر دیگرخدایان جدید، ابزارهای ساخت قدرت بودند، نه پاسخ بیواسطه به طبیعت. ولی اعتقاد پیشین به خدایان طبیعت، مسیر این گذار را هموار کرد.