Telegram Web Link
Forwarded from تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«آمریکا چگونه آمریکا شد؟»

گفتار سوم: «کلبۀ عمو تام» (برده‌داری و جمهوری آمریکا)

پنجشنبه، ۲۲ خرداد، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا، در گفتار سوم به برده‌داری در آمریکا می‌پردازم و تحولات آمریکا پس از انقلاب و استقلال را شرح می‌دهم. این دو بحث پلی می‌شود برای اینکه در گفتار چهارم به «جنگ داخلی آمریکا» بپردازیم. در این میان، مقارن شدن رخدادهای امروز آمریکا با این بحث ما جالب است...

با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول و دوم را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک‌ها بیابید:

▪️«گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»
▪️«گفتار دوم: انقلاب آمریکا»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍«اشک‌های خسرو و الماسِ خون‌بها»


بدترین اتفاق ممکن افتاده بود. سفیر روسیه در تهران به شکل فجیعی به قتل رسیده بود و کشور در آستانۀ جنگی دیگر با روسیه بود، در حالی که هنوز زخم شکست دوم از روسیه و قرارداد ترکمانچای خونچکان بود. ماجرای قتل گریبایدوف در تهران را حتماً می‌دانید. گروهی این اتفاق را نتیجۀ یک هیجان خودجوش می‌دانند و برخی هم آن را دسیسه‌ای طراحی‌شده برای ورود ایران به جنگی جدید با روسیه می‌دانند. خلاصه هر چه بود فتحعلی‌شاه و عباس‌میرزا بی‌درنگ به چاره‌اندیشی افتادند تا جلوی جنگی دیگر را بگیرند. از جمله نامه‌هایی به منظور عذرخواهی رسمی به تزار روسیه نوشتند و همچنین عباس‌میرزا، پسرش خسرو میرزا را به عنوان نمایندۀ ویژه با هیئتی بلندپایه به سن‌پطرزبورگ فرستاد.

در این نوشتار می‌خواهم مروری کنم بر نامه‌ای که عباس‌میرزا برای تزار روسیه نوشت. ظاهر این نامه و تعابیری که در آن به کار رفته بسیار فروتنانه است، اما وقتی در نظر می‌گیریم چه اتفاق ناخوشایندی رخ داده و چه عواقب فاجعه‌باری می‌توانست برای کشور داشته باشد، به نظر می‌رسد این نامه با همۀ خاکساری‌اش خردمندانه بود. در آغاز نامه آمده است: «... [خدمت] پادشاه ذیجاه تمامی ممالک روسیه که نامش در جهان نیکوست و لطفش از هر جهت دلجو و قهرش ویرانی هر خانه و مهرش آبادانی هر ویرانه، مکشوف و معروض می‌داریم که هرچند از حوادث زمانی و قضایای آسمانی شرمندگی و خجلت دولت ایران زیاده از شرح و بیان است، ولیکن رأفت پادشاهانه و عاطفت ملوکانۀ آن اعلیحضرت را زیاده‌تر از آن (می‌دانیم).»

عباس‌میرزا در ادامه یادآوری می‌کند که دولت ایران در سال گذشته در جهت دوستی دو دولت همۀ تلاش خود را کرده است و می‌گوید قتل سفیر روسیه اتفاقی است که اصلاً در ایران سابقه نداشته و چنین اتفاقی اصلاً در مخیلۀ ما نمی‌گنجیده که بخواهیم از آن جلوگیری کنیم. چنین می‌نویسد: «از عجایب روزگار قضیۀ [قتل] ایلچی [= سفیر] آن دولت به وضعی واقع شد که نه این‌گونه واقعه تا امروز در این مملکت دیده و شنیده شده بود و نه صورت این احوال به وهم و خیال می‌گنجید که قبل از وقوع آن چاره و تدبیری توان کرد. بلی، امری بی‌خبر ناگاه حادث شد که چندان فرصت و مجال نشد که به رفع آن بلا و دفع آن فتنه و درمان آن درد توان پرداخت.»

او می‌گوید حاضر بود این بلا سر خودش می‌آمد، ولی این بدنامی برای دولت ایران پدید نمی‌آمد: «خدای عالم که به هر راز نهان عالم است گواهی دارد که اخلاصمند از درون دل راضی بر آن بود که خود با تمامی اخوان و اخلاف در امثال این فتنه و بلا به اتلاف رسد [= هلاک شوم] و بدنامی چنین برای این دولت نماند و همچنین همگی اولیای این دولت و اعیان و معارف این مملکت امروز از این واقعۀ هایله در عزا و ماتمند و شاهنشاه والاجاهِ ممالک ایران در معرض هزار اندیشه و غم می‌باشد.»

عباس‌میرزا می‌گوید قتل نمایندۀ روس کار عوام بوده: «به ذات پاک جهان‌آفرین و تاج‌وتخت همایون پادشاه سوگند که این کار زشت و کردار بد بجز فتنۀ جُهّال و شورش عوام هیچ منشأ و مأخذ نداشته. غالباً در شهرهای بی‌نظام امثال این شورش و غوغا از عوام نادان برپا می‎شود، خصوصاً در اسلامبول که پایتخت دولت عثمانی است مکرر اتفاق افتاده ولیکن تا پارسال هرگز در ولایت محروسۀ این دولت نشده بود.»

او نامه را با این جمله می‌بندد: «توقع و درخواست این مخلص صداقتمند از آن حضرت ارجمند این است که هر نوع فرمایشی در این باب دارند به این اخلاص‌کیش فرمایند تا دولت ایران انشاءالله از زیر بار این خجلت برآید...»

وقتی خسرو میرزا، پسر عباس‌میرزا برای عذرخواهی رسمی از طرف ایران به روسیه رفت، اول به خانۀ مادر گریبایدوف رفت و همراه با او گریست تا ابراز همدردی کند. ضمن اینکه شاه الماس بی‌نظیری، موسوم به «الماس شاه» را که نادر در لشکرکشی به هند غنیمت گرفته بود، به عنوان خون‎بها برای تزار روسیه فرستاد.

پی‌نوشت‌ها:
۱. الماس شاه را در پیوست می‌بینید، در تصویر تمبری روسی
۲. دربارۀ سفر جالب خسرومیرزا به روسیه در نوشتارهای دیگری صحبت خواهم کرد.
۳. دربارۀ قتل گریبایدوف بنگرید به این پست:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/741

مهدی تدینی

#عباس_میرزا، #قاجار، #گریبایدوف
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کلبۀ عمو تام»

گفتار سوم از مجموعه گفتارهای «آمریکا چگونه آمریکا شد»


▪️مقدمه

در بخش سوم از مجموعه گفتارها دربارۀ آمریکا به بحث برده‌داری در آمریکا رسیدیم. در دو گفتار پیشین پیدایش آمریکا و سپس انقلاب و جنگ استقلال آمریکا را مرور کردیم. در این گفتار به دو موضوع می‌پردازم: نخست این‌که آمریکا پس از استقلال در طول نیم‌قرن بعدی چه مسیری را پشت سر گذاشت و دوم این‌که برده‌داری در آمریکا از چه زمانی آغاز شد، چه روندی را سپری کرد و چه چالش‌‎هایی پدید آورده بود. این بحث همزمان مقدمه‌ای می‌شود برای گفتار چهارم که به «جنگ داخلی آمریکا» خواهم پرداخت. فایل تصویری گفتار سوم را در پیوست می‌توانید ببینید و اگر فایل صوتی را ترجیح می‌دهید در پست بعدی تقدیم می‌شود.


▪️«برده‌داری در آمریکا»

در تاریخ گاه کتاب‌ها و رساله‌هایی نگاشته شده است که زلزله‌ای در جوامع ایجاد کرده است. یکی از این کتاب‌ها داستانی بود که هریِت بیچر اِستو، بانوی نویسندۀ آمریکایی، نوشت: «کلبۀ عمو تام». موضوع کتاب زندگی تام بود؛ برده‌ای سیاهپوست که مسیحی پاکدلی بود و به اخلاق و نوعدوستی مسیحی باور راسخی داشت. خوش‌قلب بود و به برابری انسان‌ها باور داشت، چون همۀ انسان‌ها آفریدگان یک خدا بودند. او دو ارباب مهربان را هم تجربه کرد، اما دست روزگار او را به کشتزار مِستر لِگری انداخت؛ سفیدپوست برده‌دار بدطینتی که همۀ پلیدی‌ها را در وجودش جمع کرده بود. مستر لِگری تام را مسئول نظارت بر دیگر بردگان کرد. تام از تنبیه بدنی بردگان خودداری می‌کرد، طبق همان آیین نوعدوستی مسیحی، و همین ارباب بی‌اخلاقش را سخت برآشفته می‌کرد. مستر لگری خود دست‌به‌کار شد و تام را آن‌قدر شکنجه کرد تا از ایمانش دست کشد. تام درد و رنج جسمانی را تحمل کرد و سرانجام زیر شکنجه جان باخت، اما تا آخرین دم از نوعدوستی و اخلاق مسیحی دست نکشید و حتی در آستانۀ مرگ شکنجه‌گرش را بخشید.

داستان «کلبۀ عمو تام» ــ که البته آنچه گفتم صرفاً بخشی از کل داستان است ــ حملۀ تبلیغاتی تمام‌عیار و بسیار موفقی علیه آیین برده‌داری بود. خانم استو این داستان را ابتدا در نشریه‌ای که ضدبرده‌داری بود در چند قسمت منتشر کرد و یک سال بعد، یعنی ۱۸۵۲، داستان به صورت کتاب منتشر شد. نتیجه بهت‌آور بود! سه هزار نسخۀ کتاب در عرض ۴۸ ساعت فروخته شد! در سال اول سیصدهزار نسخه از کتاب فروش رفت. کتاب در خارج از آمریکا هم بسیار موفق بود: در انگلستان یک میلیون نسخه فروخته شد! بی‌درنگ به زبان‌های دیگر ترجمه شد و کتابخانه‌ها را در اروپا در میانۀ قرن نوزدهم فتح کرد. (سال ۱۸۵۲، سالی بود که در ایران امیرکبیر از قدرت عزل شد و به قتل رسید و روزنامه تازه وارد ایران شده بود.)

برده‌داری در آمریکا از روز اولی که نخستین مستعمرات در این سرزمین پا گرفت وجود داشت. نه فقط آن بریتانیایی‌ها که به آمریکا رفتند و مستعمره ساختند، بلکه همۀ اروپایی‌ها، هلندی‌ها و اسپانیایی‌ها، پرتغالی‌ها و فرانسوی‌ها برده‌داری می‌کردند، به ویژه وقتی مجبور بودند مستعمره‌ای بسازند و به نیروی انسانی مفت نیاز داشتند. حتی اول این هلندی‌ها بودند که در نیوآمستردام (ده‌کوره‌ای که بعدها به نیویورک تبدیل شد)، نخستین بار برده‌داری را رواج دادند. بنابراین وقتی خانم استو کتاب «کلبۀ عمو تام» را نوشت، سنت برده‌داری در آمریکا دویست‌واندی سال قدمت داشت. هشت سال پس از انتشار این کتاب آبراهام لینکلن پانزدهمین رئیس‌جمهور آمریکا شد. او اولین رئیس‌جمهور آمریکا بود که مخالف برده‌داری بود. تا پیش از آن همۀ رؤسای جمهور آمریکا یا خود برده‌دار بودند یا موافق آن بودند. با آمدن لینکلن جنگ داخلی خانمانسوزی به پا شد که موضوع یا بهانۀ اصلی آن برده‌داری بود. حکایت می‌کنند روزی آبراهام لینکلن خانم استو را دید و به او گفت: «پس شما آن خانم کوچکی هستید که این جنگ بزرگ را به راه انداخت!»

در فایل پیوست، مسئلۀ برده‌داری، شکاف و کشاکش میان برده‌داران و مخالفان برده‌داری و مبانی فکری و اجتماعی آن‌ها را مفصل شرح داده‌ام و همزمان روند سیاسی آمریکا را پس از استقلال مرور کرده‌ام. فایل صوتی این گفتار نیز در پست بعد می‌آید.

برای دیدن و شنیدن گفتارهای پیشین به این لینک‌ها مراجعه بفرمایید:

▪️گفتار اول: «آمریکا از پیدایش تا انقلاب»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1787
▪️گفتار دوم: «انقلاب آمریکا»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1804

برای پیگیری گفتارهای بعدی به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید:
https://instagram.com/mehditadayoni

مهدی تدینی

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«کلبۀ عمو تام»

فایل صوتیِ گفتار سوم، از مجموعه گفتارهای «آمریکا چگونه آمریکا شد»، دربارۀ برده‌داری در آمریکا و تحولات سیاسی این کشور در دهه‌های پس از استقلال

در قالب مجموعه گفتارهایی در اینستاگرام، تاریخ آمریکا را بررسی می‌کنم. این فایل گفتار سوم است. گفتار چهارم دربارۀ «جنگ داخلی آمریکا» خواهد بود. برای توضیح بیشتر پست پیشین را ببینید.

این گفتارهای لایو را ادامه خواهم داد و می‌کوشم رفته‌رفته معماری دنیای جدید را مرور کنیم... فعلاً این گفتارها را هر دو هفته یک بار پنجشنبه‌ها ساعت ۲۲ انجام می‌دهم.

برای پیگیری آن‌ها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه کنید: مهدی تدینی

https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«حتی روسپی‌های ما لیسانسه‌اند!»


این جمله بیشتر به بندی از شعری آوانگارد می‌خورد تا اینکه جملۀ معروف یکی از معروف‌ترین دولتمردان قرن بیستم باشد. این جمله را کاسترو، رهبر کوبا گفته است: «فایدۀ انقلاب این است که حتی روسپی‌های ما لیسانسه‌اند!» کاسترو این را در ستایش حکومت و انقلابی که خود رهبرش بود گفت؛ آن هم در مستندی که می‌تواند بهترین تبلیغ برای یک دولتمرد سوسیالیست باشد! وقتی یکی از معروف‌ترین کارگردان‌های آمریکای کاپیتالیست به کوبا می‌رود، از گپ‌وگفت خود با کاسترو مستندی می‌سازد که به عنوان ساختۀ یکی از معروف‌ترین کارگردان‌های جهان در معتبرترین جشنوارۀ مستقل سینمایی (فستیوال ساندَنس) اکران می‌شود.

اُلیور استون، کارگردان آمریکایی که سه اُسکار در کارنامه دارد و بارها هم نامزد اسکار شده است، در ۲۰۰۳ به کوبا رفت، سه روز با «فرمانده» ــ فیدل کاسترو ــ گشت زد و صحبت کرد. دو فیلمبردار، دوربین‌به‌دوش، این سه روز را ضبط کردند و این شد مبنای مستندی دربارۀ فیدل با عنوان «فرمانده». استون در فیلم مصاحبه‌کننده‌ای است که رابطۀ صمیمانه‌ای با کاسترو دارد و بیشتر به دو دوست قدیمی می‌مانند. استون کجا و کوبا کجا؟

چندان از سینما نمی‌دانم، ولی تا این حد می‌فهمم که استون از آن دست هنرمندان آمریکایی است که هیچ‌گاه ترومای جنگ ویتنام در وجودشان التیام نیافت؛ کسانی که جهان را بر اساس جنگ ویتنام فهمیدند، همان جوان‌های ازهمه‌جابی‌خبری که از برکۀ اقیانوس‌گون اما در نهایت بستۀ آمریکا به مقصد ویتنام خارج شدند و در مواجهه با خون و باروت دنیای تخیلی‌‌شان ویران شد. استون در جوانی چند ماهی به عنوان داوطلب به ویتنام رفت چون به حرف پدرش ایمان داشت که می‌گفت: «جنگ ویتنام جنگ خوبیه چون کمونیست‌ها آدمای شروری‌اند و باید در برابرشان بجنگیم». طبعاً چنین برداشت ساده‌انگارانه‌ای خیلی زود ویران می‌شد و نتیجه چیزی شد که شخصیت هنری استون را ساخت! او همۀ عمرش به نابودی این توهم واکنش نشان داد. معروف‌ترین فیلم‌های ضدجنگ را ساخت («جوخه»، «متولد چهارم ژوئیه» و «بهشت و زمین»). توهم او ویران شده بود و باید از دنیای واقعی انتقام می‌گرفت، این ویژگی بسیاری از هنرمندانی است که چون در ابتدا درک عمیقی از جهان ندارند و دنیای خیالی‌شان نابود می‌شود، شروع می‌کنند به انتقامگیری جزم‌اندیشانه از واقعیت. البته کوکائین، ماریجوآنا و روانگردان‌ها همواره عصای دست الیور استون ماند تا شاید جایگزین توهمات ازدست‌رفته باشد. برای جنگیدن با واقعیت قدری توهم مصنوعی لازم است!

الیور استون در اوج شهرت به رفیق کاسترو سری زد و فیلمی از او ساخت. انگار قهرمان زندگی‌اش را دیده بود؛ دربارۀ کاسترو می‌گفت: «او مرد بسیار مصممی است، بسیار اخلاقی است. خیلی نگران کشورش است. از این لحاظ آدم فداکاری است.» آری؛ یک ورشکستۀ جنگ ویتنام می‌تواند یک دیکتاتور را مردی «بسیار اخلاقی و فداکار» ببیند، چون همچنان باید آرواره‌اش را بر گلوی توهمات جوانی‌اش بفشارد!

در این مستند تصویری خودمانی و آرمانی از کاسترو ترسیم می‌شود؛ بهترین روش برای پاره کردن آن تصویر دیوسازانه‌ای که شاید در رسانه‌های آمریکا از او ترسیم می‌شود. اما آیا این هم مصداق افتادن از آن سوی بام نیست؟ آیا همۀ واقعیت و جهان را باید بر مبنای دهنکجی به رسانه‌ها فهمید؟ آیا برای جنگیدن با دیوسازی باید به هر بهایی دیوزدایی کرد؟ کاسترو در این مستند فرصت می‌یابد مانند اخلاقمداری بزرگ با افتخار بگوید، ما در کوبا هیچ‌گاه کسی را شکنجه نکردیم! مگر تحمیل کردن یک زندگی اجباری سوسیالیستی به میلیون‌ها انسان برای یک عمر شکنجه نیست؟ دوران شکنجه با داغ و درفش که گذشته است!

و همین‌جا کاسترو در ستایش نظام موفق خود می‌گوید: «حتی روسپی‌های ما لیسانسه‌اند». می‌خواهد بگوید سطح سواد در کوبا چنان بالا آمده که حتی روسپیان تحصیلات عالی دارند! اما این بیش از آنکه ستایش باشد، نشان می‌دهد حتی فرد تحصیل‌کرده هم بعید نیست کارش به روسپیگری رسد. این چه سیستمی است که فرد را لیسانسه می‌کند، اما مانع روسپیگری‌اش نمی‌تواند شود؟ اتفاقاً روسپیگری زمانی قابل توجیه است که بگوییم، روسپیان افرادی کم‌سواد، بی‌دانش و بی‌مهارتند! اگر کسی بگوید حتی معتادان ما دکتری دارند یا حتی معتادان ما پیش‌تر قهرمان ورزشی بودند، نشاندهندۀ این است که حتی دکتری گرفتن و قهرمانی نمی‌تواند فرد را از احتمال معتادشدن نجات دهد.

اصلاً فرض کنیم این جملۀ کاسترو کنایی است و فقط لاف حکومتش را زده است. اما با این واقعیت که کوبا به ویژه در دهۀ ۱۹۹۰ یکی از مقاصد اصلی گردشگری جنسی بود ــ و همچنان کم‌وبیش هست ــ چه باید کرد؟ چه شد که کوبا معروف شد به «تایلندِ کارائیب»، با آنکه روسپیگری همواره در کوبا ممنوع بوده است؟

مهدی تدینی

#کوبا، #کاسترو
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«خودروهایی به کُشندگی جنگ»


شوکران همیشه باید تلخ و جگرسوز باشد؛ شوکرانی که زجرکش نکند، بدون درد و دست‌وپا زدن جان را بگیرد، بس مرگبارتر و خطرناک‌تر از شوکرانی که گلو را تیغ می‌کشد و آدمی را به سوی مرگ خِرکش می‌کند. عادت به مرگ بدترین ــ و حرام‌ترین ــ عادت آدمی است، که آمده‌ایم تا زنده بمانیم، که گرانترین داشته همچنان ــ حتی برای خاورمیانه‌نشینان ــ الماس خویشتن است. از مرگ بدتر، عادت به مرگ است و بس ناگوارتر توجیه مرگ است.

درد این است که شوکران‌ها دیگر تلخ نیست و به مرگ آسان و آرام دچاریم. دلیل آن هر چه باشد، باید در برابر این مرگ خاموش مقاومت کرد. از گزارش کمیسیون اصل نود مجلس آغاز می‌کنم. در جدیدترین گزارش این کمیسیون که به تازگی منتشر شده، آمده است که در تصادفات جاده‌ای سال ۱۳۹۷ بیش از ۹.۰۰۰ نفر در دو خودروی پراید و پژو ۴۰۵ کشته شده‌اند. این همان شوکرانی است که تلخی‌اش را در ذهن جمعیِ ما از دست داده است و به سادگی از کنار آن می‌گذریم. پراید می‌شود دستمایۀ شوخی و طنازی‌های بی‌مزه؛ و آزمندی و مشتری‌کُشیِ تولیدکنندگان و از آن‌ها بدتر رفتار نابخردانه خریداران (که البته قابل درک است)، می‌شود اسباب چند نُچ‌نُچ ساده و گذرا، و در نهایت چند تعبیر کلیشه‌ای مانند اینکه «بابا این ملت فلان و بهمانند» در تکمیل آن نُچ‌نُچ. اما وقتی کسی جنازۀ عزیزانش را که در تصادف جاده‌ای جان باخته‌اند، از سردخانه تحویل می‌گیرد، این تعابیر در گلویش منجمد می‌شود و تازه می‌فهمد مرگ ارزان چه استخوانسوز است.

راستی بد نیست بندی از گزارش کمیسیون اصل نود را بخوانیم: «طبق گزارش پلیس راهنمایی و رانندگی، چهل درصد تصادفات جاده‌ای در کشور ما از نوع واژگونی است. ضعف در ساختار بدنه خودروهای تولید داخل از مهمترین عوامل شدت بخشیدن به صدمات وارده و افزایش جانباختگان سوانح رانندگی شناخته شده است و همچنین علی‌رغم الزامی بودن استفاده از سامانه ترمز ضدقفل (ABS) از سال ۱۳۸۸ برای خودروها، سایر سامانه‌های ایمنی نیز از قبیل: سامانه کنترل پایداری الکترونیکی(ESP)، سامانۀ هشدار بین‌خطوط، سامانۀ ترمز اضطراری (EBS) و... در حجم وسیعی از تولیدات داخلی بکارگیری نشده است.»

در سال ۱۳۹۸ طبق اعلام پزشکی قانونی حدود هفده هزار نفر در تصادفات جاده‌ای جان باختند و حدود ۳۵۰ هزار نفر مصدوم شدند. یعنی روزانه دست‌کم ۴۷ نفر در جاده‌ها می‌میرند. این آمار را بد نیست با چند کشور مقایسه کنیم:

ژاپن
در ژاپن در سال ۲۰۱۸ در تصادفات جاده‌ای کمتر از ۳.۵۵۰ نفر کشته شده‌اند؛ یعنی روزانه کمتر از ده نفر. و البته حتماً می‌دانید که ژاپن یک‌ونیم برابر ایران جمعیت دارد (۱۲۶ میلیون).

آلمان
در آلمان در سال ۲۰۱۸ در تصادفات جاده‌ای ۳.۳۲۷ نفر کشته شده‌اند؛ روزانه کمتر از نُه نفر (جمعیت آلمان: ۸۳ میلیون). اما نکتۀ چشمگر در مورد آلمان این است که تلفات جاده‌ای به طور مرتب سال‌به‌سال کاهش می‌یابد و سال ۲۰۱۹ پایین‌ترین میزان تلفات جاده‌ای را در تاریخ خود از سال ۱۹۵۱ ثبت کرد! در ۲۰۱۹ فقط ۳.۰۸۰ نفر در جاده‌های آلمان جان باخته‌اند. در طول هفتاد سال گذشته تعداد خودروها در آلمان ده برابر شده و تلفات جاده‌ای کمتر شده است. این چه معنایی دارد مگر اینکه فناوری در خدمت زنده نگهداشتن انسان‌هاست؟ (گزارش مفصلی در اینجا بخوانید.)

فرانسه
در فرانسه در ۲۰۱۷ تعداد ۳.۴۴۸ نفر در تصادفات جاده‌ای جان باخته‌اند (جمعیت فرانسه: ۶۷ میلیون). تلفات جاده‌ای در فرانسه نیز در طول سال‌های گذشته پیوسته کاهش داشته، از ۴.۷۰۹ نفر در ۲۰۰۶ به عدد فوق در ۲۰۱۷ رسیده است.

ترکیه
کشورهای پیشرفته‌ای مانند آلمان و ژاپن را فراموش کنیم و به همسایه‌مان سری بزنیم. در ترکیه در ۲۰۱۸ تعداد ۶.۶۷۵ نفر در تصادفات جاده‌ای کشته شدند (جمعیت ترکیه: ۸۲ میلیون)؛ قدری بیشتر از یک‌سوم ایران.

طبعاً این چند سطر تلگرامی پژوهشی دقیق نمی‌شود و هستند متخصصانی داناتر و پژوهنده‌تر از من که مطالعات دقیقی در این باره انجام داده‌اند. آنچه گفتم تلنگری بود برای یادآوری اینکه در پس خندۀ ما به رفتار خودروسازان و خریداران آن‌ها چه مرگ‌های فراموش‌شده‌ای نهفته است. و اگر بخواهم در یک کلام ریشۀ معضل را با عقل اندک خود بیان کنم، مسئله این است که در تعریف ما از امنیت شهروندان پراید و پژوی مرگ‌آور آن جایگاهی را که باید، ندارد. باید مفهوممان از امنیت را بازنویسی کنیم، باید جان انسان را چنان در کانون مفهوم امنیت جای دهیم که سیاست و اقتصادمان بیش و پیش از هر چیز به «جان انسان» متعهد شود؛ انسانمدار شود. آن‌گاه سازوکارهای کلان چنان زیر و زبر خواهد شد که پدیده‌هایی چون پراید رو به زوال خواهد رفت. کسی که در پراید می‌نشیند، «امنیت ندارد»؛ بدون اینکه جنگی در کار باشد و گلوله‌ای شلیک شود...

مهدی تدینی

#توسعه #پراید
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«آمریکا چگونه آمریکا شد؟»

گفتار چهارم: «جنگ داخلی آمریکا»
. پنجشنبه، پنجم تیر، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام.

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا، در گفتار چهارم به جنگ داخلی آمریکا، دلایل و پیامدهای آن می‌پردازم. با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول تا سوم را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک‌ها بیابید:

▪️«گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»
▪️«گفتار دوم: انقلاب آمریکا»
▪️«گفتار سوم: کلبۀ عمو تام»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«عشق برتر است یا تاج‌وتخت؟»


مگر می‌شود کسی بین ازدواج با معشوقه‌اش و تاج‌وتخت امپراتوری، ازدواج را انتخاب کند و دست از سلطنت بشوید؟ مگر می‌شود پادشاهی بین این همه زن در دنیا انگشت روی زنی بگذارد که مجبور شود به خاطرش دست از سلطنت بشوید؟ آن‌هم زنی که پیش‌تر دوبار طلاق گرفته است! این عشق است که کسی را چنین کور می‌کند یا اصلاً نفس سلطنت این‌قدر بی‌ارزش است؟ چنین داستانی آن‌قدر نامعقول است که رمان‌نویسان میان‌مایه هم با تردید سراغ آن خواهند رفت! اما نه... این داستان قصه‌ای ساختگی نیست، واقعیتی جنجالی و آزاردهنده بود که در ۱۹۳۶ گریبان امپراتوری بریتانیا را گرفته بود و شاه عاشق‌پیشه‌ای که ازدواج با معشوقه‌اش را بر تاج‌وتخت بریتانیا ترجیح داد، ادوارد هشتم بود. نگاهی گذرا به این ماجرا می‌اندازیم که گویای نکات مهمی دربارۀ بریتانیاست.

پیش‌تر بگویم که صحبت از عموی ملکۀ کنونی بریتانیاست. ملکۀ بریتانیا از ۱۹۵۲ بر تخت سلطنت بریتانیا نشسته است. او جانشین پدرش، جورج ششم شد که از ۱۹۳۶ تا هنگام مرگ (۱۹۵۲) شاه بریتانیا بود. پیش از او نیز برادر بزرگ‌ترش، ادوارد هشتم، تاجدار بریتانیا بود؛ همان شاه سی‌وهشت‌ساله‌ای که بین معشوقه و سلطنت، اولی را انتخاب کرد. ادوارد ژانویۀ همان ۱۹۳۶ پس از مرگ پدرش، جورج پنجم، پادشاه بریتانیا و امپراتوری هند شده بود. تا آن زمان ازدواج نکرده بود، فقط گاه‌وبی‌گاه شایعاتی دربارۀ ماجرای عشقی‌اش با زنانی ــ که اغلب هم متأهل بودند ــ شنیده می‌شد. از تابستان ۱۹۳۶ زن آمریکایی متأهلی به نام والیس سیمپسون کنار او دیده می‌شد که خیلی زود شایعاتی دربارۀ رابطه‌اش با شاه مطرح شد.

رسانه‌های انگلستان عجالتاً سکوت کردند تا ببینند چه می‌شود، اما نه رسانه‌های کانادا و آمریکا! شایعات هر روز بیشتر می‌شد تا اینکه شاه در نوامبر بالدوین، نخست‌وزیر محافظه‌کار بریتانیا را فراخواند و اطلاع داد می‌خواهد با والیس سیمپسون ازدواج کند. بالدوین که گویا از پیش جواب آماده داشت، گفت این ازدواج برای مردم قابل قبول نیست؛ گفت ملکه ملکۀ کشور خواهد بود، از این رو در انتخاب ملکه باید صدای مردم شنیده شود.

در این اثنا فضای انگلستان پر شده بود از بدترین شایعات دربارۀ والیس؛ از اینکه فقط دنبال پول و ثروت است تا اینکه همزمان با مردان دیگری رابطه دارد، حتی صحبت از این بود که مأمور آلمانی‌هاست. پیش از هر چیز مشکل این بود که طبق قوانین کلیسای انگلستان (که شاه بریتانیا قانوناً رئیس آن است)، طلاق اول والیس سیمپسون مشروع نبود (طلاق دوم را هنوز نگرفته بود) و این یعنی ازدواج شاه با والیس کلاً نامشروع بود و فرزندشان هم اصلاً نامشروع بود، چه رسد که قرار باشد شاه یا ملکۀ آتی بریتانیا شود! از اینها بدتر شایعات دربارۀ روابط همزمان والیس با مردان دیگر بود، از مردی مکانیک یا شاهزاده‌ای ایرلندی تا رابطه با ریبِن‌تروپ، سفیر آلمان در لندن. گفته می‌شد ریبن‌تروپ هر روز هفده گل میخک برای والیس می‌فرستاد، به نشان تعداد دفعاتی بود که آنها با هم خوابیده بودند! به گوش مادر شاه رسانده بودند که دلیل علاقۀ ادوارد به والیس این است که والیس تسلطی جنسی بر او دارد، زیرا یک اختلال جنسی او را بر اساس آنچه در روسپی‌خانه‌ای چینی یاد گرفته بود، درمان کرده بود!

فارغ از درستی و نادرستی این شایعات، مگر کسی دیگر می‌تواند با چنین شایعاتی زن شاه شود؟! اگر بازگویی این شایعات در این نوشتار شرم‌آور است، ببینید چرخیدن آنها در جامعه چقدر فاجعه‌بار بود. اما گویا در پس اینها ترس‌هایی سیاسی هم نهفته بود. طبقۀ حاکم محافظه‌کار بریتانیا حس می‌کرد ادوارد در مسائل سیاسی دخالت خواهد کرد، دربارۀ چیزهایی نظر خواهد داد که شاه در مورد آن‌ها باید بی‌طرف باشد. بوی آلمانی‌دوستی و فاشیسم‌دوستی از رفتارهای ادوارد می‌آمد. ادوارد از روستاهای معدنکاران فقیر ولز دیدن کرده بود و آنجا گفته بود «کاری باید انجام داد!» همین جملۀ ساده فکر طبقۀ حاکم و سیاستمداران بریتانیا را مشوش کرده بود!

در نهایت ادوارد سه گزینه پیشنهاد کرد: ۱. ازدواج کنند و سیمپسون ملکه شود؛ ۲. ازدواج کنند، سیمپسون ملکه نشود، بلکه همسری ناهمتراز برای شاه باشد؛ ۳. او از پادشاهی کناره‌گیری کند. مشخص بود راهی مگر گزینۀ سوم وجود نداشت. او دهم دسامبر همان ۱۹۳۶ کناره‌گیری کرد و سال بعد با سیمپسون ازدواج کرد. زندگی مشترکشان تا مرگ ادوارد (۱۹۷۲) ادامه یافت. با کناره‌گیری او همه در بریتانیا نفس راحتی کشیدند و بی‌درنگ از سرخط خبرها محو شد.

در پیوست ویدئویی از ادوارد و والیس ببینید، از آشنایی تا ازدواجشان و نیز وقتی نطق کناره‌گیری ادوارد از رادیو پخش می‌شد و در نهایت مرگ ادوارد.

مهدی تدینی

#بریتانیا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«دلار موحنایی»

به بحث معیشت کاری ندارم که گویا اصلاً مهم نیست. فقط می‌خواستم یادآوری کنم با افزایش بهای دلار ــ یا بهتر است بگویم، با کاهش ارزش ریال ــ آن افزایش قیمت‌های قبلی، مانند افزایش بهای سوخت، بیهوده می‌شود. آخرین باری که بنزین را گران کردیم، هزینۀ سیاسی و امنیتی ــ و البته انسانیِ ــ گزافی دادیم. این همه هزینه در کمتر از یک سال بیهوده شود؟

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
نظرسنگی (دقیقاً با گ):

ارباب! حال که قرار است در روسیه تلگرام رفع فیلتر شود، امکان دارد در ممالک محروسۀ ایران نیز تلگرام رفع فیلتر شود؟
Anonymous Poll
11%
خاموش شو ملعون! شلاقش بزنید!
16%
مگر ما دنباله‌رو روسیه‌ایم ملعون! شلاقش بزنید!
49%
رعیت را چه به این گنده‌گویی‌ها! شلاق بزنید و بعد فلک کنید این ملعون را!
24%
ملعون! ملعون! ملعون! ملعون!
«اینستاگرام»

یاران گرامی، اگر به اینستاگرام رفت‌‌وآمدی دارید، می‌توانید آنجا نیز گفتارهای بنده را دنبال کنید
. آدرس: مهدی تدینی

https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍«بی‌گور و بی‌جنازه»


از تراژدی‌های تاریخ این است که حتی به معماران خود رحم نمی‌کند... سرگذشت توماس پِین بی‌تردید یکی از جذاب‌ترین و شگفت‌آورترین سرگذشت‌هاست؛ او از محقرترین خاستگاه اجتماعی برخاست، به یکی از معماران دنیای نو تبدیل شد اما انگار زمین جنازه‌اش را تف کرد.

پِین در خانه‌ای محقر در انگلستان به دنیا آمد. پنج کلاس به مدرسه رفت (تا ۱۷۵۰) و ۱۳ ساله بود که در کارگاه شکم‎بنددوزی پدرش مشغول به کار شد. ۱۲ سال کارش همین بود. پس از آن از ۱۷۶۲ تا ۱۷۷۴ زندگی سختی را سپری کرد. دو بار کارمند گمرک شد و هر دو بار اخراج شد. همراه همسر دومش مغازۀ کوچک بقالی و تنباکوفروشی داشت. وقتی بار دوم از گمرک اخراج شد، همۀ زندگی‌اش را از دست داد، همسرش طلاق گرفت و داروندارش حراج شد. در این اثنا با بنجامین فرانکلین، متفکر و سیاستمدار آمریکایی آشنا شده بود. فرانکلین توصیه‌نامه‌ای به او داد و پین که دیگر در انگلستان چیزی برای از دست دادن نداشت، دل به اقیانوس آتلانتیک زد تا آمریکا برود.

پین شیفتۀ علم بود و خودش ریاضی و فلسفه خواند. وقتی به آمریکا رسید هنوز ایالات متحد آمریکا وجود نداشت؛ آمریکا مجموعه‌ای از ۱۳ مستعمره زیر فرمان بریتانیا بود. در کوران دعوایی بزرگ به خاک آمریکا پا گذاشت و به یکی از معماران آمریکای آتی تبدیل شد. از ده سال پیش دعوایی میان مستعمره‌نشینان آمریکا و دولت بریتانیا جریان داشت که هر روز داغ‌تر می‌شد. پس از ورود او به آمریکا اولین درگیری نظامی در ۱۷۷۵ میان آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها شروع شد و این آغاز جنگی بود که هشت سال بعد به استقلال آمریکا انجامید. پین بزرگ‌ترین خدمات نظری و معنوی را در راه پایه‌گذاری آمریکا انجام داد.

در ۱۷۷۶ رسالۀ کوتاهی با نام «عقل سلیم» نوشت و آمریکایی‌ها را مجاب کرد از انگلستان مستقل شوند و حکومتی دموکراتیک بر پایۀ حقوق بشر بسازند. این رساله موفقیتی خیره‌کننده یافت: در کشوری که سه میلیون جمعیت داشت، نیم میلیون نسخه از آن فروخته شد (۷۵ سال پیش از تأسیس اولین روزنامه در ایران). این رساله تکلیف آمریکایی‌های مردد را روشن کرد. پس از این نیز هر گاه مبارزان آمریکایی از نفس می‌افتادند پین با مقاله‌ای روح تازه‌ای در کالبدشان می‌دمید.

آمریکا مستقل شد و گلادیاتور قلم‌به‌دست قصۀ ما به انگلستان بازگشت. در این اثنا رخداد بزرگ دیگری مثل ساتور تاریخ جهان را دو نیم کرد: انقلاب فرانسه. در انگلستان جو به شدت ضد انقلاب فرانسه بود و ادموند بِرک، فیلسوف محافظه‌کار انگلیسی، انقلاب فرانسه را تازیانه‌باران می‌کرد. پین دوباره قلم‌به‌دست شد و با انتشار «حقوق انسان» انقلاب فرانسه را ستود. این اصلاً به مذاق محافظه‌کاران انگلیسی خوش نمی‌آمد. پین غیاباً در دادگاه محکوم شد. ۲۰ دقیقه پیش از آنکه بازداشت شود، خاک انگلستان را ترک کرد.

در فرانسۀ انقلابی آغوش‌ها به روی او گشوده بود و حتی نمایندۀ مجلس شد، اما چون با اعدام شاه مخلوع (لویی شانزدهم) مخالف بود، مورد غضب انقلابی‌های تندرو قرار گرفت و در دوران ارعاب رُبسپیر بازداشت و به مرگ محکوم شد. اما بخت و اقبال باعث شد گردن او زیر تیغ گیوتین نرود: در سلول بود و در آستانۀ اعدام، پزشکی به سلولش آمده بود. مأموری آمد و روی در سلول‌های محکومان به اعدام با گچ علامت زد. وقتی پزشک از پیش پِین رفت، در را که از دو طرف بسته می‌شد، تصادفاً طوری بست که علامت ضربدر مرگبار داخل سلول افتاد و به همین سادگی پین فردای آن روز اعدام نشد. و سه روز بعد پیش از آنکه این اشتباه مشخص شود، خود رُبسپیر خونریز سقوط کرد و پین آزاد شد.

مدتی در خانۀ سفیر آمریکا، جیمز مونرو (رئیس‌جمهور آتی آمریکا)، ماند و کتاب «عصر خرد» را در نقد مسیحیت نوشت. می‌گفت مسیحیت تقلیدی از خورشیدپرستی است و مسیح جای خورشید گذاشته شده است. ۱۸۰۲ به دعوت رئیس‌جمهور جفرسون، به آمریکا بازگشت، اما روزنامه‌های آمریکا این بار با فحاشی به استقبال او رفتند. آن زمان نقد مسیحیت هرگز در آمریکا برتافته نمی‌شد. پین بی‌کس ماند و به نوشتن در نقد دین ادامه داد. وقتی ۱۸۰۹ چشم از جهان فروبست، فقط شش نفر زیر تابوتش را گرفتند و حتی اجازه ندادند جنازه‌اش را در گورستان مسیحیان دفن کنند. او را در مزرعه‌اش دفن کردند، اما این تحقیر بس نبود! یکی از مخالفانش (ویلیام کابِت) چند سال بعد استخوان‌هایش را از خاک درآورد و به انگلستان برد تا شهربه‌شهر به نمایش درآورد... نمایشی برپا نشد، اما استخوان‌های پین در این کشاکش گم شد... و توماس پین، بی‌گور و بی‌جنازه به خاک تاریخ سپرده شد...

در پیوست، کتابی با ترجمۀ حسن کامشاد از زندگی توماس پین بخوانید.

مهدی تدینی

#شخصیتها
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«برکه‌سازی اقتصاد ایران و تیغ آفتاب»


یکی از داغ‌ترین مباحث دهه‌های اخیر مسئلۀ «جهانی‌شدن» است. شگفت اینکه این مسئلۀ حیاتی در ایران مبحثی حاشیه‌ای و بی‌مخاطب است. جهانی‌شدن یا نشدن، بحثی لوکس و سانتیمانتال نیست، بلکه مسئله مرگ و زندگی است. در دنیای امروز فرار از جهانی شدن، به فرار کودک از مدرسه و فرار بیمار از پزشک می‌ماند. جهانی‌شدن سرنوشتی محتوم است که باید هر چه زودتر آن را پذیرفت و به شیوه‌ای معقول و سنجیده پیاده‌اش کرد. جهانی‌شدن قافله‌ای است که اگر کسی از آن جا بماند، اخراج شود یا خود را از آن بی‌نیاز بداند، گمگشتی در بیابان، سرگشتگی در سراب و نیش عقرب و آروارۀ کفتار در انتظار اوست.

جهانی‌شدن چندبُعدی است: از بعد فرهنگی تا سیاسی، از اقتصادی تا اداری. پیش‌پاافتاده‌ترین جنبۀ آن این است که کسی در گوشۀ ایران شب پیش از خواب در اینستاگرام استوری کیم کارداشیان ــ مدل پَروارِ آمریکایی ــ را تماشا می‌کند یا لابستر خوردن رَپِر سیاهپوست و هائیتی‌تبار را تماشا می‌کند. این هم که بسیاری در ایران بیش از خود اسپانیایی‌ها پیگیر لالیگا هستند، نشانۀ دیگری از جهانی‌شدگی است. اما این سطحی‌ترین سهمیه و بُعد جهانی شدن است. مخالفان جهانی‌شدن نیز همین بُعد جهانی‌شدن را برجسته می‌کنند تا با تصویری کاریکاتوری و تحریف‌شده از جهانی‌شدن راستین، آن را امری مذموم و فرهنگ‌سوز که باید از آن گریخت و به رویش تیغ کشید، جلوه دهند. بُعد اقتصادی جهانی‌شدن است که امری ناگزیر و حیاتی است.

اصلی ساده وجود دارد که روح اصلی جهانی‌شدن اقتصادی است: «تولید دیگر مکان معینی ندارد». تولید دیگر مرز نمی‌شناسد و نیروهای مولد در صنایع محصور در مرزهای جغرافیایی نیستند. تولید دیگر پدیده‌ای «متمرکز» نیست، بلکه به امری سیال و پراکنده تبدیل شده که تکه‌هایش در جهان پراکنده است. تمام مردم جهان، فارغ از اینکه در چه کشوری زندگی می‌کنند، چه زبان و رنگ پوستی دارند و حتی در مواردی فارغ از اینکه در چه سطحی از توسعه‌یافتگی‌‌اند، نامزدهایی‌اند که می‌توانند بخشی از فرایند جهانی‌شدۀ تولید را بر عهده گیرند.

اما این پراکندگی تولید فقط ناظر به وجه اجرایی و سخت‌افزاری آن نیست. تولید درون شبکه‌ای از سرمایه و تبلیغ صورت می‌گیرد. تولید فقط محصول یک کارخانه نیست، بلکه فرآوردۀ نهایی شبکه‌ای جهانی از سرمایه و تبلیغ/اطلاعات است. اگر بخواهیم بزرگ‌ترین شکست معاصرمان را نام ببریم، این است که چرا هیچ‌گاه نتوانستیم «بِرندی» را در جهان به نام خود بزنیم؟ مگر تسخیر بازارها بدون برندسازی ممکن است؟ حتی در یک بازار محلیِ کوچک و تک‌زبانه بدون جا انداختن یک «مارک» نمی‌توان محصولی فروخت.

روزگاری بود که برای تولید چند معدن و تعدادی نیروی انسانی و چند سرمایه‌گذار بومی کافی بود. اما با گسترش جهانی‌شدن، یعنی وقتی جهان به کارخانۀ مشترک بزرگی با نیروی انسانی جهانی، سرمایه‌گذاری جهانی و شبکۀ تبلیغاتی‌ـ‌اطلاعاتی جهانی تبدیل شده، تولید بومیِ محض هیچ آینده‌ای ندارد و فقط در همان ابعاد محلی با ایجاد انحصارهای ضدفناورانه و با حفظ ساختارهای پوسیده، می‌تواند بقای خود را حفظ کند. اما چنین سازوکار بیماری کشور را روزبه‌روز شکننده‌تر و در رقابت دست‌پایین‌تر می‌کند.

کافی است ببینیم آمریکا برای ضربه زدن به جمهوری اسلامی چه می‌کند: «تحریم». تحریم را اگر بخواهیم بازنویسی کنیم، یعنی: «حذف جزئی یا کلی کشوری از شبکۀ تولید جهانی». شاید ما از اینکه به رغم تحریم می‌توانیم زندگی کنیم (با دلار سه تومن یا بیست تومن) احساس پیروزی کنیم، اما همیشه باور داشته‌ام هدف تحریم‌ها نه تغییر رژیم است و نه اصلاً هدفی سیاسی دارد؛ بلکه هدف جلوگیری از جهانی‌شدن اقتصاد ایران است. این سیاست به خوبی جواب می‌دهم، چون خود ما هم همچنان به ایدۀ قدیمی «خودکفایی» ــ که در اصل اقتصاد دوران جنگ است ــ باور راسخ داریم. لحظه‌ای در این معنای ساده درنگ کنیم: کسی که می‌خواهد به ما ضربه بزند، راه‌های جهانی‌شدن ما، یعنی راه‌های مشارکت ما در شبکۀ چندلایۀ جهانیِ تولید را مسدود می‌کند. فکر می‌کنیم هدف اصلیِ حریف جنگ بوده و چون توانش را نداشته، به تحریم بسنده کرده است؛ اما هدف همان چیزی است که رخ داد: «تحریم». تحریم پلی برای حرکت بعدی نیست، بلکه خود مقصود و هدف نهایی است.

هیچ کشوری با اخراج از شبکۀ جهانی یک‌شبه نابود نمی‌شود، به خصوص وقتی چین و روسیه یک «شبه‌جهانی‌شدن» (جهانی‌شدنی صوری) برایش می‌سازند. اما «برکه‌سازی اقتصاد ایران» زیر تیغ آفتاب رفته‌رفته از این تالاب مردابی نیمه‌جان می‌سازد.

پی‌نوشت: برای فهم جهانی‌شدن از نظرات مانوئل کاستلز، جامعه‌شناس اسپانیایی که نظریه‌پردازی نامدار است، بهره بردم. کاستلز اکنون در دولت اسپانیا وزیر است. چه خوب که وزیر یک کشور، نظریه‌پردازی چنین بزرگ است (خوش‎‌به‌حالشان).

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Forwarded from تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«آمریکا چگونه آمریکا شد؟»

گفتار چهارم: «جنگ داخلی آمریکا»
. پنجشنبه، پنجم تیر، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام.

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا، در گفتار چهارم به جنگ داخلی آمریکا، دلایل و پیامدهای آن می‌پردازم. با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول تا سوم را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک‌ها بیابید:

▪️«گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»
▪️«گفتار دوم: انقلاب آمریکا»
▪️ «گفتار سوم: کلبۀ عمو تام»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
کوئیز امروز:

این جمله فرمودۀ کیست: «مردم مطمئن باشند با کنار زدن هواداران آمریکا و مدیریت محفلی و وارداتی در اقتصاد، پول ملی ما قوی‌ترین پول منطقه خواهد شد.»
Anonymous Quiz
12%
جناب آقای دکتر محمود احمدی‌نژاد
2%
جناب آقای دکتر محمدجواد ظریف
12%
جناب آقای دکتر حسن روحانی
56%
جناب آقای دکتر محسن رضایی
17%
جناب آقای دکتر محمدباقر قالیباف
‍«مردی برای همۀ فصول، همۀ سال‌ها، همۀ دهه‌ها...»


ولادیمیر پوتین در کنار کار سیاسی‌اش باید کالجی سیاسی هم تأسیس کند و فوت‌وفن ماندن در قدرت را به علاقه‌مندان این رشته در جهان آموزش دهد. می‌توان رفتار پوتین را مکتوب کرد و نامش را گذاشت: «خودآموز ماندن در قدرت» یا «دانشنامۀ ماندگاری در قدرت». او مانند استادبزرگ شطرنج وقتی همه تصور می‌کنند مات شده، با یک حرکت به همه کیش می‌دهد، بازی را می‌برد و زمینۀ بردهای بعدی‌اش را هم می‌چیند. البته علاوه بر تصمیمات بزرگ و مهره‌چینی در عالم سیاست، تک‌تک جملات او نیز حساب‌شده است.

این روزها همه‌پرسی تاریخی مهمی در روسیه برگزار می‌شود. مختصر بگویم که قرار است ۲۰۶ تغییر در قانون‌اساسی روسیه اعمال شود و مردم باید به این تغییرات رأی دهند. این تغییرات اغلب جذاب و مفید است و در تدوینشان تلاش شده ذائقه و نیاز روزِ مردم روسیه لحاظ شود. این تغییرات مانند یک مِنوی متنوع و جذاب با بوفه‌ای گشوده با انواع پیش‌غذاها و پس‌غذاهاست... منتها کنار این ۲۰۶ تغییر جذاب یک نکتۀ حاشیه‌ای و کوچولو هم لحاظ شده و آن این است که تمام دوره‌های زمامداری پوتین صفر می‌شود، یعنی انگار تا به حال او هیچ مقامی نداشته و می‌تواند مانند دولتمردی تازه‌وارد از اول نامزد ریاست‌جمهوری شود. این یعنی در ۲۰۲۴ که دوران ریاستش تمام می‌شود (پس از ۲۴ سال که در قدرت است)، دوباره می‌تواند نامزد ریاست‌جمهوری شود، البته طبعاً در دور بعدی آن، یعنی ۲۰۳۰ هم می‌تواند نامزد شود. می‌رود تا ۲۰۳۶ در قدرت بماند.

این تغییرات در قانون‌اساسی پیش‌تر به تأیید نهادهای حکومت رسیده و فقط مانده که مردم به آن رأی مثبت دهند. این تغییرات به صورت «بسته» ارائه می‌شود و نمی‌توان مفاد آن را تک‌تک قبول یا رد کرد. رأی مثبت به معنای تأیید همۀ مفاد آن است؛ از جمله آن تغییر کوچک و ناچیزی که به ماندگاری پوتین در قدرت تا ۲۰۳۶ می‌انجامد.

بازگردم به اینکه گفتم تک‌تک جملات پوتین دقیق و ماهرانه است. شب برگزاری رفراندوم در مصاحبه‌ای تلویزیونی حاضر شد و پس از بالیدن به دولت خود به دلیل شکست دادن کرونا، حرف‌های جذاب فراوان زد. از جمله گفت افرادی که حقوق بالاتر از شش هزار یورو می‌گیرند، دو درصد بیشتر باید مالیات دهند و این مالیات فقط خرج درمان کودکان بیمار می‌شود. چنین ایدۀ انساندوستانه‌ای حتی به فکر مادر ترزا هم نمی‌رسید.

جشن سالانۀ پیروزی در جنگ جهانی دوم که به دلیل کرونا برگزار نشده بود، درست پیش از شروع رفراندوم برگزار شد تا شعارهای میهن‌پرستانه به اوج برسد... صدای رژۀ نظامیان و زنجیر تانک‌ها بر سنگفرش میدان مسکو می‌تواند حتی خون جهانگردان را هم به غلیان درآورد و آن‌ها را هم به هوس اندازد در رفراندوم شرکت کنند ــ چه رسد به خود روس‌ها. در تلویزیون مردم از ضرورت شرکت در رفراندوم صحبت می‌کنند: «من رأی می‌دم، چون فقط یک رهبری قوی می‌تونه به مردم کمک کنه مثل الان بر بحران غلبه کنند و کرونا رو شکست بدن»... «من در رأی‌گیری شرکت می‌کنم چون می‌خوام کشورم ثبات داشته باشه. چون نه خودم، نه بچه‌هام و نه نوه‌هام می‌خوایم دوباره مثل دوران دهۀ نود زندگی کنیم.» شهر هم پر است از تبلیغ رفراندوم.

در کتابچه‌های راهنمای رفراندوم در سرفصل‌ها چیزی دربارۀ ماندگاری پوتین ننوشته، فقط در جزئیات و در حواشی به آن اشاره شده است. اما کسانی هم هستند که در این باره صریح حرفشان را می‌زنند، مانند سرگئی سوبیانین، شهردار مسکو که دربارۀ ضرورت شرکت در رفراندوم می‌گوید: «ما یک کشور عادی نیستیم. همسایگانی داریم که گاهی افکار خوبی دربارۀ ما ندارند... و در این کشور اگر رئیس‌جمهوری داشته باشیم که دیگر نتواند در انتخابات شرکت کند، به معنای بی‌ثباتی و بلاتکلیفی است.» البته آقای سوبیانین پست و مقامش را مدیون پوتین است که در ۲۰۰۵ او را به عنوان رئیس‌ دفتر ریاست‌جمهوری منصوب کرد.

منتقدان می‌گویند اینکه برای رئیس‌جمهور وقت قاعده‌ای استثنایی وارد قانون‌اساسی شود، «اصلاح قانون‌اساسی» نیست، «اسقاط قانون‌اساسی» است. اما منتقدان راه به جایی نخواهند برد، نه به این دلیل که زور پوتین زیاد است (که هست)، بلکه به این دلیل که اکثریت هموطنانشان اهمیتی به این انتقادات نمی‌دهند و علاقه‌ای به ارزش‌ها و معیارهای دموکراتیک ندارند. وقتی کسی روسیۀ زمینگیر را از خاک بلند کرده، پرستیژ ملی را بالا برده و وضع اقتصادی را به خوبی ارتقا داده، دلیلی برای اعتراض وجود ندارد ــ طبعاً همۀ این کارها را هم فقط و فقط یک نفر می‌توانست و می‌تواند و خواهد توانست!

برای توضیح بیشتر این پست را بخوانید: «عمو ولادیمیر»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1725

تصویر پیوست: با پوتین تا ۲۰۳۶!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ «دو آمریکا، دو پرچم، دو ملت»

گفتار چهارم از مجموعه گفتارهای «آمریکا چگونه آمریکا شد».


▪️مقدمه

در چهارمین گفتار دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا به «جنگ داخلی» آمریکا می‌پردازم. جنگ داخلی آمریکا (۱۸۶۱-۱۸۶۵) بیش از هر جنگ دیگری تلفات روی دست آمریکایی‌ها گذاشت و یاد آن در خاطرۀ ملی آن‌ها پررنگ‌‎تر از هر جنگی مانده است. آمریکایی که ما می‌شناسیم از خاکستر این جنگ برخاست. فایل تصویری این گفتار را در پیوست می‌توانید ببینید و اگر فایل شنیداری را ترجیح می‌دهید، در پست بعدی تقدیم می‌شود.


▪️جنگ داخلی آمریکا

کسی که با تاریخ سروکار دارد و می‌خواهد تاریخ را بفهمد، اجازه ندارد دست در انبان انگاره‌های الهیاتی برد و بکوشد تاریخ را با آموزه‌های الهیاتی بفهمد. اما می‌خواهم دست‌کم به کنایه بگویم که انگار جنگ داخلی آمریکا با آن تلفات سنگین و ۶۵۰ هزار کشته، تاوان تازیانه‌هایی بود که بی‌پروا بر تن بردگان سیاه نواخته بودند. اصلاً چگونه می‌شود کسی را از مقام انسانی خود به سطح احشام فروکاست و او را خرید و فروخت؟ زمانی که آمریکایی‌ها با دادن هزاران کشته از انگلستان مستقل شدند، در آن اعلامیۀ درخشان استقلال برای نخستین بار در تاریخ بنای یک کشور را بر آزادی و حقوق طبیعی انسان گذاشتند، اما هزینۀ آن جنگ با جان کندن کسانی تأمین می‌شد که شأنی در حد احشام داشتند: برده‌هایی که در کشتزارهای جنوبی کار می‌کردند.

تمام پانزده رئیس‌جمهوری که از زمان پایه‌گذاری آمریکا به قدرت رسیدند، از جورج واشنگتن (۱۷۸۹-۱۷۹۷) تا جیمز بیوکَنِن (۱۸۵۷-۱۸۶۱) خود یا برده‌دار بودند یا با آن مخالفتی نداشتند. اما در نوامبر ۱۸۶۰ مردی از طرف جمهوری‌خواهان به کاخ سفید رسید که از مخالفان معروف برده‌داری بود. البته نیامده بود تا یک‌شبه برده‌داری را برچیند، بلکه می‌خواست از گسترش آن جلوگیری کند و بعد گام‌به‌گام با اعطای غرامت و سیاست‌های جبرانی ایالت‌ها برده‌دار جنوب را به برچیدن برده‌داری وادارد. اما جنوبی‌های برده‌دار نسبت به آمدن آبراهام واکنشی هیستریک نشان دادند و پس از پیروزی او در انتخابات، پیش از آنکه مراسم تحلیف او برگزار شود، شش ایالت جنوبی از اتحاد آمریکا خارج شدند و اعلام استقلال کردند؛ یعنی خود را کشوری جدید اعلام کردند و خود را «ایالات مؤتلفۀ آمریکا» (سی‌اس‌ای) نامیدند. دو ماه بعد این شورشیان به پادگانی که نیروهای شمال در آن مستقر بود حمله کردند. آبراهام لینکلن با اینکه خروج ایالت‌ها از اتحاد آمریکا را غیرقانونی و مصداق شورش می‌دانست، تأکید داشت او نخستین گلوله را شلیک نخواهد کرد. وقتی جنوبی‌ها دست به اقدام نظامی زدند، او به ۷۵ هزار نیرو آماده‎باش داد و در واکنش به این اقدام او چهار ایالت دیگر از اتحاد ایالات متحد آمریکا خارج شدند (به علاوۀ تگزاس که در این اثنا خارج شده بود) و به این ترتیب یازده ایالت شورشی کشوری جدید ساختند.

درست است که در ظاهر امر بهانۀ اصلی جنگ قضیۀ برده‌داری بود، اما مجموعه‌ای از عوامل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی وجود داشت که پیوسته شکاف میان شمال و جنوب را بیشتر کرده بود. بیش از همه قضیه این بود که دو اقتصاد متفاوت در جنوب و شمال آمریکا دامن گسترانده بود. شمال به سرعت به سوی صنعتی‌سازی پیش می‌رفت و جنوب زراعی و به تولیدات تک‌محصولی و خام‌فروشی ــ پنبه، بادام‌زمینی، غله، تنباکو... ــ وابسته بود. توضیح این تضاد ساختاری مفصل است و در گفتارِ پیوست آن را شرح داده‌ام.

در آغاز جنگ جمعیت شمالی‌ها ۲۱ میلیون و جمعیت جنوب ۹ میلیون بود، در حالی که ۴ میلیون از این ۹ میلیون هم برده بودند. افزون بر این، تولید صنعتی شمال ۹ برابر جنوب بود. اما این‌طور نبود که جنوب حریفی از پیش بازنده باشد. شمال در فرایندی طولانی و با تلفات سنگین و به سختی سرانجام توانست در طول پنج سال در جنگ پیروز شود. با پیروزی شمال، سرنوشت برده‌داری نیز در آمریکا مشخص شد: با صدور متمم سیزدهم قانون‌اساسی آمریکا هر نوع برده‌داری و کار اجباری برچیده شد و این پایانی بود بر دو قرن و نیم برده‌داری در آمریکا.

شرح این مباحث را در پیوست ببینید یا در فایل شنیداری در پست بعد بشنوید. در گفتار بعدی، به سرنوشت سرخپوستان آمریکا می‌پردازم. برای دیدن و شنیدن سه گفتار پیشین به این لینک‌ها مراجعه بفرمایید:

▪️گفتار اول: «آمریکا از پیدایش تا انقلاب»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1787
▪️گفتار دوم: «انقلاب آمریکا»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1804
▪️گفتار سوم: «کلبۀ عمو تام»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1822

برای پیگیری گفتارهای بعدی به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید:
https://instagram.com/mehditadayoni

مهدی تدینی

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
فایل صوتی گفتار چهارم از مجموعه گفتارها دربارۀ آمریکا: «جنگ داخلی آمریکا»

در ادامۀ گفتارها دربارۀ تاریخ تحلیلی آمریکا، در گفتار چهارم به جنگ داخلی آمریکا، دلایل و پیامدهای آن پرداختم که فایل شنیداری آن را می‌توانید بشنوید. برای توضیح بیشتر به پست پیشین بنگرید.

با سپاس از دوستانی که پیگیر این گفتارها هستند، گفتار اول تا سوم را هم به صورت چکیدۀ نوشتاری و هم به صورت تصویری و صوتی می‌توانید در این لینک‌ها بیابید:

▪️«گفتار اول: آمریکا، از پیدایش تا انقلاب»
▪️«گفتار دوم: انقلاب آمریکا»
▪️«گفتار سوم: کلبۀ عمو تام»

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید. آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«نخستین انشای پیشوا»


یکی از دلایل اینکه در مخیلۀ بسیاری نمی‌گنجد نازی‌ها یهودیان را دسته‌دسته کشته باشند، این است که با ایدئولوژی آن‌ها آشنا نیستند. اگر کسی منابع ایدئولوژیک نازی‌ها را بخواند، لحظه‌ای تردید نمی‌کند که آنها اگر دستشان به قدرت برسد و فرصت مغتنمی عایدشان شود، کلک یهودیان را می‌کنند! البته نه اینکه الزاماً آنها را بکشند، اما قطعاً آنها را از هر جامعه‌ای که زیر سلطه‌شان می‌آمد حذف می‌کردند، و البته برای اینکه کار به کشتار برسد، به جنگی بزرگ نیاز بود.

اما «جهود» در ایدئولوژی‌های فاشیستی/نازیستی چه کارکردی دارد؟ اگر بخواهم به ساده‌ترین و کوتاه‌ترین شکل پاسخ دهم، «جهود» در ایدئولوژی نازیستی همان «کاپیتالیستِ» ایدئولوژی کمونیستی است؛ یعنی همۀ پلیدی‌های کاپیتالیست‌ها در این‌جا به جهودها نسبت داده می‌شود، با این تفاوت یا با این امتیاز بزرگ که جهودها را می‌توان به منزلۀ نژاد و عنصری بیگانه تعریف کرد و بدین‌سان شرارت‌های بسیار بیش‌تری گردنشان انداخت. «کاپیتالیست» فقط یک دشمن «اجتماعی» است؛ اما «جهود» دشمنی اجتماعی، نژادی و ملی است! به همین دلیل برای پروراندن یک ایدئولوژی عنصر بسیار مناسب‌تری است. اگر کاپیتالیست را بتوان به «یک» چیز متهم کرد، جهود را می‌توان به همه چیز ــ حتی چیزهای متناقض ــ متهم کرد، برای همین این مفهوم از «جهود» مانند آهنربایی بود که ایدئولوژی کارآمد مخوفی را برای نازی‌ها دور خود ساخت.

در اینجا از منابع گستردۀ نازی‌ها فقط یک مثال دست‌اول می‌آورم. می‌روم به سراغ نخستین انشای سیاسی‌ای که از هیتلر برجا مانده و کمتر کسی از آن خبر دارد. هیتلر پس از جنگ جهانی اول مدتی برای ارتش خبرچینی می‌کرد، به محافل سیاسی می‌رفت و گزارش می‌نوشت (و از همین طریق با حزبی که بعدها رهبرش شد، آشنا شد). آن زمان افسر مافوقش به او مأموریت داد نامه‌ای اداری را پاسخ دهد. این نخستین نوشته‌ای است که از هیتلر گمنام مانده است. او در این نامه برای فردی به نام گِملیش (به همین دلیل این نامه به «نامۀ گِملیش» معروف است) شرح می‌دهد مشکل ملی ما مرضی است که یهودیان به جان ملت انداخته‌اند و راه درمان آن را این می‌داند که نوعی «یهودی‌ستیزی عقلانی» به عنوان سیاست حکومتی جایگزین «یهودی‌ستیزی احساسی» شود که صرفاً نوعی نفرت شخصی کور است. سطرهایی از این نامه را ترجمه کرده‌ام؛ بخوانید:

«... یهودیت مطلقاً نژاد است، نه جماعتی دینی. و جهود هرگز خود را آلمانیِ یهودی، لهستانی یهودی یا مثلاً آمریکایی یهودی نمی‌نامد، بلکه خود را همواره یهودیِ آلمانی، لهستانی یا آمریکایی می‌نامد. جهود از ملت‌های بیگانه‌ای که او میانشان زندگی می‌کند هیچ‌گاه چیزی بیش از زبان دریافت نکرده است. و همانطور که یک آلمانی که در فرانسه مجبور است از زبان فرانسوی استفاده کند، در ایتالیا زبان ایتالیایی و در چنین زبان چینی را استفاده کند از این طریق فرانسوی، ایتالیایی یا چینی نمی‌شود، به همین ترتیب نمی‌توان جهودی را که میان ما زندگی می‌کند و به همین دلیل به ناچار باید زبان آلمان استفاده کند آلمانی نامید...

بدین‌سان این واقعیت حاصل شده که نژادی بیگانه، غیرآلمانی، در میان ما زندگی می‌کند که نه تمایل و نه توان آن را دارد که ویژگی‌های نژادی خاص خود را فدا کند، احساس و اندیشه و تکاپوی خود را انکار کند و این در حالی است که به لحاظ سیاسی از همۀ حقوقی که ما داریم برخوردار است. احساس یهودیان، و به مراتب بیش از آن، اندیشه و تکاپویشان در حوزۀ صرفاً مادی حرکت می‌کند... [در میان آن‌ها] ارزش فرد دیگر نه بر اساس شخصیتش، اهمیت خدماتش برای کل، بلکه منحصراً بر اساس میزان دارایی‌اش، بر اساس پولش تعیین می‌شود.

همین احساس است که به آن اندیشه و تقلا برای پول، تقلا برای قدرت به منظور حفاظت از آن پول منجر می‌شود، چیزی که باعث می‌شود یهودیان در انتخاب ابزارها بی‌وجدان و در به‌کارگیری این ابزار بی‌شفقت شوند. آنها در حکومت‌های خودکامه برای جلب التفات «عالیجناب»، فرمانروا، لابه می‌کنند و از آن مانند زالویی بر [پیکر] ملت‌ها سوءاستفاده می‌کنند.

در دموکراسی برای جلب نظر توده‌ها خوش‌رقصی می‌کنند، در برابر «عالیجناب خلق» کرنش می‌کنند و تنها عالیجناب پول را می‌شناسند... قدرت آنها قدرت پول است؛ پولی که در دستشان به شکل بهره و به گونه‌ای بیزحمت و بی‌پایان افزایش می‌یابد و خطرناکترین یوغ را به ملت‌ها تحمیل می‌کند... هر چیزی که باعث می‌شود انسان‌ها برای امری والاتر تلاش کنند، چه دین، چه سوسیالیسم و چه دموکراسی، همگی برای یهودیان تنها ابزاری است برای هدفشان، یعنی پول، و برای ارضای سلطه‌جویی‌شان...»

برخی پست‌های مرتبط:

▪️«ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»
▪️«مردی در جزیرۀ شیطان»
▪️«درهای بستۀ جهان»
▪️«توطئۀ پزشکان»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/14 13:00:56
Back to Top
HTML Embed Code: