Telegram Web Link
«بارش ثروت در کوهستان و دامنه‌های فقیر»


در این روزها که اخبار همه‌گیری کرونا در سیستان و بلوچستان به گوش می‌رسید، همزمان مشاهدۀ محرومیت این استان دل آدمی را به درد می‌آورد. واقعیت‌هایی مانند اینکه «ده شهر سیستان و بلوچستان بیمارستان ندارد» یا به بی‌تفاوتی جامعه و مسئولان می‌خورد، یا می‌شود خوراکی برای برافروختگی و تبلیغات. می‌خواهم از این سطح احساسی گذر کنم و به جای گفتن «درد» به «درمان» برسم.

منتقدان و برافروختگان می‌گویند: «ما روی گنج نشسته‌ایم و محرومیت چنین و چنان است». در مقابل، مسئولان و کسانی که تصور می‌کنند این وضع کارنامۀ آن‌ها را زیر سؤال می‌برد، سریع یادآوری می‌کنند تلاش‌های زیادی بر محرومیت‌زدایی صورت گرفته و نباید سیاهنمایی کرد. مشکل این است که هر دو طرف نگرش درستی از مشکل و راه‌حل آن ندارند. البته خطای مسئولان بسی بیش‌تر است، زیرا به هر حال «مسئول» «مسئولیت» هم دارد، اما منتقد و شهروند ناخرسند دست‌کم «مسئول» نیست. اما درمان چیست؟

پیش از هر چیز از همه عاجزانه درخواست می‌کنم این تصور را که «ما روی گنج نشسته‌ایم» در اولین سطل‌زباله‌ای که پیدا می‌کنند بیندازند. دوم این‌که دیگر هرگز نگویید «ما کشور ثروتمندی هستیم!» ما نه روی گنج نشسته‌ایم و نه ثروتمندیم. چیزی که زیر زمین، استخراج نشده، فروخته نشده و به پول تبدیل نشده، گنج نیست. منابع طبیعی اصلاً گنج نیست.

باید مثالی بزنم. زمین بزرگ است، اما وقتی آن را با سیارۀ مشتری مقایسه می‌کنیم ناچیز به نظر می‌رسد. وقتی هم مشتری را با خورشید مقایسه کنیم، ناچیز می‌نماید و خورشید هم در برابر دیگر خورشیدهای کهکشان ناچیز می‌شود. سامسونگ در ۲۰۱۷ بیش از ۲۶۵ میلیارد دلار درآمد ناخالص داشت که سود خالص آن ۳۷ میلیارد دلار بود. برای اینکه بفهمیم این مبلغ چقدر است، یادآوری می‌کنم اگر ایران روزی دو میلیون بشکه نفت به قیمت میانگینِ بشکه‌ای ۵۰ دلار بفروشد، درآمد «ناخالص» آن در یک سال ۳۶.۵ میلیارد دلار می‌شود. به اعداد دقت کردید؟ همچنان معتقدید ما روی گنج نشسته‌ایم ثروتمندیم؟!

اما مشکل بزرگ‌تر این است که با دیدن محرومیت‌ها زود به ورطۀ ایده‌های سوسیالیستی بیفتیم. ایران نقاط محروم زیاد دارد. حال آیا راه‌حل این است که از دولت بخواهیم با «بازتوزیع منابع و ثروت» شکاف‌ها را رفع کند؟ چنین ایده‌هایی به ویژه چون با انگاره‌های اخلاقی و عدالت‌خواهی عجین می‌شود، مقبولیت زیادی می‌یابد. این ایده‌ها زود به ذهن عموم مردم خطور می‌کند و سیاستمداران هم که بعضاً یا با عوام فرقی ندارند یا ترجیح می‌دهند به ذائقۀ عوام حرف بزنند، همین ایده‌ها را تکرار می‌کنند. اما نه! درمان ما «بازتوزیع ثروت» نیست! بازتوزیع کدام ثروت؟ ثروتِ نداشته؟ ثروتی برای توزیع وجود ندارد! اگر هم همین منابع اندک بازتوزیع شود به بهای کاستن از بخش دیگری از جامعه است. چارۀ ما «ثروت‌سازی» است!

کشوری مانند ایران که گوشه‌های محرومی مانند سیستان دارد، باید از آب کره بگیرد، نه این‌که کره‌هایش را هم به راحتی به آب دهد! توهم ثروتمند بودن و از آن مهم‌تر اولویت ندادن به ثروت‌سازی (یعنی اقتصاد) در برابر سیاست روزبه‌روز ما را گرفتارتر کرده است. مهم‌ترین هدف جامعۀ انسانی ثروت‌سازی است. همۀ اهداف و مقاصد دیگر، حتی مقاصد معنوی و مقدس، از رهگذر ثروت‌سازی محقق می‌شود. ثروت‌سازی بنیاد همه چیز است. تمام اقتصاد و سیاست ما باید حول محور ثروت‌سازی بگردد. جامعه فقط یک اولویت دارد: ثروت‌سازی. اما حصار تحریم‌ها و منازعات سیاسی چه بلایی سر ثروت‌سازی می‌آورد؟

در پاسخ می‌گویند: به فرض ثروت ساختیم، مگر این ثروت به سوی مناطق محروم می‌رود؟ پاسخم این است که ثروت مانند باران است. هر چه بارش در ارتفاعات بیشتر باشد، «احتمال» این‌که دامنه‌های دورافتاده آب داشته باشند بیشتر می‌شود. هر قدر ثروت بیشتری ایجاد شود، احتمال این‌که نهرهای دارایی به دوردست‌ها برسد بیشتر است. درست است که در فرایند ثروت‌سازی همچنان مرکزنشینان در ردیف اول کسب ثروتند، اما دامنۀ نفوذ دارایی هم بیشتر و بیشتر می‌شود. البته از این مهم‌تر این است که وقتی سیاست و اقتصاد بر مدار ثروت‌سازی بگردد، شیوه‌ها و امکان‌های نوینی پدید می‌آید که در نهایت مسیر را برای بهبود وضعیت مناطق محروم هموار می‌کند.

دولت و حکومت متصدی ثروت‌سازی نیست. بدترین گزینه برای ثروت‌سازی همین است که ثروت‌سازی به دولت واگذار شود. دولت فقط وظیفه دارد زمینۀ ثروت‌سازی جامعه را هموار کند؛ همین! در نهایت همۀ حرفم را در یک نظریه جمع می‌کنم: «هر چه جامعه ثروتمندتر شود، احتمال محرومیت‌زدایی بیش‌تر می‌شود، زیرا احتمال اینکه دستگاه ثروت‌سازی در جستجوی فرصت‌های سودده در مناطق محروم نیز تعبیه شود، بیشتر می‌شود.»

گنج نفت و گاز نیست، اقتصادی است که به مدد سیاست به دستگاه ثروت‌ساز بدل شده باشد...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ «در سوگ دوست»

به گمانم باید این چند سطر را بخوانید...


مجتبی گلستانی، یکی از قدیمی‌ترین و نزدیک‌ترین دوستانم که گاه برایم کم از برادر نداشت، بر اثر ابتلا به کرونا در چهل‌سالگی در گوشۀ آی‌سی‌یو چشم از جهان فرو بست. مجتبی دکتری فلسفۀ اخلاق داشت و نویسنده و منتقد ادبی بود و در علوم انسانی مردی همه‌فن‌حریف بود؛ از داستان و رمان و شعر تا فلسفه و روانکاوی و اخلاق را در مشت داشت. به گمانم یکی از بهترین کتاب‌ها دربارۀ جلال آل‌احمد را او نوشته بود و دوستان قدیمی‌اش یادشان است که او دهۀ هشتاد چه خوانندۀ توانایی بود و چه آهنگ‌های خوبی منتشر کرد. اما برای من بیش از همه همدمی صبور بود (چنان‌که هیچ‌کس مانند من از احوال او باخبر نبود، به رغم وقفه‌های گاه‌وبی‌گاه در دوستی‌مان). اما مسئله‌ام این‌جا یادآوری مسئلۀ مهم‌تری است...

مجتبی گلستانی ــ و برایم چه سخت است در رثای او بنویسم ــ نمونه‌ای از نسلی بود که خستگی‌ناپذیر برای رسیدن به آرزوهایش جنگید و جنگید و جنگید؛ آرزوهایی که همگی نجیبانه و فرهنگی بود. برای نخستین بار می‌خواهم دربارۀ چیزی صحبت کنم که با خود او هیچ‌گاه درباره‌اش صحبت نکردم (و بابت همین مسئله نزد دیگران از من به نیکی یاد می‌کرد). مجتبی یکی از نسل ما بود، با همۀ مشکلات معمول ما، اما دو مشکل داشت که کار او را بسیار سخت‌تر می‌کرد. یکی این‌که اهل قلم بود و می‌خواست زندگی‌اش را وقف اندیشه و قلم کند. در یک کلام او بندۀ کتاب بود ولاغیر. اما مشکل بزرگ‌تر و خاص او این بود که باید بار معلولیت را هم بر دوش می‌کشید (و خدای من شاهد است که اولین بار است دربارۀ او تعبیر «معلولیت» را به کار می‌برم و این برای این است که خوانندگان بفهمند چه می‌گویم). مجتبی باید بر صندلی چرخدار می‌نشست و به همین دلیل من به عنوان کسی که از نوجوانی با او دوست بودم، می‌دیدم برای کسی که چنین مشکلی دارد، همه‌چیز زندگی چقدر دشوارتر است!

بزرگی او بیش از همه در همین نهفته بود که برای رسیدن به خواسته‌هایش با دشواری‌های بسیار بیش‌تری روبرو بود، بدون این‌که اجازه دهد جامعه معلولیت را به عنوان ویژگی هویتیِ او شناسایی کند. جامعه‌ای که به معنای واقعی عقلش به چشمش است و افراد را بر اساس ویژگی‌های مادی‌شان شناسایی می‌کند و هویت می‌دهد، با فرد معلول مانند جلادی بی‌رحم رفتار می‌کند. مردم و جامعه بی‌تعارف و بی‌اغراق تربیت صحیحی در برخورد با فرد معلول ندارند و برخورد عموم مردم از این چند رویکرد خارج نیست: یا ترحم (که برای معلول از هر چیزی رنج‌آورتر است) یا تعجب (که انگار فرد معلول نامعمول است) یا بی‌اعتنایی (که انگار فرد معلول جزئی از جامعه نیست)... فقط شمار اندکی از مردم درک و شعور لازم را در مواجهه با افراد معلول از خود نشان می‌دهند. این کم‌فهمی و سوءرفتار جامعه فردی را که معلولیت دارد اما از هر لحاظ جزء سرآمدان است، بسیار می‌آزارد. اگر قرار است کسی خلاف جهت آب، به معنای واقعی کلمه، شنا کند، دقیقاً چنین کسی است؛ کسی مثل مجتبای ما.

کرونا این جوان برومند و ارزشمند را که الگویی تمام‌عیار برای جامعه بود، از ما گرفت. متأسفانه هنوز بسیار مانده است تا عموم مردم ما بفهمد هر جامعه‌ای روحی دارد و این روح را اهالی فرهنگ تشکیل می‌دهند و می‌سازند. لذت همیشگیِ زندگی مجتبی از نوجوانی خرید کتاب بود. فرصت نکرد آخرین بستۀ کتاب‌هایی را که خریده بود باز کند. تنها میراثی که از او برجا ماند، به غیر از خرده‌ای مادیات و انبوهی نوشته‌های ارزشمند، کتابخانه‌ای بزرگ است که تک‌تک کتاب‌هایش را به رغم مضیقۀ مالیِ همیشگی‌اش خریده بود؛ و این همان «عشق به دانایی» است که در معنای واژۀ «فیلسوف» نهفته است.

دغدغۀ اصلی مجتبی همین بود که این دنیای غامض را بفهمد. به همین دلیل تصویر پیوست را از او به یادگار آورده‌ام که بهترین و دقیق‌ترین تصویر برای روایت همۀ زندگی اوست؛ ایستاده در برابر دنیایی که آبستره می‌نماید و باید دیده به آن دوخت و تأمل ورزید تا به معنای آن پی برد.

در خواب هم نمی‌دیدم قرار است روزی با دستان خودم تن جوان او را به خاک بسپرم و قرار است اشک‌ریزان در گور او خاک بریزم. همه‌چیز مانند کابوسی تب‌آلود بود. من و مجتبی بیش از هر چیز به دلیل شعر پیوند داشتیم. شعرهای همدیگر را می‌شنیدیم و حتی دستکاری می‌کردیم (و گاه سر این مسئله کار به دعوا می‌کشید). سال‌ها پیش شعری داشت که یک جملۀ آن این بود: «یک لحظه این بیل لعنتی را زمین بگذار!» تصویر کسی بود که با بیل در گوری خاک می‌ریخت. امروز یک آن به خود آمدم و دیدم با بیل در گور بزرگامردی چون او خاک می‌ریزم و این بند شعر در سرم می‌پیچید: یک لحظه این بیل لعنتی را...

جای او برای من، عزیزانش و جامعه خالی می‌ماند...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کتاب لیبرالیسم منتشر شد»

کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزِس، اقتصاددان و نظریه‌پرداز لیبرال، منتشر شد.

این کتاب، مانند دیگر آثار فون میزس، دفاعیه‌ای تمام‌عیار از کاپیتالیسم است و اصول لیبرالیسم را به عنوان روحی که باید در کالبد کاپیتالیسم دمیده شود و با آن عجین باشد، شرح می‌دهد. بیراه نیست اگر بگویم، بهتر بود فون میزس اسم این کتاب را «مانیفست لیبرالیستی» می‌گذاشت (در برابر «مانیفست کمونیست» مارکس).

این کتاب از معدود کتاب‌هایم است که خواندن آن را به همگان توصیه می‌کنم. ای کاش ما یک قرن پیش نرم‌نرم با لیبرالیسم و کاپیتالیسم آشنا می‌شدیم...

در پست بعد، صفحات آغازین کتاب را تا پایان «یادداشت مترجم» همراه با توضیحی منتشر می‌کنم تا با کتاب بیشتر و بهتر آشنا شوید.


#معرفی_کتاب #فون_میزس، #لیبرالیسم، #کاپیتالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«لیبرالیسم»


کتاب «لیبرالیسم»، نوشتۀ لودویگ فون میزِس، اقتصاددان و نظریه‌پرداز لیبرال، امروز منتشر شد. فون میزس این کتاب را ۹۶ سال پیش منتشر کرده است و ای کاش... ای کاش این کتاب همان نود سال پیش، یعنی در دوران رضاشاه، در ایران ترجمه و منتشر و خوانده می‌شد. امروز دیر است. برای آشنایی با لیبرالیسم و کاپیتالیسم یک قرن عقبیم. ما پیش از آن‌که کاپیتالیسم را بشناسیم از آن متنفر شدیم و با تنفر فرصت شناخت دقیق را از خود گرفتیم. فکر کردیم «کاپیتالیسم» یعنی «پولدارتر شدن پولدارها» و نفهمیدیم و نمی‌دانستیم کاپیتالیسم اتفاقاً با پولدارها بی‌رحمانه برخورد می‌کند و بساط مفت‌خوری پولدارهای بی‌عار را جمع می‌کند...

در میان کتاب‌هایی که تاکنون منتشر کرده‌ام، پس از کتاب «اسلام‌گرایی»، این دومین کتابی است که همگان را به خواندن آن دعوت می‌کنم. معمولاً وقتی از من می‌پرسند کدام کتابم را بخوانند، من هیچ‌کدام را توصیه نمی‌کنم، چون کتاب‌هایی که تاکنون منتشر کرده‌ام در حوزۀ نظریۀ سیاسی و عموماً تخصصی و نظری‌اند و باید فرد دغدغۀ این موضوعات را داشته باشد تا بخواند... اما دعوت می‌کنم همه کتاب «لیبرالیسم» را بخوانید.

این کتاب، مانند دیگر آثار فون میزس، دفاعیه‌ای تمام‌عیار از کاپیتالیسم است و اصول لیبرالیسم را به عنوان روحی که باید در کالبد کاپیتالیسم دمیده شود و با آن عجین باشد، شرح می‌دهد. بیراه نیست اگر بگویم، بهتر بود فون میزس اسم این کتاب را «مانیفست لیبرالیستی» می‌گذاشت (در برابر «مانیفست کمونیست» مارکس).

البته روایتی که در کتاب فون میزس از لیبرالیسم ارائه می‌شود، روایتی کلاسیک است. فون میزس لیبرالیسم کلاسیک را نمایندگی می‌کند و با آنچه امروز لیبرالیسم نامیده می‌شود تفاوت‌هایی بارزی دارد. هرگز نمی‌خواهم و نمی‌توانم علاقۀ شخصی‌ام به فون میزس را پنهان کنم. از متون او بسیار لذت می‌برم. روشن می‌اندیشد، روشن استدلال می‌ورزد و اندیشۀ مخاطب را زیر و زبر می‌کند. امیدوارم در آینده چند کتاب اصلی دیگر او را هم ترجمه کنم.

این کتاب را هم از آلمانی ترجمه کرده‌ام و جهت کاستن از خطاهای احتمالی در ترجمه، نسخهٔ انگلیسی را هم بادقت چک کرده‌ام.

مانند دیگر کتاب‌هایی که منتشر می‌کنم، صفحات ابتدایی کتاب را تا پایان «یادداشت مترجم» روی کانالم قرار می‌دهم تا با کتاب بیشتر و بهتر آشنا شوید. صفحات نخست کتاب را در فایل پیوست همین نوشتار می‌توانید بخوانید.

مهدی تدینی

#معرفی_کتاب #فون_میزس، #لیبرالیسم، #کاپیتالیسم

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Forwarded from تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«مشتی خاک»


مرگ در خواب در تصور عامۀ مردم مرگی آرام و بی‌درد است. او هم در خواب چشم از جهان فروبست. وقتی پزشک کالبد بی‌جانش را معاینه کرد، گفت پنج بامداد دچار ایست قلبی شده است. مرگ در تبعید مانند مردنی دوباره پس از مردن است؛ آن هم برای مردی که برخلاف شاهان پیش از خود، اهل سفر خارجی نبود و فقط یک بار وقتی در قدرت بود به خارج سفر کرد. ملحفه را بر چهره‌اش کشیدند. چهارم مرداد بود، اما آنجا در ژوهانسبورگ زمستان بود. و این تابستانِ زمستانی آخرین فصل زندگی رضاشاه بود...

واپسین شاهان تاریخ ایران همگی در تبعید درگذشتند و این خود نمونه‌ای بی‌همتاست و بعید می‌دانم در جای دیگری مانند آن یافت شود. محمدعلی و احمد از قجرها و رضا و محمدرضا از پهلوی‌ها، همه در تبعید مردند. چنین چیزی اگر هم تصادفی باشد، تصادف تأمل‌برانگیزی است. از این چهار نفر، محمدعلی شاه پس از برکناری از قدرت سال‌ها ــ درست شانزده سال، تا ۱۳۰۴ ــ زنده ماند، اما سه دیگر خیلی زود پس از برکناری بدرود حیات گفتند: محمدرضا یک سال و نیم، رضا دو سال و یازده ماه و احمد چهار سال و چهار ماه پس از برکناری. از این پرسش تاریخ‌اندیشانه که چرا همۀ شاهان پایانی ایران در غربت مرده‌اند، بگذریم و به فصل پایانی عمر رضاشاه بپردازیم...

داستان رفتن او به موریس را پیش‌تر گفته‌ام و از آن می‌گذرم. از پاییز ۱۳۲۰ با فرزندانش در موریس بود. از همان زمان گاه از دل‌درد شکایت داشت. مانند همۀ پیرمردهای سالخورده که عمری را بدون دوا و دکتر و با سالم‌خواری و پیاده‌روی به سلامت گذرانده‌اند، او نیز با دکتر میانه نداشت و مطمئن بود دلیل این دل‌دردها غذایی است که خورده است. یک بار هم که راضی شد پزشکی او را ببیند، به دستگاه رادیوگرافی برای عکسبرداری نیاز بود که در موریس دستگاه مناسبی وجود نداشت. فضای جزیرۀ موریس برای او و همراهانش تحمل‌ناشدنی بود و در تلاش بودند به کانادا روند. اما جنگ بود و مسیرها بسته بود. حتی اگر گذر یک کشتی به موریس می‌افتاد، زمان دقیق آن را کسی نمی‌دانست. دریاها ناامن بود و زیردریایی‌های نظامی هر شناوری را ممکن بود غرق کنند.

سرانجام زمستان ۱۳۲۲ (که در موریس تابستان بود)، پس از حدود دو سال اقامت در موریس، رضاشاه و همراهان راهی دوربان شدند، یکی از شهرهای تفریحی و بزرگ آفریقای جنوبی. آنجا برای نخستین بار پزشکی رضاشاه را معاینه گرد و تلویحاً گفت وضع قلبش روبه‌راه نیست. زندگی در دوربان هم به مذاق رضاشاه خوش نیامد و چون امیدی نبود به زودی به کانادا روند، گفت که به شهر دیگری در آفریقای جنوبی روند. پس از دو ماه از دوربان با قطار به ژوهانسبورگ رفتند. شهری اروپایی در جنوب آفریقا. پنج ماه پایانی عمر رضاشاه آنجا گذشت. اکنون او آشکارا ضعیف و شکننده شده بود. آفریقای جنوبی از میانۀ قرن نوزدهم مقصد جویندگان طلا و الماس از سراسر جهان بود، از جمله یهودیان زیادی به آنجا رفتند. رضاشاه خانه‌ای تازه‌ساز را که قدری از ساخت آن مانده بود، از فردی یهودی اجاره کرد، ۵۰۰ لیره به او داد و پس از مدتی اجارۀ یک سال را هم داد. اما موجر یهودی بدقولی کرد و نه خانه را تحویل داد و نه پول را پس داد.

این روزهای زندگی رضاخان به انتظار گذشت. انتظار برای چه؟ کسی نمی‌داند، حتی خودش. مانند پیرمردی که عمری را به کارمندی گذرانده باشد، بیش از هر چیز نگران آمدوشد فرزندانش بود. کتاب‌های تاریخی را که از ایران رسیده بود می‌خواند و شب‌ها به سختی رادیو تهران را می‌گرفت تا خبری از ایران بشنود، اما خبرها هم گاه پریشانش می‌کرد، مانند روزی که شنید تهران قحطی آمده و ــ به روایت شاهد عینی ــ از خشم پا بر زمین می‌کوفت. گاهی هم به مغازۀ فرش‌فروشی مردی یهودی می‌رفت و قالی‌های ایرانی را تماشا می‌کرد. روزی ارنست پرون، رفیق و پیشکار مرموز محمدرضاشاه، از تهران نامه‌ها و وسایلی برای آن تبعیدی‌ها برد، از جمله «مشتی خاک ایران» برای رضاشاه.

فصل پایانی زندگی همۀ آدم‌ها شبیه هم است. دل‌درد‌ها رهایش نمی‌کرد تا اینکه در تیر ۱۳۲۳ وقتی نیمه‌شب قصد رفتن به دستشویی داشت دچار حملۀ قلبی شد، زمین خورد و از هوش رفت. پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند، اما ده روز بعد تا حد زیادی بهبود یافت. همین روزها دخترش شمس هم به دیدنش آمد و حال خوشی داشت. شبی بود که شاد و سرحال به نظر می‌رسید، می‌گفت و می‌خندید. اما این آخرین شب‌نشینی او بود. آن شب سر که بر بالین گذاشت، دیگر بیدار نشد...

مهدی تدینی

پی‌نوشت:
۱. روایت روزهای پایانی رضاشاه از کتاب رضاشاه، خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی و علی ایزدی، ص ۴۴۷-۴۸۳.

۲. پست‌های مرتبط:

▪️«رضاشاه از دید دیپلماتی آلمانی»
▪️«زودرنجی ملوکانه»
▪️«مردان بزرگ و فرجام‌های تلخ»
▪️«از دخمۀ مسجد رفاعی تا حرم عبدالعظیم»
▪️«کارنامۀ رضاشاه از چشم تقی‌زاده»
▪️«موریس؟ موریس کجاست؟

#رضاشاه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«مفهوم فاشیسم»

پنجشنبه ساعت ده شب در گفتگویی در اینستاگرام دربارۀ مفهوم فاشیسم صحبت می‌کنم.

این نشست را انجمن علمی دانشجویی تاریخ (دانشگاه شهید بهشتی) با همکاری اتحادیۀ انجمن‌های علمی دانشجویی تاریخ برگزار می‌کند.

برای پیگیری این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه کنید:

https://instagram.com/mehditadayoni

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«صیانت راستین، آزادی مجازی است»


صیانت راستین از حقوق کاربران در فضای مجازی، این است که اجازه ندهیم آزادی مجازی کاربران بیش از پیش محدود شود. فضای مجازی در ایران از ابتدا با فیلترینگ گسترده همراه بوده است. به جای این‌که امروز بحث این باشد که تصمیم‌گیرندگان توضیح دهند چرا تا به امروز بخش بزرگی از فضای مجازی را به روی مردم بسته‌اند، مردم باید خواهش و التماس کنند که شما را به خدا این فضا را بیش از این بر ما تنگ نکنید. چرا منِ شهروند بی‌چاره سال‌های سال است از یوتیوب محروم شده‌ام؟ وقتی یوتیوب یکی از بهترین منابع برای دستیابی به اقیانوسی بی‌کران از فایل‌های صوتی و تصویری است، چرا، چه کسی، با چه مجوزی، با چه انگیزه‌ای، با چه اصل اخلاقی و با چه حقی من را از چنین حقی محروم کرده است؟ البته من هم، مانند مسئولان عزیز که با فیلترشکن وارد یوتیوب می‌شوند، در تمام این سال‌ها به برکتِ فیلترشکن ــ شرم‌آور است که باید بگویم «به برکت» ــ از یوتیوب بهره برده‌ام. همین امروز بدون یوتیوب حفره‌ای عظیم در زندگی من ایجاد می‌شود...

رئیس محترم مجلس، دو روز پیش، در واکنش به انتقادها دربارۀ طرح صیانت، ضمن دفاع از این طرح، گفته‌اند:

«تصمیم‌گیری درباره این پلتفرم‌ها مانند اینستاگرام و واتس‌آپ که ده‌ها میلیون نفر از آنها استفاده می‌کنند و هزاران کسب و کار در آنها جریان دارد از اهمیت زیادی برخوردار است و پیچیدگی‌های فراوانی دارد و باید در خصوص آنها متغیرهای زیادی را مدنظر قرار داد؛ لذا طرح‌ باید به گونه‌ای اصلاح شود که تصمیم‌گیری‌ نهایی درباره این پلتفرم‌ها مبتنی بر منطقی عقلانی به صورت مستقیم توسط شورای عالی فضای مجازی صورت گیرد.»

تصدقتان شوم، چرا همین ملاحظاتی که می‌فرمایید، در مورد فیس‌بوک، یوتیوب و تلگرام در نظر گرفته نشد؟ از کجا معلوم چنین «منطق عقلانی» که شما می‌فرمایید در این‌جا اعمال شود؟ کسی هست که یک بار برای چهل میلیون کاربر تلگرام که به هیچ گرفته شدند توضیح دهد چرا تلگرام فیلتر شد؟ در شرایطی که قانونی از مجلس نگذشته بود، کسی به کسی توضیح نمی‌داد، فردا که قانونی هم تصویب شود، دیگر نه تنها کسی به کسی توضیح نمی‌دهد، بلکه کسی هم که توضیح بخواهد و اعتراض کند ممکن است متهم شود به تلاش برای قانون‌شکنی!

نه! نباید ما امروز در چنین جایی باشیم که برای جلوگیری از محدود شدن اینترنت التماس کنیم... این وارونگی پوچ و مضحک است! امروز وقت آن است که محدودکنندگان اینترنت بابت این‌که سال‌های سال دائم مردم را بی‌دلیل گرفتار فیلترینگ و کلنجار رفتن با فیلترشکن‌ها کردند، توضیح دهند و بگویند چه دستاوردی از این عملکرد خود داشتند؟! وقتی در میان مطالبات اساسی مردم، فضای مجازی نه تنها هیچ مسئلۀ خاصی نیست، بلکه گوشۀ دنج و آرامش‌بخشی برای گریز روانی از هزار مشکل اقتصادی و معیشتی است، بر چه مبنایی کسانی می‌خواهد همین گریز روانی ناچیز را هم لگدمال کنند؟

اگر در فضای مجازی محتوایی وجود دارد که از نظر برخی ناخوشایند است، این محتوا در فضای مجازی ساخته نمی‌شود! ای کاش به اسم «فضای مجازی» دقت می‌کردید... این «مجاز» آینه‌ای از «واقعیت» است. فضای مجازی آینه است! اگر تصویر ناخوشایندی در آینه‌ای پدیدار شد، با شکستن آینه یا برداشتن آن یا تیره کردنش، آن واقعیت از میان نمی‌رود. فضای مجازی آینه‌ای است که هر قدر آن را بشکنیم، هیچ تغییری در واقعیت پدید نمی‌آورد...

در این میان، کسانی هم هستند که در مورد طرح موسوم به «صیانت از حقوق کاربران فضای مجازی»، دائم از احتمال از بین رفتن «کسب‌وکارها» صحبت می‌کنند. این حرف و استدلال نادرست نیست، اما گمراه‌کننده است. مسئلۀ اساسی‌تر این است که چرا باید به این سادگی بتوان آزادی‌های پیش‌پاافتادۀ مردم را محدود کرد؟! چرا هیچ گوش شنوایی نیست؟ مطالبۀ منِ شهروند روشن است: استفاده بدون محدودیت از فضای مجازی حق من است. هر گونه اعمال محدودیت نقض حقوق من است. و کسی که حقش پایمال می‌شود، حق دارد بپرسد چرا؟

من از همۀ کسانی که سمت و جایگاهی دارند و توانی برای تأثیرگذاری بر تصمیم‌گیری‌های کلان دارند، عاجزانه، برادرانه، ملتمسانه خواهش می‌کنم، نه تنها به فکر محدودسازی بیشتر نباشند، بلکه در محدودیت‌های پیشین نیز بازنگری کنند. برای به دست آوردن دل مردم، هیچ وقت دیر نیست.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ماشین کاپیتالیسم و روح لیبرالیستی آن»


از این‌جا شروع کنیم که به گمانم درست‌ترین جا برای درک روزگار ماست: بزرگ‌ترین و اساسی‌ترین پرسش ما به عنوان ایرانی در عصر جدید چه بود؟ پاسخ: «مواجهه با دنیای جدید». کم‌وبیش تمام سرنوشت ما در دویست سال گذشته متأثر از همین پرسش و پاسخ‌های خودآگاه و ناخودآگاهی که ما به آن داده‌ایم، رقم خورده است. تمدن‌ها و فرهنگ‌های قدیمی که نتوانسته بودند جهش بزرگ عصر جدید، یعنی انقلاب صنعتی را درون خود محقق کنند، ناگهان خود را با دنیایی ناآشنا و ترسناک مواجه دیدند. این دنیای جدید ترسناک بود زیرا با سرعت و مهارتی نامنتظره پدیده‌ها و مصنوعات جدیدی از آستین درمی‌آورد و این پیشرفتگی برای مردمانی که دستشان از این پیشرفت‌ها تهی مانده بود، ترسناک و خطرناک به نظر می‌رسید. چاره چه بود؟ ما باید چه می‌کردیم؟ ایران، عثمانی، مصر، مردمان عرب، هندی‌ها، چینی‌ها و ژاپنی‌ها چه باید می‌کردند؟ این همان دشوارترین و البته اساسی‌ترین پرسش دویست سال اخیر ما بود. سرنوشت امروز ما دقیقاً نتیجۀ پاسخی است که به این پرسش داده‌ایم. پاسخ این پرسش سرنوشت ما بود.

اما این دنیای مدرن که دردسری بزرگ برای مردمان کهن تبدیل شده بود، خود پیشرفت و تحولش را مدیون پدیده‌ای بود که مقبول‌ترین نام برای آن «کاپیتالیسم» است. در واقع، جوامع سنتی با دنیایی کاپیتالیستی روبرو بودند که سازوکاری پیچیده داشت. این «جامعۀ کاپیتالیستی» در درون خود هم هر روز مخالفان و دشمنان بیش‌تری پیدا می‌کرد که یک به یک در طول تاریخ این جامعه سر برمی‌آوردند: اول جریان‌های محافظه‌کار با جامعۀ کاپیتالیستی به ستیز برخاستند، سپس نوبت به سوسیالیست‌ها رسید که از منظری دیگر این جامعه را نقد می‌کردند و اوج آن‌ها مارکسیسم بود و در نهایت پس از جنگ جهانی اول نوبت به فاشیسم رسید که آن نیز از منظر خود به ستیز با سنت لیبرال‌ـ‌کاپیتالیسم برخیزد. پس کاپیتالیسم در درون جامعه‌ای که خود آن را ساخته بود، مخالفان سرسخت و سازش‌ناپذیری داشت. و اما ما...

روانِ جمعیِ ما ایرانیان در مواجهه با دنیای غرب و نظام لیبرال‌ـ‌کاپیتالیستی اساساً در وضعیتی نبود که بتواند ارزیابی غیراحساسی و معقولی به دست آورد. البته جالب است که به نظرم نخبگان و سیاستمداران قدیمی‌تر در مقایسه با نسل‌های پسین خود نگاه معقول‌تر و سنجیده‌تری داشتند. هر چه جلوتر آمدیم بیش‌تر دچار دریافت‌های عوامانه شدیم و هیجان و خودفریبی هم در ذات عوامانگی است (و البته پای ایدئولوژی‌های مدرن ضدکاپیتالیستی هم رفته‌رفته از همان غرب به اذهان ما باز می‌شد). اما ما نه فقط تعادل روانی لازم را نداشتیم، دستگاه نظری مناسب و کارآمدی هم برای شناخت دنیای مدرن نداشتیم. دستگاه‌های نظری ما برای سنجش دنیای مدرن مناسب نبود و ناچار باید از همان‌ها که قرار بود بشناسیمشان دستگاه نظری را نیز وام می‌گرفتیم. زیر اقساط نظریِ این وام، بدحالی و سرگیجۀ ما دوچندان شد.

سخن بسیار است و بسنده می‌کنم به این‌که نتیجۀ این سرگیجه این شد که نخبگان و نسل‌های جدید و روشنفکران فرصت شناخت نظام کاپیتالیستی را از خود و جامعه گرفت (مانند کسی که سوار اسبی چموش چنان بالا و پایین می‌شود که توان اندیشۀ سنجیده را در آن دم از دست می‌دهد). ما سازوکار نظام کاپیتالیستی را نشناختیم و اصلاً فرصت نکردیم بفهمیم این سیستم چگونه کار می‌کند و چرا جایگزین‌ناپذیر است یا دست‌کم چرا جایگزین‌هایش ناکارآمد یا بدکارکرد خواهند بود. به این ترتیب، دست ما از یکی از مهم‌ترین مبانی شناخت دنیای مدرن کوتاه شد. البته راحت‌ترین راه در این دنیای سرسام‌آور رفتن به دامان ایدئولوژی‌ها بود، زیرا آسان و سریع پاسخ پرسش‌های پیچیدۀ ما را به گونه‌ای همه‌فهم می‌دادند. گرهی بر گرهی افتاد و این کلاف سردرگم کورتر شد.

در این میان لیبرالیسم چیست؟ چه نسبتی با کاپیتالیسم دارد؟ به ساده‌ترین زبان، لیبرالیسم روحی است که باید در کالبد کاپیتالیسم حاضر باشد وگرنه کاپیتالیسم به بیراه می‌رود و به ضد خود بدل می‌شود. کاپیتالیسم سخت‌افزار و لیبرالیسم نرم‌افزار است. ماشین کاپیتالیستی به کاربری نیاز دارد که لیبرال‌اندیش باشد وگرنه این ماشین بی‌درنگ به دستگاه‌های دیگری تبدیل می‌شود. این پیکر بدون این روح بی‌معناست...

کتاب «لیبرالیسم»، یکی از آثار مهم لودویگ فون میزس، اقتصاددان و نظریه‌پرداز اتریشی، منبع خوبی برای آشنایی با سازوکار کاپیتالیستی و روح لیبرالیستی آن است. هفتۀ پیش این کتاب را منتشر کردم و در گفتگوی مفصلی با آقای محمد ماشین‌چیان دربارۀ همین مسائل صحبت کردم. در پیوست فایل صوتی این گفتگوی زنده را می‌توانید بشنوید و در پست بعد نیز فایل تصویری آن را می‌توانید ببینید.

مهدی تدینی

#لیبرالیسم #کاپیتالیسم، #فون_میزس #معرفی_کتاب

@tarikhandishi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فایل تصویریِ گفتگو دربارۀ کتاب «لیبرالیسم»

در گفتگوی زندۀ مفصلی با آقای محمد ماشین‌چیان دربارۀ کتاب «لیبرالیسم»، اثری که به تازگی منتشر کرده‌ام، صحبت کردم.

در این گفتگو با محوریت این کتاب دربارۀ کاپیتالیسم و لیبرالیسم بحث کردم. فایل صوتی آن را همراه با توضیحی در این لینک می‌توانید بشنوید:
«ماشین کاپیتالیسم و روح لیبرالیستی آن»

همچنین صفحات ابتدایی کتاب تا پایان «یادداشت مترجم» را در این لینک می‌توانید بخوانید:
«لیبرالیسم»

#گفتار_لایو #معرفی_کتاب،
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گفتگوی زنده»

چهارشنبه شب، ساعت ۲۱، با صفحۀ نشر ثالث، دربارۀ کتاب «لیبرالیسم» صحبت می‌کنم.

برای پیگیری این گفتگو در لینک زیر به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید:

https://instagram.com/mehditadayoni

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«دقایقی بختیار»

پانزدهم مرداد ۱۳۷۰ شاپور بختیار در پاریس در سن هفتاوهفت‌سالگی ترور شد. دو فایل صوتی از شاپور بختیار را در این پست تقدیم می‌کنم که هر دو پیش از پیروزی انقلاب انجام شده است.

فایل صوتی اول مصاحبۀ او با رادیو بی‌بی‌سی است و مربوط به زمانی است که شاه به تازگی ایران را ترک کرده بود و فایل دوم پیام رادیویی بختیار است که یک روز پیش از دوازدهم بهمن ۵۷ قرائت شده.

هر دو فایل دربردارندۀ نکات جالبی است. افزون بر این چند فایل و پست دیگر را که پیش‌تر در کانال قرار داده بودم، در لینک‌های زیر می‌توانید بیابید:

▪️«وقتی من آمدم، دیگر دیر بود...»

▪️«بختیار آمد» (سخنرانی بختیار در جلسۀ معارفه در مجلس سنا)

▪️«راهپیمایی حامیان بختیار»

▪️«نامۀ سه‌امضائه به شاه»

#بختیار #انقلاب_57، #مستند

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«ما و کاپیتالیسم»

معتقدم ما فرصت شناخت نظام سرمایه‌داری را به خود ندادیم... هیچ موقع به خودمان فرصت ندادیم دریابیم کاپیتالیسم چگونه می‌تواند باعث بهروزی عموم مردم شود.

برای صدمین بار تأکید می‌کنم، شناخت کاپیتالیسم لیبرالیستی و تأکید بر کارکردهای مثبت و مفید آن هرگز به این معنا نیست که ضعف‌ها و معایب آن را انکار کنیم، بلکه مسئله این است که این نظم اجتماعی کارآمدترین، بهینه‌ترین و در نتیجه ایمن‌ترین نظم اجتماعی است و با هیچ دین، آیین و فرهنگی هم ناسازگار نیست. در واقع کاپیتالیسم یک ماشین است که اگر به درستی (یعنی با روح لیبرالیستی آن) پیاده شود، همگان منتفع می‌شوند.

دعوت می‌کنم این چند دقیقه از گفتگوی بنده با جناب محمد ماشین‌چیان را دربارۀ نظام سرمایه‌داری و کارکرد آن ببینید. فایل صوتی کل این گفتگو را همراه با توضیحی در این لینک می‌توانید بشنوید:
«ماشین کاپیتالیسم و روح لیبرالیستی آن»

این گفتگو دربارۀ کتاب «لیبرالیسمِ» فون میزس بود که به تازگی منتشر کرده‌ام. صفحات ابتدایی کتاب تا پایان «یادداشت مترجم» را در این لینک می‌توانید بخوانید: «لیبرالیسم»

#گفتار_لایو #معرفی_کتاب،
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«تصویری کاریکارتوری از سلطان صاحبقران»


تصویری که از ناصرالدین‌شاه و احوال او در دربارش ترسیم شده، یکسویه و مغرضانه است. منابعی موثقی وجود دارد که با خواندنشان به سادگی می‌توان این تصویر کاریکاتوری را اصلاح کرد، اما توجهی به آن‌ها نمی‌شود. پرسش این است که اگر کسی در نیمۀ دوم قرن نوزدهم می‌خواست از احوال جهان باخبر شود و بداند دنیا چه خبر است و دیگر دولت‌ها چه می‌کنند، چه منابعی در اختیار داشت؟ طبعاً یک راه این بود که از نمایندگانش در سراسر دنیا بخواهد او را در جریان امور جهان بگذارند، راه دگر این بود که از خارجی‌ها پرس‌وجو کند. اما بی‌تردید بهترین راه روزنامه‌ خواندن بود.

از برنامه‌های ثابت زندگی ناصرالدین‌شاه خواندن روزنامه بود. محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، مرد ادیبی که از او نوشته‌های فراوانی بر جا مانده است، فرانسه‌دان بود و هر روز ــ واقعاً هر روز ــ روزنامه‌های فرانسوی را برای شاه می‌خواند؛ یعنی ترجمه می‌کرد. کسان دیگری هم بودند که این مرور روزنامه‌ها را برای شاه انجام می‌دادند، مانند حکیم‌الممالک و دکتر طلوزان، پزشک فرانسوی شاه. اعتمادالسلطنه در «روزنامۀ خاطرات» خود که یکی از منابع اصلی و خوب برای شناخت حاکمیت ناصری است، اشاره می‌کند که هر روز برای شاه روزنامه و کتاب می‌خواند، اشاره می‌کند. برای مثال:

شعبان، پنجشنبه، یکم: تازه ناهار میل می‌فرمودند، روزنامه عرض شد. تفصیلِ جمع و خرج دولت عثمانی بود. مالیات دولت عثمانی یکصد و هفت کرور است، اما مخارجش یکصد و سی کرور.

شنبه، دهم: سر ناهار با حکیم طلوزان روزنامه عرض شد. پنج ماه قبل در همین طالار با حکیم روزنامه عرض می‌کردم... امروز هم عرض شد. بعد دارالطباعه (چاپخانه) آمدم... در سر شام روزنامه عرض شد و صحبت فرنگ و غیره بود. (یعنی او در یک روز دو نوبت برای شاه روزنامه خوانده بود).

یکشنبه، یازدهم: خانۀ والده آمدم، از آنجا دارالطباعه... در سر ناهار روزنامه با حکیم عرض شد.

یکشنبه، هجدهم: سر ناهار تفصیل جنگ پروس و فرانسه که در کتابی مخصوص حکیم طلوزان آورده بود، عرض شد... طرف عصر مجدداً احضار شده سردر شمس‌العماره رفتم، روزنامه عرض کردم.

دوشنبه، نوزدهم: ... با کمال کسالت ناهار میل می‌فرمودند. بعضی کتاب‌های قدیم که در کتابخانه بود، امین‌السلطان... پیدا کرده بود، آورد. مِن جمله کتاب سیاحت شخصی ایطالیایی که دویست و پنجاه سال قبل به ایران آمده بود. آن کتاب اگرچه به زبان ایطالیایی است، فرمودند سفر همراه بیاورم. حکیم طلوزان اطلاعی دارد از زبان ایطالیایی خواند خواند. من ان‌شاءالله ترجمه خواهم نمود. (منظور سفرنامۀ پیتر دلاواله است).

پربسامدترین جمله در کتاب اعتمادالسلطنه همین است: «سر ناهار روزنامه عرض شد». البته فقط روزنامه نبود، کتاب و کتابخوانی هم از برنامه‌های ثابت زندگی شاه بود و شاید این دیگر نامنتظره‌ترین واقعیت باشد که خود شاه یک «فرهنگ لغت» فرانسوی هم نوشته بود (البته ناقص، از A تا D) که در 1257 شمسی با ویراستاری اعتمادالسلطنه چاپ هم شد. در مقدمۀ این فرهنگ لغت آمده است:

«از آنجا که در پیشگاه ضمیر منیر مقدس [یعنی شاه] محقق است که علم و دانستن زبان فرانسه از برای معاشرت و رابطه با دول و تحصیل علوم جدیده نهایت مفید می‌باشد، بنا بر مراحم و الطاف ملوکانه قصد فرمودند که تحصیل این زبان را در میان رعایای خود منتشر و معمول نمایند و خود به نفس نفیس همایون بذل مجاهدت فرموده مجموعه از لغات معمولۀ کثیرالاستعمال فرانسه را جمع و معنای آن‌ها را به زبان فارسی نگاشته به عبارت اخری کتاب لغتی جامع از فرانسه به فارسی تألیف و تصنیف فرمودند...»

همت بالای ناصرالدین‌شاه در مطالعه و تلاش او برای ترجمۀ آثار و علاقۀ جدی‌اش به عکاسی، نقاشی، موسیقی و حتی تئاتر در آن تصویری که عموماً نزد عوام و خواص از او ترسیم شده همخوانی ندارد. کافی است همان منابع معمول برجامانده از عصر ناصری را بدون پیشداوری و فارغ از آن آرمان‌گرایی شورمندانه و معیارهای رایج‌شدۀ بعدی مطالعه کنیم، تا به نقاط روشن شخصیت ناصرالدین‌شاه پی ببریم. در یک کلام، ناصرالدین‌شاه بیش از همۀ مردمان عصر خود نسبت به دنیای جدید آغوشی گشاده و نگاهی پذیرنده داشت. او هرگز شهریاری مرتجع نبود و اتفاقاً میل وافری به دنیای مدرن داشت. حال از این نقطه باید نقد را آغاز کرد و بدون آرمان‌گرایی رایج‌شده در دوران‌های بعدی پرسید، این نوگرایی او چقدر مؤثر و کارآمد و چقدر بیهوده و بی‌نتیجه بود.

ایرج افشار «مباحث فرهنگی عصر ناصری» را بر مبنای روزنامۀ خاطرات اعتمادالسلطنه در کتابی با همین عنوان جمع‌آوری کرده است که فایل آن در پیوست تقدیم می‌شود.

مهدی تدینی

#ناصرالدین_شاه #قاجار
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«آیندۀ ما و طالبان»


تصاویر و اخباری که از همسایۀ شرقی هر روز به چشم و گوش می‌رسد، دل‌ها را به درد می‌آورد و نگرانی‌های عمیقی در جان هر انسان‌دوست و ایران‌دوستی جاری می‌کند. البته گویا این نگرانی‌ها فقط برای بخشی از مردم است. بخشی بی‌تفاوتند و انگار خبر ندارند این درد که به جان همسایه افتاده، به سرنوشت ما هم مرتبط است. و البته عجیب‌تر سکوت رسانه‌های داخلی و بی‌تفاوتی آزاردهندۀ دولتمردان است. گویا این تغییر دولت هم فرصت داده تا قبلی‌ها خود را مسئول ندانند و بعدی‌ها عجله‌ای برای موضعگیری نداشته باشند. البته چشم امید من همچنان به موضع‌گیری علمای اعلام و حضرات روحانی است و چند هفته پیش موضع‌گیری آیت‌الله صافی گلپایگانی مایۀ دلخوشی بود که اگر اشتباه نکنم از سوی دیگران چندان دنبال نشد.

در اینجا می‌خواهم فقط چند سؤال از دولتمردان و بزرگان کشور بپرسم، بلکه تأمل این بندۀ ناچیز را جدی بگیرند. طالبان از زمانی که شکل گرفت در دهۀ ۱۳۷۰ فقط به پیروزی با زور اسلحه می‌اندیشید و هیچ رخداد و مقاومتی، هیچ قدرت و تهاجمی آن‌ها را از این هدف باز نداشت، به ویژه به این دلیل که هدفی جز برپای «امارت» مطلوب خود ندارند، و از آن‌جا که حاضر نیستند در این امارت‌سازی هیچ قرائت و آرمانی مگر خواست خود را مبنا قرار دهند، یگانه راه تحقق آن خشاب و مسلسل است. طالبان اگر اراده می‌کردند می‌توانستند با شرکت در انتخابات به سادگی وارد قدرت سیاسی شوند و هر آنچه می‌خواستند به تصویب برسانند، اگر که همدلی مردم را داشتند. اما اساساً به چنین راهی اعتقاد ندارند. پرسش‌های ما هم به عنوان همسایۀ حکومت آتی طالبان از همین‌جا آغاز می‌شود...

آیا نیرویی که در سیاست داخلی فقط اسلحه را می‌شناسد و هموطن خود را می‌خواهد به زور سرنیزه مطیع کند، در سیاست خارجی اهل مصالحه خواهد بود؟ (البته باید اشاره کنم که در مورد طالبان مفهوم «سیاست داخلی» و «هموطن» را با ملاحظه باید به کار برد، زیرا برای آن‌ها میهن چندان معنایی ندارد.) ما به عنوان شهروند از پساپردۀ سیاست خبر نداریم، دیده‌ایم هیئتی از طالبان به تهران آمده و احترام فراوانی از دستگاه دیپلماسی ما دیده است. چون بی‌خبریم باید بر اساس شناخت و عقلمان تحلیل کنیم. آیا وعده‌های نیرویی سیاسی که آرمان سیاسی مطلقی دارد، قابل‌اتکاست؟ به فرض هم که طالبان امروز به مای ایرانی و شیعه قول‌هایی دارد، اگر نیرویی سر آن داشت که راهش را با مصالحه و بده‎بستان باز کند، دیگر چه نیازی داشت ده‌ها سال شبانه‌روز کلاشنیکف بر دوش داشته باشد؟

اگر از بد روزگار پیشروی‌های طالبان به پیروزی نهایی رسد، محال است این نیرو سر سوزنی از آن «امارت اسلامی» مطلوب خود کوتاه بیاید. آیا چنین حاکمیتی دیر یا زود به همپیمان تندخوترین مخالفان ایران و ایرانی بدل نخواهد شد؟ به فرض هم که امروز ضدیت با آمریکا ما و طالبان را در یک سنگر نهاد، آیا فردا پس از پیروزی نهایی می‌توانیم به حاکمیت طالبان به عنوان همسایه‌ای قابل‌اعتماد نگاه کنیم؟ آیا دلارهای نفتی و پول‌های هنگفتی از سوی همفکرانشان در دیگر کشورها به سوی آن‌ها جاری نخواهد شد؟ آن‌گاه چگونه می‌توانیم از جماعتی در امان باشیم که به زودی یاد اختلافاتشان با ما می‌افتند و ۸۰۰ کیلومتر مرز مشترک با ما دارند؟ آیا خریدن کل حاکمیت طالبان برای عربستان کار سختی است؟

اما نکتۀ دوم: طالبان فقط از یک منظر تغییر کرده‌اند... آن‌ها یاد گرفته‌اند تاکتیک‌ورزی کنند. راهبرد همان است که بود، اما به قدرت رسانه پی برده و فهمیده‌اند باید به بده‌بستان‌های تاکتیکی تن دهند. پس مراقبند با خشونت بی‌محابا پیروزی خود را سخت نکنند. اما به ساده‌ترین زبان: حالا گور بابای آمریکا، ما سی سال مسلسل به دوش بودن طالبان را باور کنیم یا تاکتیک‌های موقتشان را؟

در پاسخ به همۀ این نگرانی‌ها برخی خوش‌خیالانه و با شکست‌باوری می‌گویند: طالبان به هر حال پیروزند، پس کاری نکنیم که عصبانی شوند و در پی انتقام از ما یا شیعیان افغانستان باشند. گرامیان! طالبان تنها زمانی از شما راضی خواهند شد که همعقیده‌شان شوید. طالبان از قدرت زیاد دشمنشان نمی‌ترسند! اگر می‌ترسیدند با آمریکا گلاویز نمی‌شدند. تفاوت ما با طالبان تفاوت تاجر و دوره‌گرد است. دوره‌گرد چیزی برای از دست دادن ندارد، چون دنیایی ندارد، اما تاجر هزار مال و اموال دارد که به زحمت اندوخته است. دوره‌گرد به سادگی می‌تواند آتشی به خرمن تاجر اندازد. طالبان به این دنیا کاری ندارند، می‌توانند ده‌ها سال دیگر هم بجنگند، خوش‌خیالی است اگر فکر کنیم با همسایۀ دگراندیش خود دوستی خواهند کرد. جنگجویانی که ده‌ها سال اسلحه را از دست زمین نگذاشتند، فردای پیروزی هم اسلحه را کنار نمی‌گذارند و دنبال دشمن جدیدی می‌گردند.

هنوز دیر نشده است... کابل را دریابید...

همچنین بخوانید: برسد به دست توجیه‌گران طالبان

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«علف: نبرد یک ملت برای زندگی» | Grass: A Nation's Battle for Life

«علف» فیلمی صامت و سیاه‌سفید محصول ۱۹۲۵ (۱۳۰۴) یکی که از نخستین فیلم‌های مردم‌نگارانه‌ای است که در تاریخ سینمای مستند جهان ساخته شده و در عین حال یکی از قدیمی‌ترین تصاویری است که از مردم ایران وجود دارد.

فیلم به کوچ طایفه بابااحمدی از طوایف ایل بختیاری می‌پردازد و دوربین همراه با عشایر از دشت‌ها و رود کارون و از گذرگاه‌ها، ارتفاعات و یخچال زردکوه عبور می‌کند.

تصاویر این فیلم خیره‌کننده و شورانگیز است... به راستی همان «نبرد برای زندگی» است.

این فیلم را دو هنرمند آمریکایی، مریان کوپر و ارنست بی. شودزاک کارگردانی کرده‌اند. در اینجا بریده‌ای از فیلم را می‌بینید، چون می‌ترسم بلند بودن فیلم باعث شود فایل را باز نکنید. نسخۀ کاملِ هفتاددقیقه‌ای آن را در پست بعد آپلود می‌کنم (در این لینک می‌توانید ببینید).

#مستند #ویدئو

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«علف: نبرد یک ملت برای زندگی» (نسخۀ کامل)

مستند «علف» ۹۶ سال پیش ساخته شده و یکی از نخستین فیلم‌های مردم‌نگارانۀ تاریخ است و میان اهل نظر شهرتی جهانی دارد. فیلمی صامت و سیاه‌سفید (محصول ۱۹۲۵ /۱۳۰۴) است، اما این نسخه آهنگ‌گذاری شده است. مستند «علف» از قدیمی‌ترین تصاویری است که از مردم ایران وجود دارد. بخش عمدۀ فیلم کوچ طایفه‌ای از ایل بختیاری را به زیبایی خیره‌کننده‌ای به تصویر کشیده است.

حیدرخان و فرزند نه‌ساله‌اش، لطفعلی، به همراه ۵۰ هزار زن و مرد و کودک به همراه نیم میلیون بز، اسب، گوسفند و گاو از رودخانه‌های خروشان و کوه‌های پوشیده از برف عبور می‌کنند. عبور افراد ایل و گذراندن گله‌ها از رودخانه کارون که شش روز به طول می انجامد، یکی از جذاب‌ترین صحنه‌های فیلم است.

اگر هیچ مستندی را ندیدید، این مستند را باید ببینید. برای نمونه بریده‌ای از فیلم را در پست پیشین می‌توانید ببینید (در این لینک). این فیلم را دو هنرمند آمریکایی، مریان کوپر و ارنست بی. شودزاک کارگردانی کرده‌اند.

#مستند #ویدئو
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/13 11:16:37
Back to Top
HTML Embed Code: