Telegram Web Link
«گونهٔ عبدالباقی»


عبدالباقی، عبدالباقی، عبدالباقی... در این روزها پربسامدترین واژه‌‌ای که در فضای مجازی و واقعی ایران شنیده می‌شود، «عبدالباقی» است. در این‌که اینجا «مقصری» به نام «عبدالباقی» وجود دارد، تردیدی نیست. ۳۷ انسان بی‌گناه زیر آوار باندبازی و کثافتکاری او جان باختند و بسیاری دیگر جراحت‌های عمیق برداشتند. همیشه نوع فاجعه در میزان اندوه و خشمی که به جان بازماندگان می‌اندازد، مؤثر است! مگر ساختمان به این راحتی فرومی‌ریزد؟! چقدر چنین چیزی نامعمول است؟! این‌که بازماندگان چگونه عزیزانشان را از دست دهند، بر میزان درد و رنجشان تأثیر مستقیم دارد. درد یکی است، اما رنج آن فرق می‌کند. فرق درد و رنج را می‌دانید؟ رنج، دردِ روانیِ درد کشیدن است. گاهی درد هم آدم را نکشد، رنج آدم را دق می‌دهد. بگذریم...

عبدالباقی یک نفر نیست، یک پدیده است. او «معلول» است، نه «علت»! علت‌ها جای دیگری است که پدیده‌هایی مانند او را پدید می‌آورد. مشکل «عبدالباقی‌پروری» است. مشکل سازوکار فسادزایی است که «گونۀ عبدالباقی» را ایجاد می‌کند. بگذارید «گونۀ عبدالباقی» را تعریف کنم: عبدالباقی‌ها کسانی‌اند که به دلیل معایب ساختاری می‌توانند با شبکه‌سازی، تظاهر و وفاداری به سیاستمداران و مسئولان مطامعشان را فارغ از آسیب‌های آن برای دیگران پیش برند.

اگر متروپل نمی‌ریخت محال بود کسی از گندکاری‌های عبدالباقی مطلع شود؛ چنان‌که عبدالباقی‌های دیگر، هر یک در گوشه‌ای، سفره‌ای برای خود پهن کرده‌اند و با ریاکاری و باندبازی، برای خود کاخ‌های رانتی، و برای دیگران بدبختی و فلاکت می‌سازند. آری، عبدالباقی معلول است.

هزاران نفری که این متن را می‌خوانند خود بهتر می‌دانند که هر شهروندی در جریان پیگیری بدیهی‌ترین امور زندگی خود، چقدر با رشوه و فساد و باندبازی روبرو می‌شود که این‌ها فقط نوک کوه یخ است. بستر فسادزاست و ریشۀ آن نیز مسائل مدیریتی است. مدیریت کلان کشور باید زلال شود و راه زلال شدنش پذیرش تنوع و تکثر آراست تا امکان شبکه‌سازی و حریم‌سازی برای عبدالباقی‌ها کمتر شود و از طریق نظارت متقابلِ حزبی امکان فساد کاسته شود. ایران قفل شده، دریچه‌ها بسته است و کسانی هم که از این وضعیت سود می‌برند در این جور مواقع یکی مانند عبدالباقی را سپر بلای خود می‌کنند. همین میزان شفاف‌سازی واقعی — و نه صداوسیمایی! —را نیز مدیون فضای مجازی هستیم.

تب علت نیست، معلول است. وقتی کسی در تب می‌سوزد، بدنش دچار عفونت است. با پاشویه و حولۀ آب سرد نمی‌توان حرارتِ بدن عفونت‌زده را پایین آورد. مسکّن هم فقط حس را از کار می‌اندازد و وضع را بدتر می‌کند. عبدالباقی فرقی با جمشید بسم‌الله و سلاطینِ اعدام‌شده یا مجازات‌شدۀ پیشین ندارد. این بیمار با پاشویه سرپا نمی‌شود! بساط لگن و حوله را جمع کنید...

مهدی تدینی

#متروپل #عبدالباقی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ایدۀ محمود»


آن مناظرۀ جنجالی محمود و میرحسین، سیزدهم خرداد بود. رفتار محمود در آن مناظره در پدید آمدن فضای دوقطبی بسیار مؤثر بود. هر چه بود، ۸۸ نیز دیگر «تاریخ» شده و می‌توان دربارۀ آن تأملات تاریخی کرد.

محمود پروژه‌ای ضداصلاحات بود. آمده بود تا رشته‌های هشت سال اصلاحات را دوباره پنبه کند و همزمان کاری کند که پدیده‌ای مانند دوم خرداد اصلاً دیگر پدید نیاید. اصولگرایان فهمیده بودند تا وقتی اصلاح‌طلبان می‌توانند مردم را بسیج کنند، پیروزی در انتخابات ناممکن خواهد بود و این یعنی حذف آن‌ها از «بخش انتخابیِ قدرت». البته آن‌ها راه‌های زیادی برای جلوگیری از این فرایند داشتند و می‌توانستند از مواضع انتصابی جلوی پیشروی رقیب را بگیرند، اما همزمان می‌خواستند چاره‌ای «اجتماعی» نیز برای این کمبود بیندیشند ــ چیزی شبیه همان «فشار از پایین، چانه‌زنی از بالا»، منتها به شکل معکوس؛ به عبارتی «فشار از پایین و بالا». چاره‌ای که آن‌ها برای این کمبود اجتماعی خود اندیشیدند «محمود» بود؛ محمود نه به معنای «شخص»، بلکه «ایدۀ اجتماعی» محمود.

البته در این‌جا یادآوری می‌کنم که نگاه من به «اصلاحات» بیش از آن‌که سیاسی باشد، جامعه‌شناختی است. من اصلاحات را بیش‌تر پدیده‌ای اجتماعی می‌دانم تا سیاسی؛ به این معنا که «اصلاح‌طلبان» اصلاحات را پدید نیاورند، بلکه بخشی از جامعه با ارادۀ اصلاح‌طلبانۀ خود فرصتی سیاسی برای عده‌ای فراهم آورد که به جریان اصلاح‌طلب معروف شدند. در یک کلام: ریشۀ جریان اصلاحات در جامعه بود. اصلاحات سیبی اجتماعی بود که ناچیده به دامان آن‌ها افتاده بود. (در این باره بنگرید به این پست.)

اصلاحات نوعی «انقلاب مهارشده» بود؛ پس در مقابل آن باید نوعی «ضدانقلاب مهارشده» ایجاد می‌شد: در سیاست به آن می‌گویند «ضدانقلابِ انقلابی» یا «انقلاب محافظه‌کارانه». محمود «ضدانقلاب انقلابی» بود؛ یعنی اگر اصلاحات می‌خواست یا می‌توانست به مدد بدنۀ اجتماعی نوعی «انقلابی زیرپوستی» را پیش برد، در مقابلِ آن به نوعی «ضدانقلابِ انقلابی» نیاز بود. نتیجۀ چنین جنبشی این می‌شد که «بخش دیگری از جامعه» که معمولاً خواب بود، بیدار می‌شد. در حمایت از که؟ در حمایت از آن جریان ضداصلاحات.

پس محمود باید بخش خواب یا بی‌تفاوت جامعه را که حاضر نبود رأی خود را به اصلاح‌طلبان یا اصول‌گرایان بدهد، با ترفندهایی بیدار کند. در واقع، در برابر آن بخش از جامعه که طبق مصالحی رأی خود را به اصلاح‌طلبان وام می‌داد تا پروژۀ اصلاحات را پیش برد، اینک بخش دیگری از مردم باید ترغیب می‌شدند رأی خود را به محمود (نمایندۀ نقاب‌پوش اصولگرایان) وام دهند.

محمود با آمیزه‌ای غلیظ از پوپولیسم راست و چپ، با عامه‌پسندترین ایده‌ها و جذاب‌ترین تئوری‌های توطئه و با هر چیزی که می‌توانست تودۀ شهرهای متوسط، کوچک و روستاها را جذب کند، به میدان آمد. البته همزمان باید «اپوزیسیونی» و «انقلابی» رفتار می‌کرد. به همین دلیل، جز رأس قدرت، به کل سیاستمداران پیشین می‌تاخت. به بیش از هزار شهر سفر کرد و یک کارزار سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌اقتصادی عظیم در همۀ سطوح در برابر آن بخش از جامعه که ایدۀ اصلاحات داشتند، به راه انداخت.

شکاف ۸۸ یک‌شبه پدید نیامده بود. این یک شکاف اجتماعی راستین میان دو ایده بود: آن بخش از جامعه که می‌خواست با تاکتیک انتخاباتی و با شعار اصلاحات نوعی انقلاب مهارشده و زیرپوستی را پیش برد، در برابر جریان سیاسی مسلطی که ایدۀ «ضداصلاحات انقلابی» را پیش می‌برد، درگیر شد. محمود «موضوع» دعوا بود، اما این یک جدال اجتماعی عمیق بود.

اما ریشۀ اختلاف بعدی محمود با اصول‌گرایان نیز در همین «خاستگاه» نهفته بود. رابطۀ محمود با اصول‌گرایان از همان نقطه‌ای که جوش خورده بود، دچار گسست شد: محمود حمایت اقشاری را جلب کرد که نه اصلاح‌طلبان و نه اصول‌گرایان به آن‌ها دسترسی داشتند. گوش آن اقشار نه بدهکار آرمان‌های طبقۀ متوسط کلانشهرها بود، و نه حوصله داشتند پای آرمان‌های حکومتی بایستند. اما محمود زبان آن‌ها را بلد بود و به همین دلیل برای خود حق ویژه‌ای قائل بود. طبیعی بود که هرگز نمی‌توانست بپذیرد نقشی ابزاری داشته باشد. از دیگر سو، خاستگاه محمود ایجاب می‌کرد همیشه به بخش ثابتی از حاکمیت بتازد، این هم در بلندمدت شدنی نبود. به این ترتیب، فرجام این همپیمانی نمی‌توانست خوش باشد ــ یا خیلی هم خوش باشد.

سیزده سال از آن سیزدهم خرداد گذشت. درست است که محمود و میرحسین پس از آن انتخابات مسیرهای متضادی را سپری کردند، اما امروز هر دوی آن‌ها کم‌وبیش در یک جا ایستاده‌اند و به رغم ظواهر متفاوت، سرنوشتشان چندان هم از همدیگر متفاوت نشد. هر چه بود، جغدِ مینروا پر کشید و تاریخ ورق خورد...

بخشی از آن مناظره را در این پست و کل آن را در این پست می‌یابید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
دوستان عزیز، بیشتر شرارتم رو گذاشته‌م برای اینستاگرام و سعی می‌کنم اینجا آقا و موقر بمونم... خلاصه در جریان باشید... اینم آدرس صفحۀ اینستاگرامم:

https://instagram.com/tarikhandishii

#اینستاگرام
«داوود، امین، آلِنده»


او را به همراه کل خانواده و محافظانش تیرباران کردند. حتی کسی نمی‌دانست کجا دفن است. ۳۱ سال بعد دو گور جمعی پیدا کردند و تلی استخوان از زیر خاک درآوردند. او را از روی دندان‌هایش و قرآنی طلاکوب که شاه عربستان به او هدیه داده بود، شناسایی کردند. انگار حتی تاریخ او را فراموش کرده بود. وقتی رخدادهای تیره روی هم تلنبار می‌شود، حتی معروف‌ترین کشتگان فراموش می‌شوند. وقتی جنگ روی جنگ، مرگ روی مرگ، جنازه روی جنازه پُشته پُشته بر هم تلنبار می‌شود، تاریخ هم سرسام می‌گیرد و بعضی را فراموش می‌کند. حکایت را از این گور جمعی آغاز می‌کنیم تا بفهمیم داستان این فراموشی‌های سهوی یا تعمدی چیست.

داوود خان را می‌شناسید؟ نامش را شنیده‌اید؟ چند بار نامش را شنیده‌اید؟ حفیظ‌الله امین چه؟ می‌شناسیدش؟ چند بار نامش را شنیده‌اید؟ شنیده‌اید بگویند فلان دولت امپریالیست در عملیاتی شریرانه با هلی‌بُرد نیرو به کاخ او حمله کرد و او را وقتی فرزندش در آغوشش بود، کشت؟ اما یقیناً همه سالوادور آلنده را می‌شناسید. آلنده برای ما ایرانیان نامی بسیار آشناست، با آنکه نامی لاتین است؛ اما داوود و امین غریبه‌اند. آلنده دولتمردی در دورترین نقطۀ جهان بود، اما داوود خان و امین در همسایگی ما در همین افغانستان بودند. نه نامشان را شنیده‌ایم و نه از سرنوشت شومشان خبر داریم. این دو دولتمرد افغان قربانی امپریالیسم شوروی شدند، گرچه خود متحد شوروی بودند. داوود خان را کودتاگران کمونیستِ مورد حمایت شوروی کشتند و امین را که خود یکی از همان کودتاچیان بود، نیروهای شوروی در عملیاتی نظامی کشتند ــ و این سرآغاز جنگ شوروی در افغانستان بود.

افغانستان نظام سلطنتی داشت. چهل سال با سلطنت محمد ظاهرشاه کم‌وبیش با آرامش گذشت. در میان دولتمردان افغانستان داوود خان، پسرعموی ظاهرشاه، سرشناس‌ترین بود. داوود در فرانسه تحصیل کرده بود و در دستگاه حکومت ــ که بیشتر خانوادگی اداره می‌شد تا آنکه سازوکاری شایسته‌سالارانه داشته باشد ــ پیشرفت کرد و در نهایت به نخست‌وزیری رسید و ده سال در این مقام ماند (۱۳۳۲-۱۳۴۲). او می‌کوشید ادعای دولت افغانستان در مورد مناطق پشتون‌نشین پاکستان را زنده نگه دارد، به همین دلیل پاکستان مرزهایش را به روی افغانستان بست و فشار زیادی به این کشور آورد. در نتیجه افغانستان در دورۀ نخست‌وزیری او به شوروی نزدیک شد. پس از برکناری او، رابطه‌اش با ظاهرشاه تیره و تیره‌تر شد. طبق قانون‌اساسی جدیدی که وضع شد، اعضای خانوادۀ سلطنتی دیگر اجازه نداشتند مناصب دولتی بگیرند. سرانجام وقتی ظاهرشاه برای جراحی چشم به ایتالیا رفته بود، داوود خان ۲۶ تیر ۱۳۵۲ کودتایی بدون خونریزی کرد و نظام سلطنتی را برچید، البته با کمک فعالانۀ حزب دموکراتیک خلق افغانستان که حزبی مارکسیست‌ـ‌لنینیست و مورد حمایت شوروی بود.

ابتدا همه‌چیز از این حکایت داشت که افغانستان از این پس پیوند نزدیک‌تری با شوروی خواهد داشت. اما به زودی داوود خان به آمریکا و بزرگ‌ترین متحدش در منطقه، یعنی ایرانِ محمدرضاشاه، نزدیک شد. رابطۀ داوود خان با حزب دموکراتیک خلق تیره شد و حزبی حکومتی برای خود تأسیس کرد و با فراخواندن لویه جرگه در ۱۳۵۶ حکومتی تک‌حزبی اعلام کرد که نتیجه‌اش ممنوع شدن حزب خلق بود. حزب دموکراتیک خلق سه چهرۀ شاخص داشت: نورمحمد تَره‌کی، حفیظ‌الله امین و بَبرَک کارمَل. همان سالی که قرار بود سرنوشت ایران عوض شود، سال تغییر سرنوشت افغانستان هم بود: در اردیبهشت ۱۳۵۷ میر اکبر خیبر، یکی از رهبران کمونیست به قتل رسید. با آنکه معلوم نبود قاتل کیست کمونیست‌ها داوود خان را عامل این ترور می‌دانستند. در خاکسپاری خیبر نزاع بالا گرفت. داوود خان تصمیم گرفت سه رهبر حزب خلق را بازداشت کند، اما اینان، به ویژه حفیظ‌الله امین، پیش‌تر فکر اینجا را کرده و در ارتش نفوذ کرده بودند.

طرح دستگیری تره‌کی و امین و کارمل به کودتایی منجر شد که خود این رهبران کمونیست به آن «انقلاب ثور» می‌گفتند. کاخ ریاست‌جمهوری با هواپیماهای ارتش (و شاید شوروی) بمباران شد و داوود خان با کل خانواده و همراهانش در ثور 57 (اردیبهشت 57) به دست کودتاگران تیرباران شدند و در محل نامعلومی دفن شدند. گورهای جمعی آن‌ها در ۲۰۰۹ پیدا شد که در سطرهای نخست شرح دادم بقایای جسد داوود خان را از روی دندان و قرآن طلاکوبش شناسایی کردند. اما کودتاگران کمونیست نیز رابطۀ خوبی با هم نداشتند. به زودی میان امین و تره‌کی اختلاف افتاد و تره‌کی کشته شد.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

امین قدرت را قبضه کرد و همین‌که چند گامی از شوروی فاصله گرفت، شوروی برای به قدرت رساندن دیگر رهبر کمونیست، بَبرَک کارمل، در عملیاتی عجیب و شنیع در دی ۱۳۵۸ امین را به قتل رساند و بی‌نام و نشان دفن کرد (شرح آن بماند در نوشتاری دیگر). این شروع مداخلۀ نظامی شوروی در افغانستان بود.

در این‌جا می‌خواهم به سه نکته اشاره کنم:

یک: درست است که میان آلندۀ قهرمان و داوود خان و امینِ فراموش‌شده فرق‌های زیادی است، اما آلنده در کودتایی شیلیایی که مورد حمایت آمریکا بود، قهرمانانه خودکشی کرد و وِرد زبان‌ها شد، ولی دو دولتمرد افغان یکی در کودتای مورد حمایت شوروی و دیگری به دست نیروهای شوروی کشته و فراموش شدند؛ یا نه، فراموشانده شدند. چرا؟ تمایز آلنده با آن‌ها شاید این باشد که او در سازوکاری دموکراتیک‌تر از افغانستان به قدرت رسیده بود. اما در مقابل، یک تمایز هم در این است که این دو سیاستمدار افغان اول مورد حمایت خود شوروی بودند، اما به محض آن‌که به عناصری نامطلوب تبدیل شدند، با کمک عناصر داخلی از میان برداشته شدند. در نهایت، به گمان من، داوود خان و امین نیز به اندازۀ آلنده حق داشتند در یادها بمانند. نوع سرنگونی آن‌ها یکسان بود و با وجود تمایزات، هر دوی آن‌ها قربانی مداخلۀ خارجی شدند... اگر آلنده ماندگار شد و این دو فراموش شدند، به دلیل پروپاگاندای ایدئولوژیک است که می‌خواهد چیزهایی را در ذهن‌ها نگاه دارد و چیزهایی را بفراموشاند.

دو: بهترین سرنوشت برای افغانستان چه بود؟ از دید امروز که به افغانستان بنگریم، همه به افغانستان بد کردند؛ چه نیروهای داخلی و چه خارجی... سرنگونی ظاهرشاه اشتباه بود، سرنگونی داوود خان اشتباه بود و حتی سرنگونی نورمحمد تره‌کی هم اشتباه بود. با آن‌که حتی یک سلولِ کمونیسم‌پذیر در وجودم ندارم، اما ماندگاری یک دولت کمونیست را که به مرور خود را تعدیل می‌کرد (چنان‌که در دوران کارمَل این تعدیل رخ داده بود)، برای سرنوشت افغانستان مفیدتر می‌دانستم. اما این‌بار آمریکا (و پاکستان و برخی عرب‌ها) فارغ از این‌که قرار است چه بلایی سر افغانستان بیاید، به مخالفان مسلح کمک کردند. بهتر نبود همان دولت کمونیست در شکل تعدیل‌شده‌اش حفظ می‌شد و احتمالاً در بلندمدت به دولتی شبیه تاجیکستان تبدیل می‌شد. در سرنوشت افغانستان هیچ‌ چیز درست نیست! در کشورهایی که تراکمی از نادرستی‌ها و خطاها و نابسامانی‌هاست، شما فقط می‌توان از چیزی دفاع کرد که به توسعۀ بیش‌تر و شرهای کم‌تر منجر می‌شود.

سه: و نکتۀ آخر که صرفاً «گمانه‌زنی» است، و نه بیشتر: آیا ایران در دهۀ سی و در جریان کشاکش میان شاه و مصدق، در موقعیتی شبیه افغانستان نبود؟ ممکن نبود مصدق به سرنوشت داوود خان دچار شود؟ یعنی توان حزب تودۀ ایران کمتر از توان حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود؟ و اگر یک جریان کمونیست در ایران به قدرت می‌رسید، بعید نبود به شوروی برای مداخلۀ بیشتر در ایران چراغ سبز و مجوز قانونی دهد؟ و اگر حزب توده قدرت را قبضه می‌کرد و ایران به همپیمان شوروی تبدیل می‌شد، آمریکایی‌ها ایران را به میدان جنگ گرم علیه شوروی تبدیل نمی‌کردند؟ و آیا همپیمانی نیروهای داخلی ایران و آمریکا در جریان سرنگونی دولت مصدق، یک شکل رقیق از همان همپیمانیِ آتی نبود؟ و در نهایت، آیا مسیری که افغانستان رفت، نمی‌توانست مسیری محتمل برای کشور ما باشد؟ به عبارت دیگر، آیا ظاهرشاه در سال ۵۷ به سرنوشتی دچار نشد که ممکن بود محمدرضاشاه در سال ۳۲ به آن دچار شود؟ و از آن سو، اگر ظاهرشاه هم مانند شاه به نحوی در قدرت می‌ماند، در نهایت در آینده به سرنوشت محمدرضا دچار نمی‌شد؟ جوابی قطعی به این پرسش‌ها نمی‌دهم، چون همۀ این‌ها احتمالاتی است که رخ نداده و چیزی که رخ نداده جواب قطعی ندارد، اما این پرسش‌ها را بیراه نمی‌دانم.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«افغانستان، کمونیسم، رقص»

پیشنهاد می‌کنم این ویدئو را ببینید که لبریز از صحنه‌های نامنتظره از یکی از جشن‌های دولتی در افغانستان در دوران حاکمیت کمونیسم است.

این جشن به مناسبت «انقلاب ثور» (یا بهتر است بگوییم کودتای ثور) و در زمان نورمحمد تره‌کی برگزار شده (۱۳۵۷–۱۳۵۸) و شباهت فراوانی به جشن‌های حکومتیِ معمول در کشورهای بلوک شرق دارد.

برای توضیح بیش‌تر بنگرید به پست پیشین: «داوود، امین، آلنده»

#مستند

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«لیبرالیسم ــ جلسۀ بیست‌وسوم»

فایل شنیداری جلسۀ بیست‌وسوم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.

فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم | جلسۀ هفتم | جلسۀ هشتم | جلسۀ نهم | جلسۀ دهم | جلسۀ یازهم | جلسۀ دوازدهم | جلسۀ سیزدهم | جلسۀ چهاردهم | جلسۀ پانزدهم | جلسۀ شانزدهم | جلسۀ هفدهم | جلسۀ هجدهم | جلسۀ نوزدهم | جلسۀ بیستم | جلسۀ بیست‌ویکم | جلسۀ بیست‌ودوم

برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«مجردستیزی با عنوان فرزندآوری»


انواع تبعیض کم داشتیم، به سبزۀ یک تبعیض جدید هم آراسته شده‌ایم: تبعیض علیه مجردها به نفع متأهلان! حتماً مصوبۀ هیئت عالی جذب اعضای هیئت علمی را دیده‌اید: در جذب هیئت علمی، «تأهل» پنج امتیاز و هر فرزند سه امتیاز دارد! یعنی یک فرد متأهل با دو فرزند، علی‌الحساب «یازده امتیاز» از یک مجرد بینوا جلوتر است! البته این هم کافی نبوده و مصوبه تأکید می‌کند در صورت تساوی امتیازات اولویت با فرد متأهل است! جدای از این‌که «صلاحیت علمی» چه ربطی به عائله‌مندی دارد، واقعاً این چه تبعیضی است!

اول بگویم که من هیچ‌گاه سودای هیئت علمی شدن نداشته‌ام و اصلاً با این سوابق کسی مرا دانشگاه راه نمی‌دهد. اما این قانون مصداق «مجردستیزی» آشکار است و بدتر این‌که مسئله بسیار بزرگ‌تر از جذب در هیئت علمی است! این مصوبه به «قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت» ربط دارد (مصوب ۱۹/۸/۱۴۰۰). طبق مادۀ ۱۵ این قانون «در بکارگیری، جذب و استخدام به ازای تأهل و نیز هر فرزند دو درصد، مجموعاً حداکثر تا ده درصد، به امتیاز هر فرد اضافه می‌شود.» یعنی این یک تبعیض فراگیر است! البته مصادیق دیگری هم برای مجردستیزی در این قانون می‌توان یافت، از جمله این‌که بندها و تبصره‌های متعددی برای تبلیغ علیه «تجردزیستی» در آن گنجانده شده است (مادۀ ۲۸).

این قانون ده‌ها بند برای کمک به متأهلان دارد که می‌توان با اغماض از کنار آن‌ها گذشت، اما این فقره ناعدالتی است! و اصلاً نقض غرض است! وقتی یک مجرد را به دلیل تجرد استخدام نمی‌کنید، بخت ازدواج را از او می‌گیرید! احتمالاً انسان‌ها برای فرزندآوری اول باید ازدواج کنند و برای ازدواج پیش‌تر باید شغلی داشته باشند و معیشتشان تأمین باشد.

آقایان قانونگذار و مجری قانون! این قوانین حمایتی تا وقتی اصل و اساس اقتصاد در اوج نابسامانی است، پوچ است! با این شرایط اقتصادی داشتن فرزند بی‌اغراق به قضیه‌ای لاکچری تبدیل شده است. شما اگر واقعاً ناراحت پیری جمعیت و کاهش فرزندآوری هستید، اول تورم را تک‌رقمی کنید و سپس رشد اقتصادی به ارمغان آورید. همین برای ترغیب یک ملت به ازدواج و فرزندآوری کافی است. هر کاری! تأکید می‌کنم! هر کاری غیر از این پوچ و فقط برای خالی نبودن عریضه است!

شما چند صد بند و تبصره در قانون حمایت از فرزندآوری گنجانده‌اید که عموماً «مادی» و «مالی» است! همین یعنی در ذهن و به زعم شما نیز مادیات می‌تواند میل به فرزندآوری و ازدواج را ترغیب کند. پس اگر مادیات تأثیری در ازدواج و فرزندآوری دارد، فقط دو چیز لازم است: تورم تک‌رقمی و رشد اقتصادی! اگر با دادن وام و کمک‌هزینه و سایر کمک‌های مادی فرزندآوری تقویت می‌شود، پس لابد کاهش فرزندآوری هم تقصیر کسانی است که مبانی معیشتی را تخریب کرده‌اند. شاید بگویید عوامل فرهنگی هم مؤثر است و با مدرن شدن جامعه فرزندآوری و ازدواج سنتی تقلیل پیدا می‌کند. اما برگردید و به قانون حمایت از فرزندآوری که خود نوشته‌اید نگاهی بیندازید؛ سرتاسر تلاش برای دادن امتیازات مادی است!

البته بخش‌های زیادی از این قانون با انتقاد اقشار مختلف روبرو شده است که از آن‌ها می‌گذرم. به جای تعریف تبعیض‌های جدید و مجردستیزی، اقتصاد را درست کنید! ازدواج و فرزندآوری غریزه‌ای است که خاموش نمی‌شود! انسان به طور غریزی بچه‌دار می‌شود، مگر اینکه با تیغ اقتصاد عقیمش کرده باشند!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«لیبرالیسم ــ جلسۀ بیست‌وچهارم»

فایل شنیداری جلسۀ بیست‌وچهارم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.

فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم | جلسۀ هفتم | جلسۀ هشتم | جلسۀ نهم | جلسۀ دهم | جلسۀ یازهم | جلسۀ دوازدهم | جلسۀ سیزدهم | جلسۀ چهاردهم | جلسۀ پانزدهم | جلسۀ شانزدهم | جلسۀ هفدهم | جلسۀ هجدهم | جلسۀ نوزدهم | جلسۀ بیستم | جلسۀ بیست‌ویکم | جلسۀ بیست‌ودوم | جلسۀ بیست‌وسوم

برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«فم‌تریپ و ذهن سیاسی جامعه»


ناگهان پیرامون یک نام جنجال بزرگی شکل می‌گیرد. در نگاه نخست عجیب به نظر می‌رسد که فرد گمنام و کم‌تأثیری مانند هدی رستمی به سوژۀ دعوایی بزرگ تبدیل شود، اما اگر کسی از این منازعات و شدت آن تعجب کند، از «جامعه‌شناسی سیاسی ایران» هیچ نمی‌داند؛ درست همان‌گونه که اگر کسی بپرسد چرا در فوتبال این‌همه آدم دنبال یک توپ می‌دوند، از فوتبال هیچ نمی‌داند. هدی رستمی ــ مانند مورد فرهادی که پارسال همین روزها رخ داد ــ بهترین گزینه برای فهمیدن حال سیاسی ایران و پی بردن به پساپردۀ جامعه‌شناسی سیاسی ایران است.

برای کسانی که شاید کم‌تر از موضوع مطلعند یک توضیح کوتاه بدهم: «فم‌تریپ» و «فیل‌ایران» یک پروژۀ جهانگردی است که می‌کوشد با ارائۀ تصاویر زیبا، آشناسازی و تحریک ذائقه، توریست‌هایی را جذب ایران کند. دختر جوانی به اسم هدی رستمی ــ که البته گویا نام اصلی‌اش این نیست ــ این پروژه را تعریف و هدایت می‌کند. پروژۀ فیل‌ایران و شخص هدی رستمی، فارغ از این‌که اصلاً نمی‌دانم چقدر این پروژه تأثیرگذار باشد، ناگهان به سوژۀ دعوایی بزرگ تبدیل شد که در همۀ رسانه‌ها بازتاب یافت و در نهایت دیروز صداوسیما نیز به حمایت از این پروژه گزارشی پخش کرد (که البته حمایت صداوسیما از کسی، خود بدترین تخریب است). معترضان هدی رستمی و این پروژه معتقدند در پس این پروژه اغراض سیاسی نهفته و تلاش می‌شود اوضاع ایران سفیدنمایی شود. این اصل اعتراض است و مبنای نتیجه‌گیری‌های بعدی می‌شود.

خشم و کشاکشی که سر هدی رستمی درگرفته است، نشانۀ «سیاست‌زدگی» جامعۀ ایرانی است. اول ببینیم «سیاست‌زدگی» یعنی چه و مقصر آن کیست؟ سیاست‌زدگی یعنی هر کس خواستار این باشد که در هر موضوعی مطالبۀ سیاسی‌اش محقق شود. در ذهن سیاست‌زده، «مطالبۀ سیاسی» اولا بر هر چیزی است: اولا بر ورزش، فرهنگ، تجارت، تفریح، دین و هر چیز دیگر. در واقع، «انگیزۀ سیاسی» می‌شود «معیار مطلق»؛ هر پدیده و امری بر اساس آن «داوری» می‌شود.

آری جامعۀ ایران سیاست‌زده است، اما مقصر این سیاست‌زدگی جامعه نیست، بلکه حاکمیت کاری کرده است که آدم‌ها سیاست‌زده شده‌اند، زیرا پیش‌تر سیاست بر همۀ مسائل زندگی‌شان سایۀ سنگین انداخته، چه بسا آوار شده است. بنابراین، سیاست‌زدگی پیامد طبیعی وضعیتی است که حاکمیت سیاسی برای جامعه ایجاد کرده است. وقتی نیشتر سیاست هر روز به تن شهروند می‌خورد، جامعه هم به این نتیجه می‌رسد در هر چیز دنبال نیشتر سیاست بگردد؛ به ویژه وقتی دائم به شهروند اثبات می‌شود حتی نیشترهایی که فکر می‌کرده سیاسی نیست، سیاسی بوده است. پس شهروند نسبت به دنیای بیرون گارد سیاسی می‌گیرد، زیرا سیاست زندگی‌اش را کاملاً تصرف کرده است. من از انسان‌های تصرف‌شده انتظار ندارم فیلسوفانه رفتار کنند!

اما یک نکته می‌ماند: تأکید دارم دو سطح را از هم جدا کنیم: یک: تشخیص؛ دو: واکنش.

«شم سیاسی» جامعه بیراه حس نمی‌کند. یعنی جامعه معمولاً یا تقریباً درست تشخیص می‌دهد. اما در واکنش معمولاً احساسی رفتار می‌کند. برای مثال ممکن است تشخیص بدهید دوستی به شما دروغ می‌گوید. بعید است در واکنش او را کتک بزنید، فقط مراقبت می‌کنید دیگر فریب او را نخورید. در این‌جا فهمیدن دروغگویی «تشخیص» است و مراقبت ــ یا کتک زدن ــ «واکنش» است.

ذهن سیاست‌زدۀ جامعۀ ما باهوش‌تر از آن است که اشتباه تشخیص دهد یا خیلی بیراه تشخیص دهد، اما ممکن است در واکنش احساسی عمل می‌کند... به همین دلیل من جامعه را کاملاً درک می‌کنم، زیرا تشخیصش درست است و واکنش هیستریکش هم معلول وضعی است که بر او تحمیل شده است. وقتی سیاست بر نان و پنیرِ سر سفرۀ مردم تأثیر می‌گذارد، چطور می‌توان از مردم انتظار داشت خونسرد باشند و ذره‌بین سیاسی به دست نگیرند؟ در این میان، طبیعی است که زیر این ذره‌بین چیزهای کوچک هم بیش از حد بزرگ به نظر می‌رسد. موجودات ریز زیر ذره‌بین هیولا به نظر می‌رسند...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«خون‌آشام عزیز، یادت به خیر»


برخی داده‌ها مانند تب‌سنج است که می‌توان آن‌ها را زیر زبان جامعه گذاشت و تب آن را اندازه گرفت. واقعیت این است که دیکتاتورها به دلیل تأثیرگذاری عمیقی که بر حیات یک ملت دارند، تا سال‌ها و دهه‌ها پس مرگ زنده می‌مانند و پس از مرگ نیز حکومت می‌کنند. برخی هم مانند استالین هستند که روحش هفت دهه پس از مرگش دوباره در روسیه حلول کرده است. پیش‌تر گفته‌ام که در روسیه «اقتدارگرایی» مقبولیت فرهنگی دارد؛ در روسیه دیکتاتورها همیشه بیش‌ترین بخت را دارند و رهبران هر چه دیکتاتورانه‌تر رفتار کنند، این بخت را دارند که محبوب‌تر شوند. آزادی سیاسی برای روس‌ها مسئلۀ مهمی نیست و تاریخ روسیه بزرگ‌ترین گواه این ادعاست. علاقه‌مندان به آزادی سیاسی و دموکراسی در روسیه در اقلیتند و بخت بالای پوتین هم در همین خوی روس‎‌ها ریشه دارد. ضمن این‌که روسیه قاره‌ای است که یک سر آن در ساحل اقیانوس آرام و سر دیگرش در ساحل دریای بالتیک و سیاه! بخش مدرن‌تر و آزادی‌خواه چنین قاره‌ای بعید است هیچ‌گاه حریف اعماقِ آسیایی آن شود! اما گاهی این دیکتاتوردوستی روس‌ها بیننده را نگران می‌کند؛ وقتی ابایی ندارند از آن‌که خون‌آشام‌ترین و بی‌رحم‌ترین دیکتاتور تاریخ را دوست بدارند!

همه‌چیز حکایت از این دارد که استالین‌دوستی در روسیه شتابان در حال افزایش است؛ این در حالی است که در اوج کمونیسم، حتی رهبران شوروی به این نتیجه رسیده بودند برای حفظ آبروی خود و برج‌وباروی کمونیسم باید «استالین‌زدایی» پیشه کنند! بلافاصله پس از مرگ استالین، دولت شوروی بی‌درنگ بسیاری از زندانیانی که گرفتار اتهامات بی‌پایه‌واساس او بودند آزاد کرد. فقط سه سال پس از مرگ او، بالاترین مقام سیاسی شوروی، خروشچوف، در سخنرانی محرمانه‌اش در کنگرۀ بیستم حزب، روش‌ها و کردار استالین را به شدت تقبیح کرد. هشت سال پس از مرگ استالین، در ۱۹۶۱، جنازه‌اش از آرامگاه میدان سرخ به جای دیگری منتقل شد و چندی بعد همۀ مجسمه‌ها و بناهای یادبود او از فضای عمومی محو شد. نسل‌های بعدی حتی در دوران اتحاد شوروی نیز اطلاعات زیادی دربارۀ استالین دریافت نمی‌کردند. دلیل آن واضح بود. تمام روزهای دوران استیلای سه دهه‌ای استالین بر شوروی همراه بود با کشتار و زندان و تبعید مردم؛ نه مردم بیگانه، مردم شوروی. حتی فرمانروایان و شهریاران قرون وسطا و عهد باستان هم چنین بی‌پروا همۀ رفقا و همقطارانشان را قتل‌عام نکردند که استالین کرد.

به هر حال روزی روسیه از قبضۀ حزب کمونیست خارج شد، بایگانی‌ها گشوده شد و به لطف آزادی بیان و مطبوعات آزاد ابعاد مهیب جنایات استالین افشا شد. اما این پایان بازی نبود. در سرزمینی که «اقتدارگرایی» ریشه‌هایی تا اعماق زمین دارد و پیشواپرستی شایع است، شبح دیکتاتورهای مُرده مترصد می‌مانند تا باز در ذهن جامعه حلول کنند. این طبیعی است که با گذر زمان نگاه مردم به فرمانروایان قدیمی عوض می‌شود، اما وقتی سیاهۀ سیاهکاری‌های آن دیکتاتور سر به فلک بکشد، عشق دوباره به آن دیکتاتور چه معنایی دارد؟ این همان اتفاقی است که امروز در روسیه با ترفندهای پوتینیستی و با همت گروه‌های کمونیستی در حال وقوع است.

وقتی مردم یک کشور دیکتاتور پیشینشان را فقط به این دلیل که نام کشورشان را در جهان بلندآوازه کرده دوست داشته باشند، بزرگ‌ترین برنده کسی خواهد بود که خود را جانشین آن دیکتاتور بزرگ می‌داند. همۀ آن عشق و نوستالژی تاریخی ناخواسته و ناخودآگاه به سوی جانشین امروزی او سرازیر می‌شود. برندۀ اصلی استالین‌دوستی مردم روسیه هم کسی جز پوتین نیست؛ با این امتیاز بزرگ که پوتین می‌تواند مدعی باشد، فضایل استالین را دارد و رذایلش را نه. لِف گودکوف، مدیر مؤسسۀ افکارسنجی لِوادا، نیز معتقد است این استالین‌دوستی بیش از همه از کرملین و پوتین آب می‌خورد. پوتین که زمانی خود افسر اطلاعاتی بود اگر هم استالینیست نباشد ــ که قطعاً نیست ــ مزایای امنیتی نظام استالینی را می‌پسندد، ضمن اینکه با مصادره کردن استالین برای خود، برگۀ آسِ کمونیست‌های امروزی را هم می‌بُرَد؛ و مهم‌تر از همۀ این‌ها می‌تواند استالین را به نمادی در بازی ملی‌گرایانۀ خود بدل کند... این همه سود... یک تیر و این همه نشان...

طبق تحقیق مؤسسۀ افکارسنجی لِوادا، همین یک سال پیش ۵۶ درصد روس‌ها استالین را «رهبری بزرگ» می‌انگارند؛ یعنی دوبرابر درصدی که در سال ۲۰۱۶ وجود داشت. طبق نظرسنجی دیگری مربوط به ۲۰۱۹ بیش از هفتاد درصد روس‌ها ارزیابی مثبتی نسبت به عملکرد استالین داشتند. در ۲۰۱۷ حدود ۴۶ درصد مردم روسیه نگاه مثبتی به استالین داشتند (این میزان فقط ۵ سال پیش از آن ۲۸ درصد بود!). در نظرسنجی دیگری حدود ۴۰ درصد مردم روسیه استالین را برجسته‌ترین شخصیت «همۀ زمان‌ها و ملت‌ها» معرفی کردند!

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

در حالی که در ۱۹۸۹، یعنی در واپسین سال‌های نظام شوروی، فقط ۱۲ درصد مردم روسیه چنین نظری داشتند. آن زمان ۷۲ درصد مردم روسیه جنایات استالین را نابخشودنی می‌پنداشتند و در سال‌های اخیر فقط ۳۹ درصد چنین نظری دارند. امروز حتی ۲۵ درصد مردم همۀ آن جنایات را ضرورتی تاریخی می‌دانند! فقط پنج درصد مردم از او می‌ترسند. و نتیجۀ همۀ آن‌ها اینکه در چند سال اخیر حدود ۱۰۰ مجسمۀ استالین به فضای عمومی روسیه بازگشته است.

دنیای عجیبی است. استالین بزرگ‌ترین رهبر کمونیست‌های جهان بود؛ هیتلر هم بزرگ‌ترین دشمن کمونیست‌های جهان بود. اما ــ امایی تکان‌دهنده ــ استالین بسیار بیشتر از هیتلر کمونیست‌های شاخص را کشت! چه فرقی میان هیتلر و استالین است؟ اگر امروز کسی در آلمان سخنی ستایش‌آمیز دربارۀ هیتلر بگوید، درست مانند این است که تفنگ بر شقیقه‌اش بگذارد و شلیک کند! او دیگر در دنیای سیاست هیچ بختی ندارد و با انواع محدودیت‌ها روبرو خواهد شد. اما در روسیه استالین‌پرستی روزبه‌روز دامن می‌گستراند.

البته پاره‌ای دلایل هم برای استالین‌دوستی روس‌ها می‌آورند که البته «مغالطه‌ای» بیش نیست. بگذارید یک بار برای همیشه راه جواب به این مغالطه را که خیلی جاها کاربرد دارد بگویم. می‌گویند: «درست است که استالین کارهای بدی هم کرد، اما در عوض در جنگ در برابر آلمان پیروز شد و کشور را توسعه داد.» مدافعان رهبران سرکوبگر این استدلال را زیاد مطرح می‌کنند. می‌گویند: «درست است که فلان کار منفی رخ داد، اما آن کار مثبت هم رخ داد که مهم‌تر است!» البته نکات فراوانی جای بحث دارد، مثلاً «توسعه» یعنی چه و «پیروزی» دقیقاً چیست و نیز از همه مهم‌تر نوع و ابعاد سرکوب چه بوده است! بین سرکوب یک گروه سیاسی کوچک با احکام قضایی ملایم، با کشتار و تبعید میلیون‌ها انسان فرق است! جدای از این مباحث، من هم منکر این نیستم که گاهی همزمان با سرکوب یا هر نوع خطای دیگر، کارهای مثبتی صورت می‌گیرد، اما! اما پیش‌تر یک چیز را باید اثبات کرد: «آیا تحقق آن دستاوردهای مثبت بدون آن خطاها و سرکوب‌ها و جنایات ناممکن بوده است؟!» اگر پاسخ مثبت است، یعنی اگر آن موفقیت حیاتی بدون آن خطاها ناممکن بوده است، می‌توان این توجیه را پذیرفت، اما اگر بدون آن خطاها و جنایت‌ها نیز می‌شد آن دستاوردهای مثبت را محقق کرد، دیگر جایی برای توجیه نیست و این ادعا «مغالطه» است. این سنجه را همه‌جا در برابر این مغالطه می‌توان به کار برد: آیا آن نکات مثبت بدون آن نکات منفی ناممکن بود؟

حالا بگذارید این پرسش را دربارۀ استالین پاسخ دهم: آیا پیروزی بر آلمان بدون جنایات استالین محقق نمی‌شد؟ پاسخ: استالین با جنایات خود نه تنها کمکی به پیروزی نکرد، بلکه اتفاقاً باعث ضعف و ناتوانی روسیه شد! احتمالاً هر دولت دیگری بهتر از استالین در برابر آلمان عمل می‌کرد. بهترین شاهد برای این مدعا عملکرد ضعیف شوروی در جنگ در برابر فنلاند بود (در آستانۀ جنگ با آلمان). استالین پیشتر تعداد زیادی از فرماندهان نظامی را به بهانه‌های واهی اعدام کرده بود و همین باعث تضعیف ارتش سرخ شد.

اما برای روس‌های استالین‌دوست ستمگری و کشتارگری او اصلاً مهم نیست. مسئله عظمت روسیه است و به نظر آن‌ها هیچ بهایی برای آن زیاد نیست! به نظر ذهنیات روسی بیشتر در مسیر پسرفت است تا پیشرفت و پوتین نیز به آن دامن می‌زند. من از مردمی که پیشوای خون‌آشامشان را می‌ستایند می‌ترسم...

برای مطالعۀ مجموعه پست‌های کانال دربارۀ استالینیسم بنگرید به این پست: «سرد و کشنده مانند استالینیسم»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ایران و ابرقدرت‌ستیزی»


کسی می‌داند آمریکاستیزی از کجا به ایران آمد؟ یا اگر بخواهیم از عقب‌تر آغاز کنیم: کسی می‌داند آمریکادوستی از کجا به ایران آمد؟ اصلاً آمریکادوستی در ایران وجود داشت؟ راستی خود آمریکا از کجا وارد سیاست ایران شد؟ سیاست آمریکا بیش از آن‌که بر زندگی خود آمریکایی‌ها اثر داشته باشد، بر زندگی ما ایرانی‌ها اثر دارد! پس جا دارد بپرسیم «معضلِ آمریکا» از کجا وارد سیاست ایران شد؟

پیش از هر چیز یک اعلام موضع جامع و صریح کنم: برخی فکر می‌کنند من «روس‌ستیز» یا «چین‌ستیز»ام و این را هم به لیبرال بودنم ربط می‌دهند و نتیجه می‌گیرند من «آمریکادوست»ام. اما من چنین دوگانه‌ای را اصلاً قبول ندارم. برای من آمریکا و اروپا و روسیه و چین هیچ فرقی با هم ندارند ــ خود این قدرت‌ها با هم فرق دارند، اما از جهت «ارتباط با آن‌ها»، برای من هیچ فرقی میان آن‌ها نیست؛ روسیه و چین برای من همان‌قدر مهم است که آمریکا و اروپا مهم است. البته من چند مشکل با روسیه و چین دارم:

یکی این‌که روسیه و چین دموکراسی‌ستیزند. چین هیچ‌گاه نسبت به آزادی سیاسی و دموکراسی در یک کشور در هر جای دنیا موضع مثبتی نمی‌گیرد. چین دشمن «آزادی سیاسی» است. البته دفاع غربی‌ها هم از آزادی و دموکراسی دروغین است. برای غربی‌ها هم اهمیتی ندارد مردم دیگر سرزمین‌ها تحت دموکراسی و آزادی‌اند، یا زیر سرکوب و دیکتاتوری ــ فقط این بی‌تفاوتی را با تظاهر پنهان می‌کنند. البته غرب یک واحد یکدست نیست، اما در کل غرب هم فقط نسبت به مسائلی حساسیت جدی نشان می‌دهد که نفعی مادی برایش داشته باشد. عجیب هم نیست! دولت‌های غربی برآمده از صندوق رأی‌اند و فقط پاسخگوی مردمی‌اند که ما برایشان اهمیت نداریم ــ چرا باید داشته باشیم؟

روسیه نیز یکی از کم‌تجربه‌ترین و عقب‌مانده‌ترین کشورهای جهان در «تجربۀ آزادی سیاسی» است. دموکراسی در ایران و روسیه همزمان ظهور کرد، اما کارنامۀ ایران غنی‌تر از روسیه است. همین بس که بدانید اولین انتخابات آزاد برای انتخاب رئیس دولت در روسیه در دهه ۱۹۹۰ رخ داد که این عقب‌افتادگی رسماً فاجعه است! روسیه یک تا دو قرن از قافلۀ آزادی سیاسی عقب است. از جهت کمیت نیز روس‌ها از چالۀ تزاریسم به چاهِ حکومت تک‌حزبی لنینی و سپس به سیاه‌چالۀ نجومیِ استالینیسم افتادند و تازه از دهۀ ۱۹۹۰ مدتی طعم آزادی را چشیدند. اما روس‌ها از جهت فرهنگی نیز اقتداگرایی را دوست دارند و آزادی سیاسی و لیبرالیسم را درک نمی‌کنند. ایرانی‌ها ــ به گواه متقن تاریخ ــ از روس‌ها دموکرات‌ترند و دموکراسی و آزادی در ایران مقبولیت و ریشه‌های قوی‌تری دارد تا در روسیه. دموکراسی و آزادی در ایران کارنامۀ بسیار درخشان‌تری دارد تا در روسیه و چند باری هم خود روس‌ها چوب لای چرخ دموکراسی و آزادی‌خواهی در ایران گذاشتند.

مشکل دوم این است ‌که روسیه و چین از سیاست نامتوازن ایران و جدال جمهوری اسلامی با غرب سود می‌برند، به همین دلیل خود به یکی از نگهبانان و حافظان وضع زیانبار موجود بدل شده‌اند. آن‌ها ترجیح می‌دهند ایران مهره‌ای در سیاست آن‌ها و دیواری دفاعی در برابر غرب باشد، تا پرنده‌ای با دو بال آزاد و جنگجویی با دو دست باز! آن‌ها در یارکشی بین‌المللی، ایران را فقط یار خود می‌خواهند، در حالی که سود ایران در سراسر جهان پخش است، نه فقط در مرزهای این دو کشور.

اما این‌ها اصلاً باعث روسیه‌ستیزی یا چین‌ستیزی در من نمی‌شود، فقط خواستار ایجاد توازن در روابط خارجی‌ام. اگر ایران ــ به فرض ــ سیاست خارجی خود را در تضاد مطلق با روسیه تعریف کند و «مرگ بر روسیه» سیاست رسمی ما شود، آیا روسیه می‌نشیند و با لبخند نگاهمان می‌کند؟ ستیز ستیز می‌آورد، از جانب هر طرف شروع شده باشد. هنر سیاست کاستن از ستیزهاست، زیرا هر ستیزی ــ حتی کوچک‌ترین ستیز ــ زیانبار است. به جای آن باید در پی جذب حداکثری بود. اتفاقاً معتقدم اگر خدا خواست و ما روزی روابطمان با شرق و غرب را متوازن کردیم، بسیار باید محتاط باشیم، زیرا تنها کشوری که واقعاً می‌تواند موجودیت ایران را تهدید کند، روسیه است (و البته اجازه بدهید بیشتر توضیح ندهم که چگونه). ما نباید در وضعیتی مشابه اکراین قرار گیریم، گرچه شاید سخت‌ترین کار ما همین باشد که چگونه این توازن را بدون رنجش خطرناک روسیه انجام دهیم و اصلاً با کارشکنی‌های آن چه کنیم...

با این اوصاف، اگر قرار باشد اندیشه‌ام را توصیف کنم نامش را می‌گذارم «ستیزستیزی»؛ یعنی من با خود «ستیز» در ستیزم. از ستیز هیچ نفعی نصیب ما نمی‌شود. به همین دلیل سیاست خارجی مطلوب خود را در یک جمله چنین تعریف می‌کنم: «بیش‌ترین دوستی با بیش‌ترین شریک و کم‌ترین ستیز با کم‌ترین دشمن». از دست دادن فرصت همکاری و شراکت با روسیه و چین خطاست، اما به همین میزان از دست دادن فرصت شراکت با غرب هم خطاست.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

مدافعان همکاری اقتصادی گسترده با چین، دائم از این می‌گویند که چین به زودی قدرت اول دنیاست! اگر دوستی با قدرت اولِ آتی دنیا خوب و مفید است، دشمنی با قدرت اولِ دیرینه دنیا و از دست دادن فرصت همکاری با قدرت سوم تا دهم دنیا چگونه می‌تواند خوب و مفید باشد؟

اما آمریکا از کجا آمد؟ روزی روزگاری در دهه‌های پایانی قاجار، در یک «بازی بزرگ»، گربه (ایران) گرفتار شیر (بریتانیا) و خرس (روسیه) شده بود. از زمان انقلاب مشروطه سیاستمداران به این نتیجه رسیده بودند راه نجات از این دو مزاحم امپریالیست و استعمارطلب کمک گرفتن از یک قدرت جهانی سوم است که این‌قدر هم خوی امپریالیستی نداشته باشد. آمریکا آن زمان همچنان سخت پایبند به دکترین مونرو و انزواطلبی بود و میلی نداشت سر از گریبان قارۀ خود درآورد. اما مجلس دوم ایران مشتاق بود پای آمریکا را به ایران باز کند یا دست‌کم از آمریکایی‌ها کمک گیرد...

ایران اوضاع مالی افتضاحی داشت. مشاور کاردانی لازم بود تا اوضاع مالی ایران را سامان دهد. مورگان شوستر آمریکایی به ایران آمد. او عملکرد درخشانی داشت و حسابی پا روی دم روس‌ها گذاشت و با تأمین مالیِ مشروطه‌خواهان از منابع مالیاتی به پیروزی آن‌ها بر محمدعلی‌شاه مخلوع که می‌خواست با کمک روس‌ها به سلطنت بازگردد، کمک کرد. شاید زشت‌ترین رفتار روس‌ها با ایران در طول تاریخ اولتیماتومی باشد که آن‌ها برای اخراج شوستر به ایران دادند و در نتیجۀ آن، مجلس دوم که مجلسی دوست‌داشتنی، کارآمد و میهن‌پرست بود، منحل شد و روس‌ها به ایران قشون کشیدند و شوستر زیر فشار روسیه از ایران رفت، اما سال‌های بعد مستشار آمریکایی دیگری به نام آرتور میلِسپو در دو نوبت به ایران آمد. ذهنیت مثبت نسبت به آمریکا تا پس از جنگ جهانی دوم در ایران وجود داشت تا این‌که مارکسیست‌ها به عنوان اولین گروه آمریکاستیز در ایران ظهور کردند. برای اولین بار آمریکاستیزی به انگاره‌ای ثابت تبدیل شد که اصل را بر تعاریف ایدئولوژیک می‌گذاشت، نه سود و زیان ملی.

وقتی در پی ریشه‌های آمریکاستیزی در تاریخ معاصر ایران به عقب می‌رویم چیز زیادی دستمان را نمی‌گیرد. اول آمریکا با ما دشمنی کرد یا ما با آمریکا دشمنی کردیم؟ جواب این سوال بسیار به نگاه سیاسیِ بیننده ربط دارد. در دوران پس از انقلاب، دقیق‌تر، از زمان «انقلاب دوم» ــ اشغال سفارت آمریکا ــ ما از آمریکا گزندهای زیادی دیدیم و از آن پس گناهان زیادی را می‌توان پای آمریکا نوشت. اما اگر به پیش از آن برویم، احتمالاً تنها چیزی که می‌توان یافت، مشارکت آمریکا در سرنگونی مصدق است.

اما اول این‌که در جریان سرنگونی مصدق یک گروه از ایرانیان نهایتاً با پشتیبانی آمریکا یک گروه دیگر از ایرانیان را کنار زدند، بنابراین آن سرنگونی نمی‌تواند کاملاً «ضدایرانی» قلمداد شود، بلکه ضد «یک جریان سیاسی» بود؛ مگر این‌که جریان و اندیشۀ مصدق را معادل کل ایرانیان بگیریم، اما افول دائمی مصدق نشان می‌دهد نمی‌توان مصدق را نمایندۀ کل ایرانیان دانست؛ گرچه همیشه یک پشتوانۀ اجتماعیِ اقلیتی داشته است. دوم هم این‌که اگر در نظر بگیریم «آمریکاستیزی» از زمان انقلاب ۵۷ حاکم شد، از سه جریانِ مارکسیست، اسلام‌گرا و جمهوری‌خواه (جبهۀ ملی) که بانیان انقلاب بودند، فقط یک جریان خود را میراثدار مصدق می‌دانست: جبهۀ ملی؛ که آن‌ها نیز از همان اول دنبال رابطه با آمریکا بودند و اصلاً آمریکاستیز نبودند! سرنوشت دولت موقت و امیرانتظام بهترین شاهد است.

آمریکاستیزی مارکسیست‌ها و جناح اسلامی نیز در اصل ربطی به مصدق نداشت. فقط می‌ماند این‌که علاوه بر نگرش‌های ایدئولوژیک، آمریکا از نظر انقلابی‌ها یک گناه عینی و واقعی هم مرتکب شده بود: آمریکا پشتیبان یا متحد شاه بود. البته آمریکایی‌ها برای شاه هم رفقای باوفایی نبودند و وقتی حس کردند کشتی شاه در حال غرق شدن است با هلی‌کوپتر از عرشۀ ناو شاه برخاستند و ترجیح دادند به ایرانِ پساپهلوی فکر کنند و با انقلابی‌ها ارتباط گرفتند.

بنابراین، اگر در پی ریشه‌های آمریکاستیزی به پیش از انقلاب برویم، نهایتاً به دو چیز برمی‌خوریم: اول نگرش ایدئولوژیک که خواه ناخواه به دشمنی با آمریکا می‌انجامد، و دوم اتحاد استراتژیک شاه با آمریکا. با توجه به پشت کردن آمریکایی‌ها به شاه در ماه‌های آخر، گناه دوم هم می‌توانست بخشودنی باشد. اما نمی‌توان انتظار داشت انقلابی که از پایه ایدئولوژیک است، پس از پیروزی ایدئولوژیک رفتار نکند. آن جناح مصدق‌دوست که با انقلاب همراه شده بود، دریافتِ اشتباهی داشت و طبیعی بود بدون پشتوانۀ مردمی خیلی زود حذف شود. اینک آمریکاستیزانی می‌ماندند که در امپریالیسم‌ستیزی و استکبارستیزی از همدیگر سبقت می‌گرفتند و نشان انقلابی بودن را جدال با آمریکا می‌دانستند...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«لیبرالیسم ــ جلسۀ بیست‌وپنجم»

فایل شنیداری جلسۀ بیست‌وپنجم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.

فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم | جلسۀ هفتم | جلسۀ هشتم | جلسۀ نهم | جلسۀ دهم | جلسۀ یازهم | جلسۀ دوازدهم | جلسۀ سیزدهم | جلسۀ چهاردهم | جلسۀ پانزدهم | جلسۀ شانزدهم | جلسۀ هفدهم | جلسۀ هجدهم | جلسۀ نوزدهم | جلسۀ بیستم | جلسۀ بیست‌ویکم | جلسۀ بیست‌ودوم | جلسۀ بیست‌وسوم | جلسۀ بیست‌وچهارم

برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«چرا لیبرالیسم؟»

فردا شب افتخار دارم در خدمت دکتر موسی غنی‌نژاد عزیز باشم تا دربارۀ لیبرالیسم با ایشان گفتگو کنم.

برای مشاهدۀ این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«چرا روشنفکران ما چپ شدند؟»


چرا روشنفکران ــ یا شاید بهتر باشد بگوییم «نویسندگانِ» ــ ما چپ‌گرا شدند؟ جواب این پرسش هرگز آسان نیست. هم باید عوامل پرشمار تاریخی و سیاسی را دقیق در نظر داشت و هم عوامل جامعه‌شناختی و روان‌شناختی ــ چه‎بسا سیر تحولات جمعیت‌شناختی نیز به اندازۀ سایر عوامل مهم باشد (هر گاه به دلیل تحولات جمعیتی، درصد جوانان رشد چشمگیری می‌کند، باید منتظر بود آن جوانان یک تحول سیاسی بزرگ را هم رقم بزنند و چپ‌گرایی نیز ایدۀ محبوب نسل جوان است).

بنابراین دلایل چپ‌گراییِ نویسندگان (همان به اصطلاح روشنفکران) متعدد و متنوع است، اما می‌خواهم در این نوشتار به تعیین‌کننده‌ترین عوامل نگاهی بیندازم. به گمانم این پرسش کمی ایراد دارد و پیش از هر چیز لازم است پرسشمان را بازنویسی کنیم. فکر می‌کنم با تغییر پرسش، نیمی از راه را رفته‌ایم یا دست‌کم خودمان را در زاویۀ دید درست‌تری قرار می‌دهیم و امید به یافتن پاسخ هم بیش‌تر می‌شود. به همین دلیل، به جای این‌که بپرسیم «چرا نویسندگان/روشنفکران ما چپ‌گرا شدند»، بهتر است بپرسیم: «چرا نویسندگان/روشنفکران ما لیبرالیسم‌ستیز/کاپیتالیسم‌ستیز شدند؟»

اساساً به گمان من «چپ‌گرایی» عنوان خوب و جامعی برای توصیف نویسندگان دهه‌های چهل و پنجاه نیست! یکی مانند آل‌احمد گاه در منتهاالیه راست بود و گاه در منتهاالیه چپ! یکی مانند شریعتی گاه ضدمارکسیستی می‌نوشت و گاه به نظر مارکسیسمی اسلامی را می‌پرداخت. در واقع «چپ مارکسیست اصیل» بین آن‌ها کم‌شمار بود ــ شاید جَزَنی و گلسرخی را بتوان چپ‌های اصیل‌تری دانست. اما همۀ این‌ها، چه آن‌ها که می‌کوشیدند مارکسیستی اصیل باشند، چه آن‌ها که دنبال التقاط‌های جذاب و بومی‌سازی سوسیالیسم بودند و چه آن‌ها که به هر نوع ایدئولوژی ناخنکی زده بودند، همگی یک ویژگی مشترک داشتند: «لیبرالیسم‌ستیزی». مارکسیسم فقط یکی از انواع لیبرالیسم‌ستیزی آن‌ها بود، اما برای مثال کسی مانند آل‌احمد، چه آن موقع که راست بود و چه آن موقع که چپ، در هر دو جایگاه یک ضدلیبرال بود.

بنابراین «مخرج مشترک» این نویسندگان همان «لیبرالیسم‌ستیزی» بود، با آن‌که خود درک درستی از این مسئله نداشتند و شاید هیچ‌گاه هم خود را دقیقاً ضدلیبرال نمی‌نامیدند. اما آن غرب منفور، آن فرهنگ مصرف‌گرا و لااُبالی غربی و آن آمریکای ملعون در واقع همان «لیبرالیسم» بود. لیبرالیسم‌ستیزیِ این نویسندگان یک دلیل «ایجابی» داشت و یک دلیل «سلبی» ــ و به گمان من هر دو نیز توأمان هم خودآگاه و هم ناخودآگاه بود. اول دلیل ایجابی را بررسی کنیم:

عصر ظهور این نویسندگان همراه است با شیوع سکولاریسم و دین‌گریزی. سکولاریسم دقیقاً یعنی «پس زدن مراجع دینی به عنوان تصمیم‌گیرندگان دربارۀ حیات و ممات آدمی». جامعۀ ایرانی مدرن می‌شد، علوم جدید جا می‌افتاد، دانشگاه به یک مرجع مهم و معتبر تبدیل می‌شد و تخصص‌گرایی و علم‌باوری شیوع می‌یافت. در این عصر، پزشکی مدرن به مرجع جدید و رقیبی برای «نذر و شفا» تبدیل شده بود. مهندسی، پزشکی و فناوری‌های مدرن مدعیان جدید و گردن‌کلفتی برای بازسازماندهی جامعه بودند. نتیجۀ پیشرویِ این ماشین علمی‌ــ‌غیرمعنوی نیرومند که جامعه را سنگر به سنگر فتح می‌کرد این بود که بسیاری از اقشار جوان تحصیل‌کرده سکولار می‌شدند. دیگر آدم‌های دینداری نبودند، اما بدون این‌که خود بدانند باورهای دینی فراوانی را همچنان با خود حمل می‌کردند. انگاره‌های نیرومندی چون عدالت اجتماعی، ظلم‌ستیزی، جامعۀ پاک و مؤمنان بی‌‌باک، وحدت انسان‌ها و یکتاپرستی... در واقع، این‌ها محتواهایی دینی بود که از دوران دینداری در وجود اینان به ارث مانده بود، اما فُرم دینی آن پاک شده بود.

بگذارید یک مثال طنز بزنم... می‌گویند مسلمانی مسیحی شده بود. یک بار که در کلیسا بود برق‌ها رفت و وقتی برق آمد، او صلوات فرستاد. یک نکتۀ عمیق در این لطیفه نهفته است: محتواهای دینی بسیار ریشه‌دارتر از آن چیزی‌اند که به نظر می‌رسد. یک فرد سکولار همچنان لبریز از باورهای دینی است و بسیار زمان می‌برد تا باورهای دینی واقعاً در او رنگ ببازد. بنابراین، فردِ تازه‌سکولار محتواهای معنوی گرانباری در دل دارد و به احتمال فراوان به زودی دلباختۀ اندیشه و مرامی می‌شود که با این محتواها همخوانی و همسویی داشته باشد. برای یک تازه‌سکولار که فُرم دین را باخته، اما محتواهایش را در دل دارد، سوسیالیسم و چپ‌گرایی چونان پناهگاهی جذاب و آینده‌دار است. در برابر دنیای غریب و به نظر بی‌روح کاپیتالیستی که استخوان‌بندی آن را لیبرالیسم ساخته بود، سوسیالیسم گُرز و زره استواری بود. می‌شد در پناه سوسیالیسم در برابر جهان لیبرال سنگر گرفت.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

به این ترتیب، برای آن نسل جوانی که با تربیت دینی بزرگ شده بود، از خانواده‌های سنتی و دینی برآمده بود، اما در برابر مدرنیتۀ نیرومند روزگار سکولار شده بود، سوسیالیسم مانند جزیره‌ای امن بود؛ قلعه‌ای استوار و امیدبخش. سوسیالیسم هم سکولار بود و هم ایده‌هایی داشت که می‌توانست به خوبی جایگزین آن ایده‌های دینی شود که در وجود این قشر همچنان شعله‌ور بود. حالا هم می‌شد با دنیای جدید کنار آمد و هم می‌شد از این قلعه به بخشِ کاپیتالیستی‌ــ‌لیبرالیستی آن تاخت. در واقع، می‌شد با بخشی از دنیای مدرن علیه بخش دیگری از دنیای مدرن متحد شد. و البته بی‌تردید سوسیالیسم در نظر یک شیعۀ سکولار بسیار جذاب‌تر می‌نمود تا در نظر یک مسلمان سنی سکولارشده. اصلاً تصادفی نیست که گلسرخی در اوج دفاعیات خود در دادگاه «مولا علی را اولین سوسیالیست عالم» می‌نامد. و اصلاً عجیب نیست که شریعتی آن‌همه به وجه ظلم‌ستیزی تشیع تأکید می‌کرد (و واقعاً امثال مطهری حق داشتند از این بازتفسیرهای سکولار برآشفته باشند! حق با مطهری بود، زیرا می‌فهمید نگاه شریعتی سکولاریستی است و برای بازتفسیر اسلام عناصری غیردینی را وام گرفته است).

اما برویم به انگیزه‌های «سلبیِ» لیبرالیسم‌ستیزی...

در این مورد، همان بلایی سر مفهوم لیبرالیسم و کاپیتالیسم آمد که سر مفهوم «ایران باستان» آمد. از آنجا که شاه از ایران باستان سخن می‌گفت و از این طریق طبعاً پشتوانه‌ای دیرینه برای جایگاه او فراهم می‌شد، مخالفان شاه نیز به شکل خودکار مخالف «ایران باستان» هم می‌شدند. البته استناد شاه به ایران باستان عجیب نبود. هر کس در ایران تاج بر سر می‌نهاد، خود را در امتداد جمشید و کوروش و کیخسرو می‌دانست؛ یعنی در امتداد اسطوره و تاریخ (کافی است سری به چشمه‌علی در جنوب تهران بزنید و نقش برجستۀ فتحعلی‌شاه را در آنجا ببینید که تقلیدی آشکار از طاق بستان است).

بگذارید یک مثال بزرگ تاریخی بزنم. یهودیان در اروپا در دستگاه شهریاران خدمت می‌کردند؛ معمولاً خدمات مالی انجام می‌دادند. یهودیان یک شبکۀ گستردۀ مالی در سرتاسر اروپا داشتند و از این طریق می‌توانستند برای شهریاران اروپا وام‌های کلان جور کنند (روتشیلد این‌چنین به بانکدار اسطوره‌ای و راز‌آلود اروپا تبدیل شد). به هر روی، میان یهودیان و شهریاران اتحادی وجود داشت که نفع آن به دو طرف می‌رسید. شهریاران نیز مدافعان اقلیت‌های یهودی در برابر تعدی جوامع مسیحی بودند. حال هر گروهی از جامعه با شاه درگیر می‌شد و به مخالفت با حکومت برمی‌خاست، بی‌درنگ و به شکل خودکار ضدیهود هم می‌شد، زیرا یهودیان را همدست شاه می‌دید. شاهان وقتی اوج می‌گیرند متحدان خود را بالا می‌برند و وقتی سقوط می‌کنند متحدان خود را هم نابود می‌کنند ــ حال این متحد چه انسان باشد و چه یک امر مفهومی.

دنیای لیبرال و نظم کاپیتالیست با شاه متحد بود. خود شاه نیز با آن‌که در سیاست یکه‌سالار شده بود، اما در اقتصاد و فرهنگ ارزش‌های لیبرال‌ـ‌کاپیتالیستی را ترویج می‌داد. بنابراین، این ایده‌ها نیز فارغ از این‌که چقدر درست یا غلط بود، منفور می‌شد؛ مانند همان ایدۀ «بخواب کوروش ما بیداریم» (یعنی همان ایدۀ تداوم تاریخی سلطنت از ایران باستان تا امروز) که فارغ از درست و غلط بودن آن، نفی می‌شد؛ فردوسی و کوروش فحش می‌خوردند و ایران باستان یک کلک ایدئولوژیک نامیده می‌شد.

اگر شاه ــ به فرض ــ دشمن غرب می‌شد و دائم از ارزش‌های کمونیستی‌ـ‌مارکسیستی دفاع می‌کرد و شوروی را می‌ستود، مطمئن باشید بخشی از این روشنفکرانی که چپ شدند، برعکسِ این، لیبرال‌منش و مدافع ارزش‌های کاپیتالیستی می‌شدند و از سوسیالیسم متنفر می‌شدند. (البته ماهیت پادشاهی طبعاً با مارکسیسم جور درنمی‌آید، چنین فرضی حتی روی کاغذ هم محال است.)

و واپسین نکته هم این‌که این دو عاملِ سلبی و ایجابی دائم همدیگر را تقویت می‌کردند. این دو انگیزۀ سلبی و ایجابی، پیوسته همدیگر را تأیید می‌کردند و به همدیگر دامن می‌زدند و محل تبلور و تجمع آن نیز ایدئولوژی‌های ضدلیبرال بود.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«چرا لیبرالیسم؟»

با آقای دکتر موسی غنی‌نژاد عزیز، اقتصاددان لیبرال، گفتگویی زنده در اینستاگرام داشتم که فایل تصویری آن را در این پست می‌توانید ببینید.

فایل صوتی این گفتگو را هم در این پست می‌توانید بشنوید: «فایل صوتی گفتگو با دکتر غنی‌نژاد»

همچنین برای پیگیری گفتارهای لایو صفحۀ اینستاگرام بنده را پیگیری کنید: «آدرس صفحۀ اینستاگرام»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«چرا لیبرالیسم؟»

با آقای دکتر موسی غنی‌نژاد عزیز، اقتصاددان لیبرال، گفتگویی زنده در اینستاگرام داشتم که فایل صوتی آن را در این پست می‌توانید ببینید.

فایل تصویری گفتگو را هم در این لینک می‌تونید ببینید: چرا لیبرالیسم؟

همچنین برای پیگیری گفتارهای لایو صفحۀ اینستاگرام بنده را پیگیری کنید: «آدرس صفحۀ اینستاگرام»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/08 22:08:09
Back to Top
HTML Embed Code: