ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
#سعدی
@zemesstaaan
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
#سعدی
@zemesstaaan
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
#سعدی
@zemesstaaan
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
#سعدی
@zemesstaaan
ای نفس اگر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
گر پنج نوبتت به در قصر میزنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری
دنیا زنیست عشوهده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری
آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟
این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری
هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطهای که سود ندارد شناوری
سر در سر هوا و هوس کردهای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری
دنیا به دین خریدنت از بیبصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ میخری
تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری
بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری
گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری
پیداست قطرهای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
ای مرغ پایبسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟
باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری
چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری
آن راه دوزخست که ابلیس میرود
بیدار باش تا پی او راه نسپری
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری
راهی به سوی عاقبت خیر میرود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری
گوشت حدیث میشنود، هوش بیخبر
در حلقهای به صورت و چون حلقه بر دری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری
بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری
#سعدی
- قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در پند و اندرز
@zemesstaaan
درویشی اختیار کنی بر توانگری
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
گر پنج نوبتت به در قصر میزنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری
دنیا زنیست عشوهده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری
آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟
این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری
هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطهای که سود ندارد شناوری
سر در سر هوا و هوس کردهای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری
دنیا به دین خریدنت از بیبصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ میخری
تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری
بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری
گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری
پیداست قطرهای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
ای مرغ پایبسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟
باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری
چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری
آن راه دوزخست که ابلیس میرود
بیدار باش تا پی او راه نسپری
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری
راهی به سوی عاقبت خیر میرود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری
گوشت حدیث میشنود، هوش بیخبر
در حلقهای به صورت و چون حلقه بر دری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری
بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبری
#سعدی
- قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در پند و اندرز
@zemesstaaan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رنجیده بودم؛ دیگر دلم نمیخواست حرف بزنم.
حتی دیگر میلی به آواز خواندن نداشتم؛
پرندهای که درونم آواز میخواند،
پر زد و رفت.
درخت زیبای من/
ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
@zemesstaaan
حتی دیگر میلی به آواز خواندن نداشتم؛
پرندهای که درونم آواز میخواند،
پر زد و رفت.
درخت زیبای من/
ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
@zemesstaaan
امروز آدم دیگری هستم و دنیای من دنیای دیگری است. باز برادروار با همهی جهان آمیختهام. با همهی تباهی و مرگی که در من است و ای بسا که هر لحظه قلبم خاموش شود، به وسعت و توانایی جهانم. دگرگونی حالات من از قطبی به قطبی دیگر است با هیجانی که مثل طوفان مرا میپیچد و درهم میریزد. و تازه هیچ چیز خاصی پیش نیامده است که از دیروز تا امروز زیرورو شدهام. فقط امروز به پیشنهاد...ت نیم ساعتی با هم نشستیم و قهوهای خوردیم و صحبتی کردیم و من به یاد این شعر بودم که میگوید:« فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل/ چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن».
شاهرخ مسکوب
📚در حال و هوای جوانی
@zemesstaaan
شاهرخ مسکوب
📚در حال و هوای جوانی
@zemesstaaan
ناگهان اشکش سرازیر شد.
دریاچهی بزرگی از تنهایی و سکوت در درونش جا گرفت که بر فرازِ آن، آهنگِ غمانگیزِ رفتن، نواخته میشد.
#آلبر_کامو
@zemesstaaan
دریاچهی بزرگی از تنهایی و سکوت در درونش جا گرفت که بر فرازِ آن، آهنگِ غمانگیزِ رفتن، نواخته میشد.
#آلبر_کامو
@zemesstaaan
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
#مولانا
@zemesstaaan
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
#مولانا
@zemesstaaan
سفر ادامه دارد ..
و پیامِ عاشقانهی کویرها
به ابرها ،
سلامِ جاودانهی نسیم ها
به تپه ها ...
تواضعِ لطیف و نرمِ دره ها ،
غرور پاک و برفپوشِ قله ها ،
صفایِ گشتِ گله ها به دشت ها ،
چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها ...
سفر ادامه دارد و بهار ،
با تمام وسعتش
مرا که ماندهام به شهر
بندِ یک افق !
به بی کرانه می برد ...
#شفیعی_کدکنی
@zemesstaaan
و پیامِ عاشقانهی کویرها
به ابرها ،
سلامِ جاودانهی نسیم ها
به تپه ها ...
تواضعِ لطیف و نرمِ دره ها ،
غرور پاک و برفپوشِ قله ها ،
صفایِ گشتِ گله ها به دشت ها ،
چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها ...
سفر ادامه دارد و بهار ،
با تمام وسعتش
مرا که ماندهام به شهر
بندِ یک افق !
به بی کرانه می برد ...
#شفیعی_کدکنی
@zemesstaaan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای مرغِ حق در سینه ات؛ با شورِ خود بیداد کن ...
آواز خوانِ شب شکن! بارِ دگر فریاد کن…
ظلمِ ظالم، جورِ صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا… ای فلک… ای طبیعت…
شامِ تاریکِ ما را سحر کن..
#همایون_شجریان
#سهراب_پورناظری
@zemesstaaan
آواز خوانِ شب شکن! بارِ دگر فریاد کن…
ظلمِ ظالم، جورِ صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا… ای فلک… ای طبیعت…
شامِ تاریکِ ما را سحر کن..
#همایون_شجریان
#سهراب_پورناظری
@zemesstaaan
بگذار آفتاب من
پیراهنام باشد و آسمان من
آن کهنه کرباس بیرنگ
بگذاربرزمین خود بایستم
برخاکی از براده الماس و رعشه درد
بگذار سرزمینام را
زیرپای خود احساس کنم
#احمد_شاملو
@zemesstaaan
بگذار آفتاب من
پیراهنام باشد و آسمان من
آن کهنه کرباس بیرنگ
بگذاربرزمین خود بایستم
برخاکی از براده الماس و رعشه درد
بگذار سرزمینام را
زیرپای خود احساس کنم
#احمد_شاملو
@zemesstaaan
آنکه دلم را برده خدایا
مهستی- پرویز یاحقی- بیژن ترقی
شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار، ولی همینطور لحظههایی از زیبایی که در آن لحظهها، زمان همان زمان نیست. درست مثل نتهای موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد میکنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک همیشه در هرگز ...
📕 #ظرافت_جوجهتیغی
✍🏾 #موریل_باربری
@zemesstaaan
📕 #ظرافت_جوجهتیغی
✍🏾 #موریل_باربری
@zemesstaaan
دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس را گرامی میداریم .
ز شهر کجاران به دریای پارس
چو گوید ز بالا و پهنای پارس
#فردوسی
@zemesstaaan
ز شهر کجاران به دریای پارس
چو گوید ز بالا و پهنای پارس
#فردوسی
@zemesstaaan
Homayoun Shajarian - Khalije Pars
«دریای پارس (خلیج فارس )
آواز: #همایون_شجریان
موسیقی: #علی_قمصری
شعر: #حسین_فرهنگمهر
غرشِ خیزابهای نیلگون دریای پارس
بازتابی هست از نامِ غرور افزایِ پارس
تا به یاد آرد شکوهِ روزگارِ باستان
کی خلیج پارس از بیگانگان گیرد نشان
همنوا خیزابها خوانند با آهنگ این سرود
باد بر هر چه نشان از پارس دارد پس درود
همنوا خیزابها خوانند با آهنگ این سرود باد بر هر چه نشان از پارس دارد پس درود
همنوا و هم سرا خیزابهایِ پر خروش میزنند ایرانیان را سر به سر بانگِ بهوش
یک زبان و یک دل و هم بسته و هم داستان مرزها را با خردورزی زدایید از میان
پاک باید تا کنید آثارِ ننگین نامه ها
کرد آنچه پاره پاره میهن و از هم جدا جدا
سر به سر باشید مانند دماوند استوار
هم دل و هم آرمان و ایران زمین را پاسدار
آواز: #همایون_شجریان
موسیقی: #علی_قمصری
شعر: #حسین_فرهنگمهر
غرشِ خیزابهای نیلگون دریای پارس
بازتابی هست از نامِ غرور افزایِ پارس
تا به یاد آرد شکوهِ روزگارِ باستان
کی خلیج پارس از بیگانگان گیرد نشان
همنوا خیزابها خوانند با آهنگ این سرود
باد بر هر چه نشان از پارس دارد پس درود
همنوا خیزابها خوانند با آهنگ این سرود باد بر هر چه نشان از پارس دارد پس درود
همنوا و هم سرا خیزابهایِ پر خروش میزنند ایرانیان را سر به سر بانگِ بهوش
یک زبان و یک دل و هم بسته و هم داستان مرزها را با خردورزی زدایید از میان
پاک باید تا کنید آثارِ ننگین نامه ها
کرد آنچه پاره پاره میهن و از هم جدا جدا
سر به سر باشید مانند دماوند استوار
هم دل و هم آرمان و ایران زمین را پاسدار