(ادامه از پست پیشین)
پاسخ: میان سوسیالیستها و جامعۀ بورژوایی. مارکسیسم معتقد است «میان ملتها» جنگی وجود ندارد، بلکه به جای آن «مبارزهای طبقاتی» «درون ملت» وجود دارد؛ و این یعنی مارکسیسم خواهناخواه معتقد به «نزاع/جنگ داخلی» به جای جنگ خارجی است (بگذارید مثالی بومی بزنم: چنین اندیشهای باعث میشد پدیدهای مثل قیام مسلحانۀ سیاهکل در ایران پدید آید). دلیل دشمنی ملیگرایان با مارکسیستها همین است. بگذارید دوباره از شارل موراس نقلقول کنم: موراس میگفت مارکسیسم جنگ خارجی را به جنگ داخلی میان همسایهها تبدیل میکند.
پس بزرگترین منازعۀ داخلی، نزاع سیاسی میان سوسیالیستها و حکومتها بود ــ در هر جا که سوسیالیستها مجال فعالیت سیاسی و حزب داشتند. برویم به جنگ جهانی اول... ناگهان آتش جنگ شعلهور شد. سوسیالیستها (مارکسیستها) تا آن لحظه به حکم ایدئولوژی خود صلحطلب بودند، جنگ را پدیدهای بورژوایی میدانستند و دنبال انقلاب بودند! یا دنبال سرنگونی حکومتها بودند یا دستکم خواستار اصلاحاتی بودند که کمتر از انقلاب نبود! همه انتظار داشتند وقتی آتش جنگ شعلهور شد، سوسیالیستها با جنگ مخالفت کنند، زیرا همیشه از «صلحطلبی» دفاع کرده بودند! اما چه شد؟ نامنتظرهترین حادثه رخ داد: سوسیالیستها همصدا و متفقالقول با بقیۀ احزاب و گروههای سیاسی کشورشان (به ویژه در آلمان و فرانسه) به بودجههای نظامی رأی دادند و در شور جنگ سهیم شدند! حتی در مواردی سوسیالیستهای مخالف جنگ و صلحطلب ترور شدند (مانند ژان ژورسِ فرانسوی).
در برخی جاها آرمانهای صلحطلبانۀ سوسیالیستهای یکشبه نیست و نابود شد و در برخی جاهای دیگر، شکافی حاد میان سوسیالیستها افتاد (برای مثال در ایتالیا). فقط یک اقلیت کوچک از سوسیالیستهای اروپا بودند که فکر میکردند این جنگ ربطی به آنها ندارد (مانند لنینِ روس و رُزا لوکزِمبورگ آلمانی). جنگ این است! جنگ عمیقترین شکافهای سیاسیــاجتماعی را پر میکند. کارکرد جنگ بسیار بزرگتر از آن چیزی است تصورش را میکنید. (اینکه این جنگ میتواند در مرتبۀ بعد چنان خانمانسوز شود که نتایج معکوس به بار آورد ــ مانند آنچه در آلمان و روسیه رخ داد ــ مسئلۀ دیگری است.)
ملیگرایان و فاشیستهای جنگطلب کامیابی را در انسجام ملی میدیدند و طبعاً جنگ بهترین ابزار برای انسجام ملی بود: ایتالیا با جنگ پایهگذاری شد، آلمان با جنگ پایهگذاری شد... اساساً جنگ اکسیری جادویی است و عجیبترین تکانها و تحولات را میتواند پدید آورد: جنگ جامعه را از حالت غیرانقلابی به حالت انقلابی درمیآورد (مانند نیمۀ دوم جنگ جهانی اول)؛ جامعۀ انقلابی و پرشکاف را منسجم و متحد میکند (مانند نیمۀ اول جنگ جهانی). جنگ بزرگترین جراح جامعه است! در جنگ میتوان کارهایی کرد که در صلح محال است! هیتلر در سایۀ جنگ توانست سیاستهای نژادی هولناک خود دربارۀ یهودیان را به غایت مطلوبش برساند! استالین در سایۀ جنگ توانست نصف اروپا را کمونیست کند ــ چیزی که بدون جنگ محال اندر محال اندر محال بود!
شما از «نفس» جنگ چه میدانید؟ فکر کردهاید جنگ روسیهــاکراین فقط دعوایی بچگانه سر پیوستن یا نپیوستن اکراین به ناتوست؟ ناتو دو دهه پیش در بالتیک با روسیه همسایه شد! در ثانی! مگر دوران قرونوسطاست که دوربردترین اسلحه منجنیق باشد که تهدید نظامی فقط زمانی وجود داشته باشد که حریف به مرزهای کشور برسد! وقتی کرۀ شمالی در فاصلۀ ده بیست هزار کیلومتری آمریکا با فشردن دکمهای میتواند آمریکا را تهدید هستهای کند، صحبت از هممرز بودن یا نبودن با ناتو فقط برای فرستادن افکار عمومی و رسانهها دنبال نخودسیاه است!
جمعبندی: تحلیل جنگ روسیهــاکراین پیچیده و چندوجهی است. فقط بخشی از ابعاد و انگیزههای آن مصرح بیان میشود و بسیاری نکات اساسی ــ مثل هر جنگ دیگری ــ مسکوت میماند. این جنگ یک وجه عمدۀ خارجی دارد و یک وجه مغفولماندۀ داخلی. اشاره کردم که برای پر کردن مجهولات و نقطهچینهای نامعقول باید برگردید به تأثیرات داخلی جنگ. در اینجا باید بدانید جنگ چه کارکردهای خارقالعادهای میتواند داشته باشد و در پس این برداشت از جنگ صدها سال نظریه وجود دارد: جنگ از پیشاتاریخ تا همین امروز ــ که شاید در حال گذار به پساتاریخ باشیم ــ ابزار مهندسی اجتماعی، دولتسازی، دگردیسی قدرت و هزار شعبده و معجزۀ دیگر بوده است. میدانید در قضیۀ جنگ روسیهــاکراین کارکرد «ناتوستیزی» چیست؟ شعبدهباز حواس شما را به دست راستش جلب میکند، شما هم از دست راستش چشم برنمیدارید تا فریب نخورید... اما خبر ندارید، دست راست برای حواسپرتی شماست تا با دست چپ کبوتر و خرگوشی از جاسازهای ناپیدایش درآورد! یک دست برای هیپنوتیزم شماست! دست چپ و راست را با هم دریابید...
مهدی تدینی
و نیز بنگرید به این پست: «آیندۀ پوتین»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
پاسخ: میان سوسیالیستها و جامعۀ بورژوایی. مارکسیسم معتقد است «میان ملتها» جنگی وجود ندارد، بلکه به جای آن «مبارزهای طبقاتی» «درون ملت» وجود دارد؛ و این یعنی مارکسیسم خواهناخواه معتقد به «نزاع/جنگ داخلی» به جای جنگ خارجی است (بگذارید مثالی بومی بزنم: چنین اندیشهای باعث میشد پدیدهای مثل قیام مسلحانۀ سیاهکل در ایران پدید آید). دلیل دشمنی ملیگرایان با مارکسیستها همین است. بگذارید دوباره از شارل موراس نقلقول کنم: موراس میگفت مارکسیسم جنگ خارجی را به جنگ داخلی میان همسایهها تبدیل میکند.
پس بزرگترین منازعۀ داخلی، نزاع سیاسی میان سوسیالیستها و حکومتها بود ــ در هر جا که سوسیالیستها مجال فعالیت سیاسی و حزب داشتند. برویم به جنگ جهانی اول... ناگهان آتش جنگ شعلهور شد. سوسیالیستها (مارکسیستها) تا آن لحظه به حکم ایدئولوژی خود صلحطلب بودند، جنگ را پدیدهای بورژوایی میدانستند و دنبال انقلاب بودند! یا دنبال سرنگونی حکومتها بودند یا دستکم خواستار اصلاحاتی بودند که کمتر از انقلاب نبود! همه انتظار داشتند وقتی آتش جنگ شعلهور شد، سوسیالیستها با جنگ مخالفت کنند، زیرا همیشه از «صلحطلبی» دفاع کرده بودند! اما چه شد؟ نامنتظرهترین حادثه رخ داد: سوسیالیستها همصدا و متفقالقول با بقیۀ احزاب و گروههای سیاسی کشورشان (به ویژه در آلمان و فرانسه) به بودجههای نظامی رأی دادند و در شور جنگ سهیم شدند! حتی در مواردی سوسیالیستهای مخالف جنگ و صلحطلب ترور شدند (مانند ژان ژورسِ فرانسوی).
در برخی جاها آرمانهای صلحطلبانۀ سوسیالیستهای یکشبه نیست و نابود شد و در برخی جاهای دیگر، شکافی حاد میان سوسیالیستها افتاد (برای مثال در ایتالیا). فقط یک اقلیت کوچک از سوسیالیستهای اروپا بودند که فکر میکردند این جنگ ربطی به آنها ندارد (مانند لنینِ روس و رُزا لوکزِمبورگ آلمانی). جنگ این است! جنگ عمیقترین شکافهای سیاسیــاجتماعی را پر میکند. کارکرد جنگ بسیار بزرگتر از آن چیزی است تصورش را میکنید. (اینکه این جنگ میتواند در مرتبۀ بعد چنان خانمانسوز شود که نتایج معکوس به بار آورد ــ مانند آنچه در آلمان و روسیه رخ داد ــ مسئلۀ دیگری است.)
ملیگرایان و فاشیستهای جنگطلب کامیابی را در انسجام ملی میدیدند و طبعاً جنگ بهترین ابزار برای انسجام ملی بود: ایتالیا با جنگ پایهگذاری شد، آلمان با جنگ پایهگذاری شد... اساساً جنگ اکسیری جادویی است و عجیبترین تکانها و تحولات را میتواند پدید آورد: جنگ جامعه را از حالت غیرانقلابی به حالت انقلابی درمیآورد (مانند نیمۀ دوم جنگ جهانی اول)؛ جامعۀ انقلابی و پرشکاف را منسجم و متحد میکند (مانند نیمۀ اول جنگ جهانی). جنگ بزرگترین جراح جامعه است! در جنگ میتوان کارهایی کرد که در صلح محال است! هیتلر در سایۀ جنگ توانست سیاستهای نژادی هولناک خود دربارۀ یهودیان را به غایت مطلوبش برساند! استالین در سایۀ جنگ توانست نصف اروپا را کمونیست کند ــ چیزی که بدون جنگ محال اندر محال اندر محال بود!
شما از «نفس» جنگ چه میدانید؟ فکر کردهاید جنگ روسیهــاکراین فقط دعوایی بچگانه سر پیوستن یا نپیوستن اکراین به ناتوست؟ ناتو دو دهه پیش در بالتیک با روسیه همسایه شد! در ثانی! مگر دوران قرونوسطاست که دوربردترین اسلحه منجنیق باشد که تهدید نظامی فقط زمانی وجود داشته باشد که حریف به مرزهای کشور برسد! وقتی کرۀ شمالی در فاصلۀ ده بیست هزار کیلومتری آمریکا با فشردن دکمهای میتواند آمریکا را تهدید هستهای کند، صحبت از هممرز بودن یا نبودن با ناتو فقط برای فرستادن افکار عمومی و رسانهها دنبال نخودسیاه است!
جمعبندی: تحلیل جنگ روسیهــاکراین پیچیده و چندوجهی است. فقط بخشی از ابعاد و انگیزههای آن مصرح بیان میشود و بسیاری نکات اساسی ــ مثل هر جنگ دیگری ــ مسکوت میماند. این جنگ یک وجه عمدۀ خارجی دارد و یک وجه مغفولماندۀ داخلی. اشاره کردم که برای پر کردن مجهولات و نقطهچینهای نامعقول باید برگردید به تأثیرات داخلی جنگ. در اینجا باید بدانید جنگ چه کارکردهای خارقالعادهای میتواند داشته باشد و در پس این برداشت از جنگ صدها سال نظریه وجود دارد: جنگ از پیشاتاریخ تا همین امروز ــ که شاید در حال گذار به پساتاریخ باشیم ــ ابزار مهندسی اجتماعی، دولتسازی، دگردیسی قدرت و هزار شعبده و معجزۀ دیگر بوده است. میدانید در قضیۀ جنگ روسیهــاکراین کارکرد «ناتوستیزی» چیست؟ شعبدهباز حواس شما را به دست راستش جلب میکند، شما هم از دست راستش چشم برنمیدارید تا فریب نخورید... اما خبر ندارید، دست راست برای حواسپرتی شماست تا با دست چپ کبوتر و خرگوشی از جاسازهای ناپیدایش درآورد! یک دست برای هیپنوتیزم شماست! دست چپ و راست را با هم دریابید...
مهدی تدینی
و نیز بنگرید به این پست: «آیندۀ پوتین»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«آیندۀ پوتین»
رمزگشایی از رفتار پوتین و کرملین
درک رفتار پوتین برای بسیاری به معمایی بزرگ تبدیل شده و هر چه از آغاز جنگ بیشتر فاصله میگیریم، بیشتر با این پرسش روبرو میشویم که پوتین چه فکر میکرد؟ دنبال چه بود و اینک چه فکری میکند؟! به ویژه از آنجا…
رمزگشایی از رفتار پوتین و کرملین
درک رفتار پوتین برای بسیاری به معمایی بزرگ تبدیل شده و هر چه از آغاز جنگ بیشتر فاصله میگیریم، بیشتر با این پرسش روبرو میشویم که پوتین چه فکر میکرد؟ دنبال چه بود و اینک چه فکری میکند؟! به ویژه از آنجا…
«پیامبر سکولار»
به مناسبت، پنجم مه، دویستوچهارمین سالروز تولد مارکس
مارکس پیامبری سکولار بود. پیامبری که الوهیتی سکولار (دنیوی) را جایگزین الوهیت وحیانی کرد. کتاب مقدس او «سرمایه» بود و آمد تا مانند موسی با دهفرمانش فرعون و فرعونیان را به زیر کشد. البته ریشۀ بخش بزرگی از «یهودیستیزیِ اروپایی» در این بود که مارکس یهودی بود و بسیاری از شاخصترین کمونیستها نیز یهودی بودند. البته این کمونیستهای یهودی، سکولار بودند؛ یعنی یهودیانی دیندار نبودند، اما در دنیای پرمغالطۀ یهودیستیزی، مؤمن بودن یا نبودن این کمونیستهای یهودی اهمیتی نداشت، زیرا یهودیستیزی با عینکِ کژبینِ «نژادباوری» به دنیا مینگریست... بگذریم به مارکس برگردیم...
مارکس همان کاری را کرد که پیامبران در عهد عتیق میکردند. او نوعی یکتاپرستی سکولار را جایگزین دنیای متکثر لیبرالـکاپیتالیستی کرد. هستند برخی متفکران غربی که افسوس میخورند چرا یهودیت و مسیحیت با یکتاپرستی خود آن دنیای گونهگون، چندخدایی و متکثر باستان را نابود کردند. نتیجۀ دینِ سکولاری که مارکس آورد، کمونیسم شد و بسیاری از جذابیتهای کمونیسم نیز ریشه در همین دارد که «بدل و بدیل دین» است؛ جایگزینی که شباهتهای زیادی به دین دارد و طبعاً مؤمنانی دارد که برای برپایی این «بهشت زمینی» حاضرند جانشان را به سادگی فدا کنند.
در کمونیسم آن خدای یکتا «دولت» بود. دولت سرچشمه و دارندۀ قدرت مطلق بود. در الوهیت وحیانی خداوند حقیقت محض و پیشاواقعیت است؛ یعنی پیش از اینکه دنیای واقعی شکل بگیرد، خداوند وجود داشته است، اما در خداوند کمونیستی پساواقعیت است؛ یعنی واقعیت به گونهای ساماندهی میشود تا یک قدرت لایزال و بیکران را بسازد که کارکردی خداگونه دارد. خدای کمونیسم، جمع تمام نیروی انسانی و منابع طبیعی است. «سرمایه» تمام و کمال دست دولت است و هر گونه سرمایهای مستقل از دولت «شِرک» است و باور به اینکه سرمایه و نیروی کار میتواند خارج از دست دولت برقرار باشد، کفر است.
کمونیسم بیش و پیش از هر چیز رابطۀ انسان (فرد) را با خدای زمینیــسکولار (دولت) تعریف میکند و همانطور که در دین وحیانی «انسان در برابر خدا هیچ است و قدرت یکسر از آن خداست»، کمونیسم نیز خدایی سکولار تعریف کرده که انسان (فرد) در برابر آن، یعنی در برابر خدای یکتای دولت، هیچ است. در دین، «فردیت» فقط در اطاعت از خداوند معنا دارد و در کمونیسم نیز فردیت تنها در جهت خدمت به دولت مجال دارد.
کمونیسم نیز مانند ادیان سنتی میخواهد تمایز میان انسانها را از میان بردارد: «تابعیت ملی» را جبری تاریخی و جغرافیایی تعریف میکند که هر چه زودتر باید آن را از میان برداشت. اعضای طبقۀ رنجبر (پرولتاریا) در هر کشور با رنجبران سایر کشورها و ملتها کاملاً همبسته و منسجمند، در حالی که با طبقۀ حاکمۀ کشور خود در قهری سازشناپذیر به سر میبرند. فقط باید جامعهای بیطبقه ابتدا در یک کشور و سپس در کل جهان برپا شود تا در نهایت جهانی نو پدیدار شود با انسانهایی کاملاً برابر، و طبعاً در این مسیر ملیت، تابعیت و تمایزات فرهنگی همگی پوچ و ابزار دست سرکوبگران است!
در دنیای سکولارشدۀ عصر مدرن و صنعتی که دین دیگر نمیتوانست دل بسیاری از انسانها را راضی کند، ادیان سیاسی مانند کمونیسم/مارکسیسم یا فاشیسم با نوعی الهیات سیاسی سکولار این تودهها را جذب و مفتون میکردند. این ادیان سیاسی وعده میدادند مؤمنانشان را از دست ستمگران زمینی میرهانند، عدالت را برقرار و بهشت و دوزخی زمینی برپا میکنند. و البته در همین بافت فکری است که مجموعهای از جزمیات، تقدسات و واجبات و منکرات شبهدینی تعریف میشود که فرد موظف به اجرا یا ترک آنهاست. جذابیت کمونیسم برای بسیاری از جوانان ایرانیِ دهههای چهل و پنجاه نیز از همینجا میآمد. در نظر اینان دنیا به دو دستۀ حق و باطل تقسیم میشد: کمونیسم حق و کاپیتالیسم باطل بود و حالا به راحتی میشد تصمیم گرفت که باید در کدام جبهه ایستاد. از همینجا میتوان فهمید چرا ادبیات قهرمانان کمونیست ایرانی ــ مانند گلسرخی ــ اینقدر شبهدینی میشد. وقتی جهان به دو جبهۀ خیر و شر تقسیم شود، کافی است آدمی بااراده باشید تا به هیچگونه سازشی با شر تن ندهید! این همان دوگانۀ منحوس و شریری است که کمونیسم به دنیا تحمیل کرد.
بخش دیگری هم از جوانان و اهالی سیاست بودند که غرق در کمونیسم نشدند، اما به این دوگانۀ نادرست، یعنی یا «کمونیسم» یا «کاپیتالیسم»، باور داشتند و در نتیجه یک بیطرفی زیانبار پیشه کردند: آنها کمونیسم و کاپیتالیسم را دائم دو نیروی شر همتای همدیگر میدانستند و در نتیجه عملاً به شکل رقیقتری از چپ تن دادند.
(ادامه در پست بعدی...)
به مناسبت، پنجم مه، دویستوچهارمین سالروز تولد مارکس
مارکس پیامبری سکولار بود. پیامبری که الوهیتی سکولار (دنیوی) را جایگزین الوهیت وحیانی کرد. کتاب مقدس او «سرمایه» بود و آمد تا مانند موسی با دهفرمانش فرعون و فرعونیان را به زیر کشد. البته ریشۀ بخش بزرگی از «یهودیستیزیِ اروپایی» در این بود که مارکس یهودی بود و بسیاری از شاخصترین کمونیستها نیز یهودی بودند. البته این کمونیستهای یهودی، سکولار بودند؛ یعنی یهودیانی دیندار نبودند، اما در دنیای پرمغالطۀ یهودیستیزی، مؤمن بودن یا نبودن این کمونیستهای یهودی اهمیتی نداشت، زیرا یهودیستیزی با عینکِ کژبینِ «نژادباوری» به دنیا مینگریست... بگذریم به مارکس برگردیم...
مارکس همان کاری را کرد که پیامبران در عهد عتیق میکردند. او نوعی یکتاپرستی سکولار را جایگزین دنیای متکثر لیبرالـکاپیتالیستی کرد. هستند برخی متفکران غربی که افسوس میخورند چرا یهودیت و مسیحیت با یکتاپرستی خود آن دنیای گونهگون، چندخدایی و متکثر باستان را نابود کردند. نتیجۀ دینِ سکولاری که مارکس آورد، کمونیسم شد و بسیاری از جذابیتهای کمونیسم نیز ریشه در همین دارد که «بدل و بدیل دین» است؛ جایگزینی که شباهتهای زیادی به دین دارد و طبعاً مؤمنانی دارد که برای برپایی این «بهشت زمینی» حاضرند جانشان را به سادگی فدا کنند.
در کمونیسم آن خدای یکتا «دولت» بود. دولت سرچشمه و دارندۀ قدرت مطلق بود. در الوهیت وحیانی خداوند حقیقت محض و پیشاواقعیت است؛ یعنی پیش از اینکه دنیای واقعی شکل بگیرد، خداوند وجود داشته است، اما در خداوند کمونیستی پساواقعیت است؛ یعنی واقعیت به گونهای ساماندهی میشود تا یک قدرت لایزال و بیکران را بسازد که کارکردی خداگونه دارد. خدای کمونیسم، جمع تمام نیروی انسانی و منابع طبیعی است. «سرمایه» تمام و کمال دست دولت است و هر گونه سرمایهای مستقل از دولت «شِرک» است و باور به اینکه سرمایه و نیروی کار میتواند خارج از دست دولت برقرار باشد، کفر است.
کمونیسم بیش و پیش از هر چیز رابطۀ انسان (فرد) را با خدای زمینیــسکولار (دولت) تعریف میکند و همانطور که در دین وحیانی «انسان در برابر خدا هیچ است و قدرت یکسر از آن خداست»، کمونیسم نیز خدایی سکولار تعریف کرده که انسان (فرد) در برابر آن، یعنی در برابر خدای یکتای دولت، هیچ است. در دین، «فردیت» فقط در اطاعت از خداوند معنا دارد و در کمونیسم نیز فردیت تنها در جهت خدمت به دولت مجال دارد.
کمونیسم نیز مانند ادیان سنتی میخواهد تمایز میان انسانها را از میان بردارد: «تابعیت ملی» را جبری تاریخی و جغرافیایی تعریف میکند که هر چه زودتر باید آن را از میان برداشت. اعضای طبقۀ رنجبر (پرولتاریا) در هر کشور با رنجبران سایر کشورها و ملتها کاملاً همبسته و منسجمند، در حالی که با طبقۀ حاکمۀ کشور خود در قهری سازشناپذیر به سر میبرند. فقط باید جامعهای بیطبقه ابتدا در یک کشور و سپس در کل جهان برپا شود تا در نهایت جهانی نو پدیدار شود با انسانهایی کاملاً برابر، و طبعاً در این مسیر ملیت، تابعیت و تمایزات فرهنگی همگی پوچ و ابزار دست سرکوبگران است!
در دنیای سکولارشدۀ عصر مدرن و صنعتی که دین دیگر نمیتوانست دل بسیاری از انسانها را راضی کند، ادیان سیاسی مانند کمونیسم/مارکسیسم یا فاشیسم با نوعی الهیات سیاسی سکولار این تودهها را جذب و مفتون میکردند. این ادیان سیاسی وعده میدادند مؤمنانشان را از دست ستمگران زمینی میرهانند، عدالت را برقرار و بهشت و دوزخی زمینی برپا میکنند. و البته در همین بافت فکری است که مجموعهای از جزمیات، تقدسات و واجبات و منکرات شبهدینی تعریف میشود که فرد موظف به اجرا یا ترک آنهاست. جذابیت کمونیسم برای بسیاری از جوانان ایرانیِ دهههای چهل و پنجاه نیز از همینجا میآمد. در نظر اینان دنیا به دو دستۀ حق و باطل تقسیم میشد: کمونیسم حق و کاپیتالیسم باطل بود و حالا به راحتی میشد تصمیم گرفت که باید در کدام جبهه ایستاد. از همینجا میتوان فهمید چرا ادبیات قهرمانان کمونیست ایرانی ــ مانند گلسرخی ــ اینقدر شبهدینی میشد. وقتی جهان به دو جبهۀ خیر و شر تقسیم شود، کافی است آدمی بااراده باشید تا به هیچگونه سازشی با شر تن ندهید! این همان دوگانۀ منحوس و شریری است که کمونیسم به دنیا تحمیل کرد.
بخش دیگری هم از جوانان و اهالی سیاست بودند که غرق در کمونیسم نشدند، اما به این دوگانۀ نادرست، یعنی یا «کمونیسم» یا «کاپیتالیسم»، باور داشتند و در نتیجه یک بیطرفی زیانبار پیشه کردند: آنها کمونیسم و کاپیتالیسم را دائم دو نیروی شر همتای همدیگر میدانستند و در نتیجه عملاً به شکل رقیقتری از چپ تن دادند.
(ادامه در پست بعدی...)
(ادامه از پست قبلی...)
اما نقطۀ مقابل «کمونیسم» «کاپیتالیسم» نیست، بلکه «فاشیسم» است. دوگانۀ «کمونیسمـــکاپیتالیسم» از اساس یک دوگانۀ مغالطهآمیز بود. «کمونیسم» را نباید همتای «کاپیتالیسم» دانست. این دوگانه سرمنشأ اشتباهات فراوانی بود. درست است که مارکس و شریک نظریاش، انگلس، میخواستند نظریهای سیاسیــاجتماعی تدوین کنند که در برابر کاپیتالیسم باشد، و نیز درست است که یکی از طولانیترین نبردهای تاریخ ــ پس از جنگهای صلیبی و جنگهای مذهبی اروپا ــ نبرد میان کمونیسم و کاپیتالیسم بود، اما کمونیسم همتای کاپیتالیسم نبود، و نمیشد این دو را دو شر یکسان دانست. شری که با کمونیسم همتایی میکرد «فاشیسم» بود. اگر هم دربارۀ فاشیسم مطالعه کنید، میبینید اتفاقاً کمونیستها همیشه در طول تاریخ خود میکوشیدند «کاپیتالیسم و فاشیسم» را یکسان جلوه دهند. جوانان شورشیِ آلمان غربی، همصدا با اندیشمندان چپگرای خود، دائم میکوشیدند جا بیندازند که دولت لیبرالــدموکرات یا کاپیتالیستیِ آلمان غربی «فاشیستی» است. در طول تاریخ کمونیسم، همیشه کمونیستها به اَشکال مختلف میخواستند اثبات کنند فاشیسم یک مرحله از کاپیتالیسم است که دیر یا زود سر میرسد (اساساً کمونیستها با این آدرس غلط خود دربارۀ فاشیسم، در فهم اشتباه دربارۀ فاشیسم و اصلاً در به قدرت رسیدن فاشیسم، مقصر بودند).
میتوان در جدال میان کمونیسم و فاشیسم بیطرفی پیشه کرد، اما در جدال میان کمونیسم و کاپیتالیسم، بیطرفی یعنی بیتفاوتی نسبت به ذبح آزادی و ماهیت انسان در محراب یک دین سکولار که هر چیز مگر خود را نابود میکند ــ چنانکه کمونیسم هر جا حاکم میشد واقعاً هم چنین کاری میکرد. به همین منوال، در جدال میان فاشیسم و کاپیتالیسم نیز بیطرفی و یکسانانگاری آنها نادرست است.
فاشیسم هم در گونههای مختلف خود ــ چه نوع ایتالیایی و چه نوع آلمانی ــ نوعی دین سیاسی سکولار بود. فاشیسم آلمانی با مفهوم نژاد (خون پاک آریایی) نوعی یکتاپرستی نژادگرایانه ایجاد کرده بود و فاشیسم ایتالیا نیز به دولت جایگاهی یکتاپرستانه اختصاص داده بود و به قول موسولینی «همهچیز درون دولت بود.» به عبارتی عالم ساحتِ خدای دولت بود. کمونیسم «فرد سرمایهدار» را شر مطلق تعریف میکند و نازیسم یهودی را شر مطلق میانگارند...
به این ترتیب، همتای کمونیسم نه کاپیتالیسم، بلکه فاشیسم است و اصلاً «نظریۀ توتالیتاریسم» نیز همین است: فاشیسم و کمونیسم را در یک پیاله قرار میدهد و همسانیهای آنها را بر ناهمسانیهایشان مهمتر میانگارد. البته هانا آرنت در اینباره سختگیر است و بسیار اصرار دارد فقط نازیسم و استالینیسم مصادیق «توتالیتاریسم»اند و سایر نظامهای فاشیستی و کمونیستی توتالیتر نیستند و در نهایت فقط «ظرفیت بالقوۀ توتالیتر شدن» را دارند. اما سایر توتالیتاریسمپژوهان سرشناس، دولتهای کمونیست را نیز توتالیتر مینامند.
در نهایت، در روز تولد مارکس، این جمله را از من یادگار ــ حتی اگر شده یادگاری ناخوشایند و نامطلوبتان ــ داشته باشید که ایستادن در طرف کمونیسم همانقدر خطا بود که ایستادن در طرف فاشیسم. کسانی که سنگ کمونیسم را به سینه زدند، در طرف نادرست تاریخ ایستادند، چنانکه فاشیستها... نیازی هم نیست تاریخ را بر اساس برندگان و بازندگان جنگهای سرد و گرم تفسیر کنیم. اگر این دو پدیدۀ ترسناک قرن بیستم ــ فاشیسم و کمونیسم ــ پیروز هم میشدند، همچنان شرهای بزککردهای بودند که با شعارهای قشنگ کاری مگر سوزاندن انسان و ماهیت انسانی نمیکردند و در نهایت مانند میوۀ گندیدهای از درخت تاریخ میافتادند ــ چنانکه کمونیسم پوسید، گندید و افتاد.
و در مقابل، آیا نظامی که کمونیسم (و فاشیسم) در برابر آن میجنگید، نیکی و بیعیب بود؟ نه! مسئله نیک بودن آن دنیاهای رقیب نیست، بلکه مسئله شرِ بسیار بزرگتر و تاریکتری بود که از دل ادیان سکولار درمیآمد. کسانی که شعار عدالت بر پرچمهایشان نوشته بودند، چنان ستم و سرکوب کردند که ستم و سرکوب دنیاهای غیرکمونیستی ناچیز و بسیار قابلتحملتر به نظر میرسید. این ستمگری در رفتار نادرست کمونیستها (یا فاشیستها) ریشه نداشت، بلکه نفس اندیشههای آنها ناگزیر و ضرورتاً به ستمهایی هولناک میانجامید. مشکل از «آدمهای» حاکم نبود، مشکل «اندیشههای» حاکم بود...
پینوشت:
▪️در جلسۀ هفتم لیبرالیسم دربارۀ فاشیسم و رابطهاش با کمونیسم و کاپیتالیسم صحبت کردم: فایل صوتیِ جلسۀ هفتم لیبرالیسم
همچنین بنگرید به:
▪️«ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»
▪️«ذهن خیرخواه و دست شرور»
▪️«از ریشههای عمیق یهودیستیزی»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما نقطۀ مقابل «کمونیسم» «کاپیتالیسم» نیست، بلکه «فاشیسم» است. دوگانۀ «کمونیسمـــکاپیتالیسم» از اساس یک دوگانۀ مغالطهآمیز بود. «کمونیسم» را نباید همتای «کاپیتالیسم» دانست. این دوگانه سرمنشأ اشتباهات فراوانی بود. درست است که مارکس و شریک نظریاش، انگلس، میخواستند نظریهای سیاسیــاجتماعی تدوین کنند که در برابر کاپیتالیسم باشد، و نیز درست است که یکی از طولانیترین نبردهای تاریخ ــ پس از جنگهای صلیبی و جنگهای مذهبی اروپا ــ نبرد میان کمونیسم و کاپیتالیسم بود، اما کمونیسم همتای کاپیتالیسم نبود، و نمیشد این دو را دو شر یکسان دانست. شری که با کمونیسم همتایی میکرد «فاشیسم» بود. اگر هم دربارۀ فاشیسم مطالعه کنید، میبینید اتفاقاً کمونیستها همیشه در طول تاریخ خود میکوشیدند «کاپیتالیسم و فاشیسم» را یکسان جلوه دهند. جوانان شورشیِ آلمان غربی، همصدا با اندیشمندان چپگرای خود، دائم میکوشیدند جا بیندازند که دولت لیبرالــدموکرات یا کاپیتالیستیِ آلمان غربی «فاشیستی» است. در طول تاریخ کمونیسم، همیشه کمونیستها به اَشکال مختلف میخواستند اثبات کنند فاشیسم یک مرحله از کاپیتالیسم است که دیر یا زود سر میرسد (اساساً کمونیستها با این آدرس غلط خود دربارۀ فاشیسم، در فهم اشتباه دربارۀ فاشیسم و اصلاً در به قدرت رسیدن فاشیسم، مقصر بودند).
میتوان در جدال میان کمونیسم و فاشیسم بیطرفی پیشه کرد، اما در جدال میان کمونیسم و کاپیتالیسم، بیطرفی یعنی بیتفاوتی نسبت به ذبح آزادی و ماهیت انسان در محراب یک دین سکولار که هر چیز مگر خود را نابود میکند ــ چنانکه کمونیسم هر جا حاکم میشد واقعاً هم چنین کاری میکرد. به همین منوال، در جدال میان فاشیسم و کاپیتالیسم نیز بیطرفی و یکسانانگاری آنها نادرست است.
فاشیسم هم در گونههای مختلف خود ــ چه نوع ایتالیایی و چه نوع آلمانی ــ نوعی دین سیاسی سکولار بود. فاشیسم آلمانی با مفهوم نژاد (خون پاک آریایی) نوعی یکتاپرستی نژادگرایانه ایجاد کرده بود و فاشیسم ایتالیا نیز به دولت جایگاهی یکتاپرستانه اختصاص داده بود و به قول موسولینی «همهچیز درون دولت بود.» به عبارتی عالم ساحتِ خدای دولت بود. کمونیسم «فرد سرمایهدار» را شر مطلق تعریف میکند و نازیسم یهودی را شر مطلق میانگارند...
به این ترتیب، همتای کمونیسم نه کاپیتالیسم، بلکه فاشیسم است و اصلاً «نظریۀ توتالیتاریسم» نیز همین است: فاشیسم و کمونیسم را در یک پیاله قرار میدهد و همسانیهای آنها را بر ناهمسانیهایشان مهمتر میانگارد. البته هانا آرنت در اینباره سختگیر است و بسیار اصرار دارد فقط نازیسم و استالینیسم مصادیق «توتالیتاریسم»اند و سایر نظامهای فاشیستی و کمونیستی توتالیتر نیستند و در نهایت فقط «ظرفیت بالقوۀ توتالیتر شدن» را دارند. اما سایر توتالیتاریسمپژوهان سرشناس، دولتهای کمونیست را نیز توتالیتر مینامند.
در نهایت، در روز تولد مارکس، این جمله را از من یادگار ــ حتی اگر شده یادگاری ناخوشایند و نامطلوبتان ــ داشته باشید که ایستادن در طرف کمونیسم همانقدر خطا بود که ایستادن در طرف فاشیسم. کسانی که سنگ کمونیسم را به سینه زدند، در طرف نادرست تاریخ ایستادند، چنانکه فاشیستها... نیازی هم نیست تاریخ را بر اساس برندگان و بازندگان جنگهای سرد و گرم تفسیر کنیم. اگر این دو پدیدۀ ترسناک قرن بیستم ــ فاشیسم و کمونیسم ــ پیروز هم میشدند، همچنان شرهای بزککردهای بودند که با شعارهای قشنگ کاری مگر سوزاندن انسان و ماهیت انسانی نمیکردند و در نهایت مانند میوۀ گندیدهای از درخت تاریخ میافتادند ــ چنانکه کمونیسم پوسید، گندید و افتاد.
و در مقابل، آیا نظامی که کمونیسم (و فاشیسم) در برابر آن میجنگید، نیکی و بیعیب بود؟ نه! مسئله نیک بودن آن دنیاهای رقیب نیست، بلکه مسئله شرِ بسیار بزرگتر و تاریکتری بود که از دل ادیان سکولار درمیآمد. کسانی که شعار عدالت بر پرچمهایشان نوشته بودند، چنان ستم و سرکوب کردند که ستم و سرکوب دنیاهای غیرکمونیستی ناچیز و بسیار قابلتحملتر به نظر میرسید. این ستمگری در رفتار نادرست کمونیستها (یا فاشیستها) ریشه نداشت، بلکه نفس اندیشههای آنها ناگزیر و ضرورتاً به ستمهایی هولناک میانجامید. مشکل از «آدمهای» حاکم نبود، مشکل «اندیشههای» حاکم بود...
پینوشت:
▪️در جلسۀ هفتم لیبرالیسم دربارۀ فاشیسم و رابطهاش با کمونیسم و کاپیتالیسم صحبت کردم: فایل صوتیِ جلسۀ هفتم لیبرالیسم
همچنین بنگرید به:
▪️«ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»
▪️«ذهن خیرخواه و دست شرور»
▪️«از ریشههای عمیق یهودیستیزی»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«لیبرالیسم ــ جلسۀ هفتم»
فایل شنیداری جلسۀ هفتم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.
فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم
برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال…
فایل شنیداری جلسۀ هفتم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.
فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم
برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال…
«شوهر صدراعظم»
طبق آنچه ما در ایران تجربه کردهایم، نسبت خانوادگی یکی از فرصتهای مغتنم برای پیشرفت شغلی و حتی سیاسی است. یکی از بهترین پلکانها یا اصلاً آسانسورهای ترقی در ایران روابط خانوادگی است. (بگو داماد کیستی تا بگویمت مدیر آیندۀ کجاستی!) مورد داشتهایم که همۀ برادرهای یک خانواده صاحبمنصبان بلندپایه بودهاند (البته خدا شاهد است که این مسئله به روابط خانوادگی ربط نداشته و مسئله این بوده که همۀ برادرها از قضا اهل سیاست بودهاند!) بگذریم...
آنگلا مرکل یکی از شخصیتهای بزرگ تاریخ آلمان و اروپاست. نخستین زنی بود که صدراعظم آلمان شد و در این مقام هم سکاندار آلمان بود و هم برای اتحادیۀ اروپا مادری میکرد. او رکورد خیرهکنندهای هم از خود بر جا گذاشت: از زمان بیسمارک، صدراعظم امپراتوری آلمان که ۱۹ سال (۱۸۷۱-۱۸۹۰) صدراعظم امپراتوری آلمان بود، فقط مرکل و هلموت کُهل بالاترین رکورد را دارند: شانزده سال. البته روزگار با مرکل لج کرد و نگذاشت رکورد کُهل را بشکند. کُهل ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۸ صدراعظم بود که روزشمار آن میشود ۵.۸۷۱ روز. اما مرکل ۵.۸۶۲ روز (۹ روز کمتر) صدراعظم بود. با این مقدمه میخواهم از شخصیتی مطلقاً غیرسیاسی یاد کنم: یوآخیم زاوِر، شوهر مرکل.
زاوِر و مرکل هر دو بزرگشدۀ آلمان شرقیاند، و هر دو شیمی خواندهاند. زاوِر پس از کسب مدرک فوقدکتری استاد و پژوهشگر شیمی شد و علاوه بر استادی، صدها کار علمیـپژوهشی انجام داده و نشانها و افتخارات علمی فراوانی در کارنامۀ خود دارد. اما آنچه موضوعیت سیاسی دارد، اتفاقاً زندگی خصوصی اوست که اصلاً هم سیاسی نیست. یوآخیم زاوِر سوژۀ جذابی است زیرا مانند کسی است که در دریا زندگی میکند، اما خیس نمیشود.
زاور و مرکل در ۱۹۹۸ با هم ازدواج کردند. این دومین ازدواج مرکل بود. آنگلا پیشتر با مردی به نام اولریش مرکل زندگی زناشویی داشت. نام خانوادگی مرکل هم نام خانوادگی همسر اولش است (نام خانوادگی خود آنگلا مرکل، «کاسنر» است). مرکل از ازدواج اولش فرزندی نداشت و در ازدواج دوم هم فرزندی به دنیا نیاورد، اما زاور از ازدواج اولش دو پسر داشت که آنها را به زندگی مشترکش با مرکل آورد.
هفت سال پس از ازدواجشان مرکل صدراعظم آلمان شد (۲۰۰۵). در تمام این سالها یوآخیم زاور هیچگاه از کار حرفهای خود به عنوان شیمیدان پا بیرون نگذاشته است. او در مورد مسائل خانوادگی و سیاسی نیز هیچگاه نه صحبت میکند و نه مصاحبه میدهد. شرط او برای هر مصاحبهای این است که فقط در مورد مسائل کاری خود او (یعنی شیمی!) باشد. او فقط در موارد معدودی در برخی سفرها یا در مناسبهای خاصی مرکل را همراهی میکند.
اما دلیل چنین پدیدهای، یعنی دلیل اینکه کسی در دریای سیاست غیرسیاسی میماند، هم شخصیتی است و هم نظام سیاسیـاجتماعی آلمان چنان حزبمدار و تخصصمحور است که نسبت خانوادگی کمترین تأثیر را در پاگشایی فرد به عالم سیاست و مدیریت دارد. اما از این مهمتر این است که در کشورهایی چون آلمان از سیاست «افسونزدایی» شده؛ به این معنا که سیاستمدار بودن دیگر «افسونی» ندارد. وقتی در سِمت سیاسی «رانت» و «قدرت» وجود نداشته باشد، افسون آن ناگهان رنگ میبازد، سیاست جذابیتش را از دست میدهد و آدم سیاستمدار نه تنها امتیاز خاصی ندارد، بلکه انبوهی از مسئولیتها و قواعد سختگیرانۀ حرفهای را باید رعایت کند. همین زندگی پردردسر، بودن زیر ذرهبین رسانهها فقط زمانی میارزد که قدرت خاصی به فرد ببخشد، اما وقتی قدرت تماماً مصادف با پاسخگویی باشد، جذابیتی ندارد.
بخش بزرگی از این مسائل به نظام حزبی ربط دارد. حزب برای موفقیت باید پشتوانۀ مردمی داشته باشد و برای این منظور باید نظر مردم را جلب کند. به همین دلیل باید بهترین نیروها در کمال صداقت و بدون خطا کار کنند. اگر فردی خطا کند به حزب آسیب میزند و حزب بیدرنگ از فرد خاطی برائت میجوید، در کمیتۀ انضباطی محاکمهاش میکند و چهبسار از حزب اخراجش میکند تا پشتوانۀ مردمی حزب ریزش نکند. به این ترتیب سیاستمداران درون شبکهای پُرنظارت زندگی و کار میکنند. نفس چنین سیستمی فسادستیز است. البته این سیستم را بیعیب نیست، اما نمیتوان منکر کارآمدی آن در تربیت و جذب نیروی انسانی کارآمد شد.
این غایتی است که تا به آن نرسیم، بخش بزرگی از مشکلاتمان حل نمیشود. همۀ سیاستمداران باید فقط به رأیدهندگانشان پاسخگو باشند. قدرت باید از طرف مردم توزیع شود. و در نهایت، سیاست به شغلی بوروکراتیک و اداری مانند کارمندی در سایر ادارات تبدیل شود. با افسونزدایی و قدرتزدایی از دنیای سیاست، دنیای سیاست به مکانی حرفهای برای شایستگان تبدیل میشود. تا از سیاست افسونزدایی نشود، تا تخصصمداری، شایستهسالاری و نظام حزبی در فرهنگ سیاسی تثبیت نشود، پدیدههایی مانند یوآخیم زاور ظهور نمیکند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
طبق آنچه ما در ایران تجربه کردهایم، نسبت خانوادگی یکی از فرصتهای مغتنم برای پیشرفت شغلی و حتی سیاسی است. یکی از بهترین پلکانها یا اصلاً آسانسورهای ترقی در ایران روابط خانوادگی است. (بگو داماد کیستی تا بگویمت مدیر آیندۀ کجاستی!) مورد داشتهایم که همۀ برادرهای یک خانواده صاحبمنصبان بلندپایه بودهاند (البته خدا شاهد است که این مسئله به روابط خانوادگی ربط نداشته و مسئله این بوده که همۀ برادرها از قضا اهل سیاست بودهاند!) بگذریم...
آنگلا مرکل یکی از شخصیتهای بزرگ تاریخ آلمان و اروپاست. نخستین زنی بود که صدراعظم آلمان شد و در این مقام هم سکاندار آلمان بود و هم برای اتحادیۀ اروپا مادری میکرد. او رکورد خیرهکنندهای هم از خود بر جا گذاشت: از زمان بیسمارک، صدراعظم امپراتوری آلمان که ۱۹ سال (۱۸۷۱-۱۸۹۰) صدراعظم امپراتوری آلمان بود، فقط مرکل و هلموت کُهل بالاترین رکورد را دارند: شانزده سال. البته روزگار با مرکل لج کرد و نگذاشت رکورد کُهل را بشکند. کُهل ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۸ صدراعظم بود که روزشمار آن میشود ۵.۸۷۱ روز. اما مرکل ۵.۸۶۲ روز (۹ روز کمتر) صدراعظم بود. با این مقدمه میخواهم از شخصیتی مطلقاً غیرسیاسی یاد کنم: یوآخیم زاوِر، شوهر مرکل.
زاوِر و مرکل هر دو بزرگشدۀ آلمان شرقیاند، و هر دو شیمی خواندهاند. زاوِر پس از کسب مدرک فوقدکتری استاد و پژوهشگر شیمی شد و علاوه بر استادی، صدها کار علمیـپژوهشی انجام داده و نشانها و افتخارات علمی فراوانی در کارنامۀ خود دارد. اما آنچه موضوعیت سیاسی دارد، اتفاقاً زندگی خصوصی اوست که اصلاً هم سیاسی نیست. یوآخیم زاوِر سوژۀ جذابی است زیرا مانند کسی است که در دریا زندگی میکند، اما خیس نمیشود.
زاور و مرکل در ۱۹۹۸ با هم ازدواج کردند. این دومین ازدواج مرکل بود. آنگلا پیشتر با مردی به نام اولریش مرکل زندگی زناشویی داشت. نام خانوادگی مرکل هم نام خانوادگی همسر اولش است (نام خانوادگی خود آنگلا مرکل، «کاسنر» است). مرکل از ازدواج اولش فرزندی نداشت و در ازدواج دوم هم فرزندی به دنیا نیاورد، اما زاور از ازدواج اولش دو پسر داشت که آنها را به زندگی مشترکش با مرکل آورد.
هفت سال پس از ازدواجشان مرکل صدراعظم آلمان شد (۲۰۰۵). در تمام این سالها یوآخیم زاور هیچگاه از کار حرفهای خود به عنوان شیمیدان پا بیرون نگذاشته است. او در مورد مسائل خانوادگی و سیاسی نیز هیچگاه نه صحبت میکند و نه مصاحبه میدهد. شرط او برای هر مصاحبهای این است که فقط در مورد مسائل کاری خود او (یعنی شیمی!) باشد. او فقط در موارد معدودی در برخی سفرها یا در مناسبهای خاصی مرکل را همراهی میکند.
اما دلیل چنین پدیدهای، یعنی دلیل اینکه کسی در دریای سیاست غیرسیاسی میماند، هم شخصیتی است و هم نظام سیاسیـاجتماعی آلمان چنان حزبمدار و تخصصمحور است که نسبت خانوادگی کمترین تأثیر را در پاگشایی فرد به عالم سیاست و مدیریت دارد. اما از این مهمتر این است که در کشورهایی چون آلمان از سیاست «افسونزدایی» شده؛ به این معنا که سیاستمدار بودن دیگر «افسونی» ندارد. وقتی در سِمت سیاسی «رانت» و «قدرت» وجود نداشته باشد، افسون آن ناگهان رنگ میبازد، سیاست جذابیتش را از دست میدهد و آدم سیاستمدار نه تنها امتیاز خاصی ندارد، بلکه انبوهی از مسئولیتها و قواعد سختگیرانۀ حرفهای را باید رعایت کند. همین زندگی پردردسر، بودن زیر ذرهبین رسانهها فقط زمانی میارزد که قدرت خاصی به فرد ببخشد، اما وقتی قدرت تماماً مصادف با پاسخگویی باشد، جذابیتی ندارد.
بخش بزرگی از این مسائل به نظام حزبی ربط دارد. حزب برای موفقیت باید پشتوانۀ مردمی داشته باشد و برای این منظور باید نظر مردم را جلب کند. به همین دلیل باید بهترین نیروها در کمال صداقت و بدون خطا کار کنند. اگر فردی خطا کند به حزب آسیب میزند و حزب بیدرنگ از فرد خاطی برائت میجوید، در کمیتۀ انضباطی محاکمهاش میکند و چهبسار از حزب اخراجش میکند تا پشتوانۀ مردمی حزب ریزش نکند. به این ترتیب سیاستمداران درون شبکهای پُرنظارت زندگی و کار میکنند. نفس چنین سیستمی فسادستیز است. البته این سیستم را بیعیب نیست، اما نمیتوان منکر کارآمدی آن در تربیت و جذب نیروی انسانی کارآمد شد.
این غایتی است که تا به آن نرسیم، بخش بزرگی از مشکلاتمان حل نمیشود. همۀ سیاستمداران باید فقط به رأیدهندگانشان پاسخگو باشند. قدرت باید از طرف مردم توزیع شود. و در نهایت، سیاست به شغلی بوروکراتیک و اداری مانند کارمندی در سایر ادارات تبدیل شود. با افسونزدایی و قدرتزدایی از دنیای سیاست، دنیای سیاست به مکانی حرفهای برای شایستگان تبدیل میشود. تا از سیاست افسونزدایی نشود، تا تخصصمداری، شایستهسالاری و نظام حزبی در فرهنگ سیاسی تثبیت نشود، پدیدههایی مانند یوآخیم زاور ظهور نمیکند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
دوستان گرامی،
میپرسند چرا چند هفتهای هست که فایلهای صوتیِ جلسات «لیبرالیسم» رو در کانال قرار نمیدم، دلیلش اینه که اینستاگرام نادان بیادب دوباره لایو صفحۀ اینستاگرامم رو بسته. کلاً درد و بلای تلگرام به هفت روش سامورایی بخوره تو فرق سر اینستاگرام که انقدر کاربرآزاری داره!
خلاصه چند هفته صبر کردم و دیگه برای اینکه بیش از این شرمندۀ دوستانی که مباحث لایو رو دنبال میکردند نشم ــ و خودم هم به لایو عادت کردهم ــ صفحۀ جدیدی باز کردم و از هفتۀ آینده گفتارهای لایو رو اونجا انجام میدم و دوباره فایلهای صوتی رو در کانال قرار میدم.
مباحث زیادی هست که باید به صورت لایو و گفتاری توضیح بدم و نمیشه از امکان لایو چشمپوشی کرد، به ویژه خوبیش اینه که فایل صوتیش اینجا میمونه و تا سالهای سال شاید به درد کسی خورد...
همین. سرتون رو درد نیارم. صفحۀ اینستاگرام من رو هم دنبال کنید تا روح امیرکبیر شاد شه:
https://instagram.com/tarikhandishii
#اینستاگرام
میپرسند چرا چند هفتهای هست که فایلهای صوتیِ جلسات «لیبرالیسم» رو در کانال قرار نمیدم، دلیلش اینه که اینستاگرام نادان بیادب دوباره لایو صفحۀ اینستاگرامم رو بسته. کلاً درد و بلای تلگرام به هفت روش سامورایی بخوره تو فرق سر اینستاگرام که انقدر کاربرآزاری داره!
خلاصه چند هفته صبر کردم و دیگه برای اینکه بیش از این شرمندۀ دوستانی که مباحث لایو رو دنبال میکردند نشم ــ و خودم هم به لایو عادت کردهم ــ صفحۀ جدیدی باز کردم و از هفتۀ آینده گفتارهای لایو رو اونجا انجام میدم و دوباره فایلهای صوتی رو در کانال قرار میدم.
مباحث زیادی هست که باید به صورت لایو و گفتاری توضیح بدم و نمیشه از امکان لایو چشمپوشی کرد، به ویژه خوبیش اینه که فایل صوتیش اینجا میمونه و تا سالهای سال شاید به درد کسی خورد...
همین. سرتون رو درد نیارم. صفحۀ اینستاگرام من رو هم دنبال کنید تا روح امیرکبیر شاد شه:
https://instagram.com/tarikhandishii
#اینستاگرام
«از سایۀ خدا تا سایۀ شیطان بزرگ»
(بخش اول)
در پی انقلاب ۵۷ نهاد سلطنت برچیده شد. نهاد پادشاهی در ایران ریشهدارترین و کهنترین سنتها را پشت خود داشت و صد سال پیش از آن در مخیلۀ کسی نمیگنجید این نهاد روزی از میان برداشته شود. پرسش بزرگ تاریخ ما این است که چطور درختی چنین تناور با ریشههای هزاران ساله از خاک برکشیده شد؟ شاهان تا دورۀ قاجار خود را «ظلالله» (سایۀ خدا) میدانستند و نزد مردم هم چنین پنداشته میشدند. کافی است به ۱۱۵ سال پیش برگردیم و از نامۀ آیتالله طباطبایی، رهبر مشروطهخواهان، به مظفرالدینشاه را بخوانیم که خطاب به شاه میگوید:
«به خداوند متعال قسم، دعاگویان، اعلیحضرت را دوست داریم. صحبت و بقای وجود مبارک را روز و شب از خداوند تعالی میخواهیم. پادشاه رئوف و مهربان بیطمع باگذشت را چرا نخواهیم؟ راحت و آسایش ماها از دولت اعلیحضرت است. مقاصد دعاگویان در زمان همایونی صورت خواهد گرفت. چنین پادشاهی را ممکن است دوست نداشته باشیم؟ حاشا!»
اما شصت سال بعد آیتاللهی دیگر، شاه ایران را نوکر شیطان بزرگ توصیف میکرد! با سرعتی نامنتظره «سایۀ خدا» تبدیل شد به «سایۀ شیطان بزرگ»! در فرانسه از وقتی انقلاب فرانسه پادشاهی را برچید و سپس با گردن زدنِ لویی شانزدهم مرتکب شاهکُشی شد، سلسلهای از اندیشمندان تنها دغدغهشان ایجاد نوعی اندیشۀ محافظهکارانه و سلطنتطلبانه بود. این سلطنتطلبی حتی صد سال بعد نیز در اندیشههای برخی محافظهکاران نامدار (مثل شارل موراس) زنده بود. البته در فرانسه ناپلئون، این فرمانده جانبرکف انقلاب، نهاد پادشاهی را دوباره زنده کرد و از آن پس سلطنتطلبان دو شاخه شدند: رویالیستها که به نهاد سلطنت راضی بودند، و لژیتیمیستها که هیچ دودمانی مگر بوربورنها (همان دودمان لویی شانزدهم) را صاحب حق تاجوتخت نمیدانستند. حتی تلاش برای احیای نهاد سلطنت در نوشتههای برخی محافظهکاران به غایتهای نژادباورانۀ عجیبی رسید تا اثبات کنند اصلاً اشراف و نجبای حاکم بر مردم، از نژاد و قومیتی همسان مردم نیستند؛ از نژادی اربابیاند و تباهی از زمانی آغاز شده است که اختلال نژادی میان حاکم و مردم پدید آمده است. بگذریم...
اینکه چگونه در ایران «ظلالله» به «ظلالشیطان» تبدیل شد، پرسشی است که باید دربارهاش اندیشید. در این نوشتار در این مبحث لبی تر میکنیم تا در فرصتهای دیگر آن را عمق و گسترش بخشیم. پرسش نخست این است که زوال نهاد سلطنت چه «مراحلی» داشت؟ طبعاً هیچ درخت تناوری را نمیتوان با تک ضربتی بر زمین انداخت. مراحل سست شدن ریشهای این درخت چه بوده است؟
سریر ظلاللهی نه یکباره، که گامبهگام فروریخت؛ در واقع یک فرایند تاریخی بود که انقلاب ۵۷ ضربۀ آخر به آن بود. اگر بخواهیم سرآغاز این فرایند را پیدا کنیم باید به قرن پیشینش برویم... به گمانم تیری که میرزارضای کرمانی در بارگاه عبدالعظیم به سینۀ سلطان صاحبقران، ناصرالدینشاه، شلیک کرد، شروع فرایند زوال بود (سال ۱۸۹۶، یعنی ۸۳ سال پیش از انقلاب ۵۷). پیام این بزرگترین قتل سیاسیِ تاریخ جدید ایران این بود که «رعیت میتواند شاه را بکشد!» البته میرزا این ترور را انجام داد تا درس عبرتی برای شاه بعدی باشد. اما اگر این را هم بپذیریم که این ترور به اعتراف ضمنی ضارب به اشارۀ سید جمالالدین اسدآبادی صورت گرفته باشد، میان سرآغاز و پایانِ فرایند برچیده شدن سلطنت، تداومی وجود دارد، زیرا سیدجمال را بیتردید میتوان اولین نمایندۀ امتگرایی و نیای اسلامگرایی سیاسی بپنداریم؛ ضمن اینکه مکان مذهبی این ترور را هم میتوان نماد جالبی در نظر گرفت.
گام دومِ تضعیف نهاد سلطنت برخلاف تصور رایج «انقلاب مشروطه» نبود، بلکه اتفاقاً مشروطه بهترین فرصت برای «بهروزرسانی سلطنت» بود و یکی از نقاط روشن تاریخ ما همان انقلاب مشروطه بود که اساس آن، یعنی تا تشکیل مجلس اول، به شکل بیهمتایی با کمترین خشونت و خونریزی انجام شد ــ که این را تا حد زیادی باید به پای رقیقالقلبی و سهلگیری مظفرالدینشاه نوشت. اختیارات شاه محدود شد، اما جایگاه کبریایی او حفظ شد. اما مانند همۀ انقلابهای تاریخ، در این مورد نیز انقلاب آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها...
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(بخش اول)
در پی انقلاب ۵۷ نهاد سلطنت برچیده شد. نهاد پادشاهی در ایران ریشهدارترین و کهنترین سنتها را پشت خود داشت و صد سال پیش از آن در مخیلۀ کسی نمیگنجید این نهاد روزی از میان برداشته شود. پرسش بزرگ تاریخ ما این است که چطور درختی چنین تناور با ریشههای هزاران ساله از خاک برکشیده شد؟ شاهان تا دورۀ قاجار خود را «ظلالله» (سایۀ خدا) میدانستند و نزد مردم هم چنین پنداشته میشدند. کافی است به ۱۱۵ سال پیش برگردیم و از نامۀ آیتالله طباطبایی، رهبر مشروطهخواهان، به مظفرالدینشاه را بخوانیم که خطاب به شاه میگوید:
«به خداوند متعال قسم، دعاگویان، اعلیحضرت را دوست داریم. صحبت و بقای وجود مبارک را روز و شب از خداوند تعالی میخواهیم. پادشاه رئوف و مهربان بیطمع باگذشت را چرا نخواهیم؟ راحت و آسایش ماها از دولت اعلیحضرت است. مقاصد دعاگویان در زمان همایونی صورت خواهد گرفت. چنین پادشاهی را ممکن است دوست نداشته باشیم؟ حاشا!»
اما شصت سال بعد آیتاللهی دیگر، شاه ایران را نوکر شیطان بزرگ توصیف میکرد! با سرعتی نامنتظره «سایۀ خدا» تبدیل شد به «سایۀ شیطان بزرگ»! در فرانسه از وقتی انقلاب فرانسه پادشاهی را برچید و سپس با گردن زدنِ لویی شانزدهم مرتکب شاهکُشی شد، سلسلهای از اندیشمندان تنها دغدغهشان ایجاد نوعی اندیشۀ محافظهکارانه و سلطنتطلبانه بود. این سلطنتطلبی حتی صد سال بعد نیز در اندیشههای برخی محافظهکاران نامدار (مثل شارل موراس) زنده بود. البته در فرانسه ناپلئون، این فرمانده جانبرکف انقلاب، نهاد پادشاهی را دوباره زنده کرد و از آن پس سلطنتطلبان دو شاخه شدند: رویالیستها که به نهاد سلطنت راضی بودند، و لژیتیمیستها که هیچ دودمانی مگر بوربورنها (همان دودمان لویی شانزدهم) را صاحب حق تاجوتخت نمیدانستند. حتی تلاش برای احیای نهاد سلطنت در نوشتههای برخی محافظهکاران به غایتهای نژادباورانۀ عجیبی رسید تا اثبات کنند اصلاً اشراف و نجبای حاکم بر مردم، از نژاد و قومیتی همسان مردم نیستند؛ از نژادی اربابیاند و تباهی از زمانی آغاز شده است که اختلال نژادی میان حاکم و مردم پدید آمده است. بگذریم...
اینکه چگونه در ایران «ظلالله» به «ظلالشیطان» تبدیل شد، پرسشی است که باید دربارهاش اندیشید. در این نوشتار در این مبحث لبی تر میکنیم تا در فرصتهای دیگر آن را عمق و گسترش بخشیم. پرسش نخست این است که زوال نهاد سلطنت چه «مراحلی» داشت؟ طبعاً هیچ درخت تناوری را نمیتوان با تک ضربتی بر زمین انداخت. مراحل سست شدن ریشهای این درخت چه بوده است؟
سریر ظلاللهی نه یکباره، که گامبهگام فروریخت؛ در واقع یک فرایند تاریخی بود که انقلاب ۵۷ ضربۀ آخر به آن بود. اگر بخواهیم سرآغاز این فرایند را پیدا کنیم باید به قرن پیشینش برویم... به گمانم تیری که میرزارضای کرمانی در بارگاه عبدالعظیم به سینۀ سلطان صاحبقران، ناصرالدینشاه، شلیک کرد، شروع فرایند زوال بود (سال ۱۸۹۶، یعنی ۸۳ سال پیش از انقلاب ۵۷). پیام این بزرگترین قتل سیاسیِ تاریخ جدید ایران این بود که «رعیت میتواند شاه را بکشد!» البته میرزا این ترور را انجام داد تا درس عبرتی برای شاه بعدی باشد. اما اگر این را هم بپذیریم که این ترور به اعتراف ضمنی ضارب به اشارۀ سید جمالالدین اسدآبادی صورت گرفته باشد، میان سرآغاز و پایانِ فرایند برچیده شدن سلطنت، تداومی وجود دارد، زیرا سیدجمال را بیتردید میتوان اولین نمایندۀ امتگرایی و نیای اسلامگرایی سیاسی بپنداریم؛ ضمن اینکه مکان مذهبی این ترور را هم میتوان نماد جالبی در نظر گرفت.
گام دومِ تضعیف نهاد سلطنت برخلاف تصور رایج «انقلاب مشروطه» نبود، بلکه اتفاقاً مشروطه بهترین فرصت برای «بهروزرسانی سلطنت» بود و یکی از نقاط روشن تاریخ ما همان انقلاب مشروطه بود که اساس آن، یعنی تا تشکیل مجلس اول، به شکل بیهمتایی با کمترین خشونت و خونریزی انجام شد ــ که این را تا حد زیادی باید به پای رقیقالقلبی و سهلگیری مظفرالدینشاه نوشت. اختیارات شاه محدود شد، اما جایگاه کبریایی او حفظ شد. اما مانند همۀ انقلابهای تاریخ، در این مورد نیز انقلاب آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها...
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
(بخش دوم؛ ادامه از پست پیشین)
گام دومِ تضعیف نهاد سلطنت رفتار نابخردانه و مستبدانۀ محمدعلیشاه با مجلس نوپا و مشروطهخواهان بود. محمدعلیشاه هیچ متوجه نبود دورۀ خودکامگی به شکل پیشین گذشته بود و با آن مقاومت خشونتآمیز خود در برابر مجلس، اعدام نمایندگان برجستۀ پارلمان و سپس شکست مفتضحانهاش در برابر مشروطهخواهان در سال بعد، نه فقط به خود، بلکه به تختی هم که بر آن تکیه زده بود آسیب میزد. البته میتوان انصاف پیشه کرد و از تندرویهای انقلابیها هم یاد کرد که در شکراب شدن رابطۀ شاه و مجلس نقش داشت، اما به هر حال بانی و میراثدار تاجوتخت محمدعلیشاه بود و مسئولیت این نهاد با او بود.
محمدعلیشاه به جای ایفای نقش پدری، خود یک سر دعوا شد و این خطای بزرگ او بود. در نتیجه آدم کشت، بیاعتبار شد و لطمۀ بزرگی به میراثی که در دست داشت زد! مجاهدان تهران را گرفتند و شاه لجوج آواره شد ــ این اولین بار بود رعایایی که اینک دیگر میخواستند «شهروند» باشند، شاه مملکت را عزل و تبعید کردند. بدتر اینکه محمدعلی دوباره تلاش کرد با اتکا به قوای روس تاجوتخت را پس بگیرد، که نتوانست. شاهی صغیر بر تخت نشست. نُواب او (ابتدا عضدالملک و بعد ناصرالملک) مردان خردمندی بودند، اما چنین شاهی بسیار بعید بود بتواند به معنای راستین جایگاه اجدادش را به کف آورد. به این ترتیب، نشستن شاه صغیر بر تخت خود ضربۀ دیگری به این نهاد بود و یک گام دیگر سریر همایونی را تضعیف کرد.
ضربۀ سنگین بعدی به نهاد پادشاهی را کسی زد که اتفاقاً به گمان برخی شایستهترین شاه ایران مدرن بود: رضاشاه. عملکرد رضاشاه کارکردی دوگانه و متناقض داشت: درست است که او با مدرنیزه کردن ایران و بسیاری کارهای سودمند دیگر، مفهوم سلطنت را دوباره قوام بخشید، اما نمیتوان این را انکار کرد که تغییر دودمان شاهی آن هم به دست نمایندگانِ ــ واقعی یا صوری ــ مردم، بدعتی بود که عاقبت نامعلومی داشت.
یکی از پرسشهای خود من که پاسخ قاطعی برایش ندارم این است که آیا رضاشاه همۀ آن اقداماتی که در مقام شاه برای بهبود و نوسازی ایران انجام داد، نمیتوانست در مقام رئیسالوزرا (نخستوزیر) هم کموبیش انجام دهد؟ احمدشاه که عملاً گوشهنشینی و دوریگزینی پیشه کرده بود و به عبارت عامیانه در برابر سردارسپه (رضاخان) وا داده بود! آیا همان نیروهایی که سردارسپه را تا رسیدن به مقام پادشاهی همراهی کردند، نمیتوانستند برای سردارسپه نقشی چونان «نخستوزیری مقتدر» تعریف کنند... اگر رضاشاه چنان قدرت، کاریزما، حامیان و حواریونی داشت که میتوانست تاج شاهی بر سر نهد، نمیتوانست به جای آن از خود نخستوزیری مقتدر بسازد که توسعۀ آمرانۀ مورد نظرش را در همان مقام دوم کشور پیش برد؟ و در حاشیه این را هم بگویم که حتماً میدانید سردارسپه پیش از آنکه ایدۀ برکناری احمدشاه مطرح شود، مدت کوتاهی در پی ایدۀ جمهوری هم بود و کسانی چون مدرس مخالفان ردیف اول این ایده بودند، زیرا میدانستند رئیسِ این جمهوری خود سردارسپه خواهد شد که کم از شاه نخواهد داشت. به هر روی رضاشاه هالۀ قدسی را از مقام سلطنت گرفت و معنایی مدرن به مقام پادشاهی بخشید. این ایدۀ مدرن پادشاهی کارآمد بود، اما این کارآمدی به بهای از دست دادن ریشههای عمیق به دست آمد.
روز تاجگذاری رضاشاه، فروغی نطق باشکوهی انجام داد که میتوان آن را مانیفست سلطنت پهلوی دانست. او آنجا بسیار کوشید تأکید کند این تاجگذاری در امتداد پادشاهی جمشید و فریدون و کیخسرو و کورش است... تا برسد به شاه عباس کبیر و اکنون شاه نو. فروغیِ زیرک و همهچیزدان بهتر از هر کسی میدانست این جابجایی سلطنت باعث میشود دستگاهی کارا و پرتوان ایجاد شود، اما خلعتِ «خدادادی» سلطنت تبدیل میشود به «انتخابی ملی» و این یعنی شاه از این پس «وابسته به خواست ملت» است. فروغی احتمالاً برای همین در نطق شورانگیز خود آنهمه از جمشید و انوشیروان یاد میکرد ــ و گویا در کل ایران هم فقط خود احمدشاه و معدودی از رجال قاجار بودند که فکر میکردند شاه مملکت «عزلناشدنی» است!
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
گام دومِ تضعیف نهاد سلطنت رفتار نابخردانه و مستبدانۀ محمدعلیشاه با مجلس نوپا و مشروطهخواهان بود. محمدعلیشاه هیچ متوجه نبود دورۀ خودکامگی به شکل پیشین گذشته بود و با آن مقاومت خشونتآمیز خود در برابر مجلس، اعدام نمایندگان برجستۀ پارلمان و سپس شکست مفتضحانهاش در برابر مشروطهخواهان در سال بعد، نه فقط به خود، بلکه به تختی هم که بر آن تکیه زده بود آسیب میزد. البته میتوان انصاف پیشه کرد و از تندرویهای انقلابیها هم یاد کرد که در شکراب شدن رابطۀ شاه و مجلس نقش داشت، اما به هر حال بانی و میراثدار تاجوتخت محمدعلیشاه بود و مسئولیت این نهاد با او بود.
محمدعلیشاه به جای ایفای نقش پدری، خود یک سر دعوا شد و این خطای بزرگ او بود. در نتیجه آدم کشت، بیاعتبار شد و لطمۀ بزرگی به میراثی که در دست داشت زد! مجاهدان تهران را گرفتند و شاه لجوج آواره شد ــ این اولین بار بود رعایایی که اینک دیگر میخواستند «شهروند» باشند، شاه مملکت را عزل و تبعید کردند. بدتر اینکه محمدعلی دوباره تلاش کرد با اتکا به قوای روس تاجوتخت را پس بگیرد، که نتوانست. شاهی صغیر بر تخت نشست. نُواب او (ابتدا عضدالملک و بعد ناصرالملک) مردان خردمندی بودند، اما چنین شاهی بسیار بعید بود بتواند به معنای راستین جایگاه اجدادش را به کف آورد. به این ترتیب، نشستن شاه صغیر بر تخت خود ضربۀ دیگری به این نهاد بود و یک گام دیگر سریر همایونی را تضعیف کرد.
ضربۀ سنگین بعدی به نهاد پادشاهی را کسی زد که اتفاقاً به گمان برخی شایستهترین شاه ایران مدرن بود: رضاشاه. عملکرد رضاشاه کارکردی دوگانه و متناقض داشت: درست است که او با مدرنیزه کردن ایران و بسیاری کارهای سودمند دیگر، مفهوم سلطنت را دوباره قوام بخشید، اما نمیتوان این را انکار کرد که تغییر دودمان شاهی آن هم به دست نمایندگانِ ــ واقعی یا صوری ــ مردم، بدعتی بود که عاقبت نامعلومی داشت.
یکی از پرسشهای خود من که پاسخ قاطعی برایش ندارم این است که آیا رضاشاه همۀ آن اقداماتی که در مقام شاه برای بهبود و نوسازی ایران انجام داد، نمیتوانست در مقام رئیسالوزرا (نخستوزیر) هم کموبیش انجام دهد؟ احمدشاه که عملاً گوشهنشینی و دوریگزینی پیشه کرده بود و به عبارت عامیانه در برابر سردارسپه (رضاخان) وا داده بود! آیا همان نیروهایی که سردارسپه را تا رسیدن به مقام پادشاهی همراهی کردند، نمیتوانستند برای سردارسپه نقشی چونان «نخستوزیری مقتدر» تعریف کنند... اگر رضاشاه چنان قدرت، کاریزما، حامیان و حواریونی داشت که میتوانست تاج شاهی بر سر نهد، نمیتوانست به جای آن از خود نخستوزیری مقتدر بسازد که توسعۀ آمرانۀ مورد نظرش را در همان مقام دوم کشور پیش برد؟ و در حاشیه این را هم بگویم که حتماً میدانید سردارسپه پیش از آنکه ایدۀ برکناری احمدشاه مطرح شود، مدت کوتاهی در پی ایدۀ جمهوری هم بود و کسانی چون مدرس مخالفان ردیف اول این ایده بودند، زیرا میدانستند رئیسِ این جمهوری خود سردارسپه خواهد شد که کم از شاه نخواهد داشت. به هر روی رضاشاه هالۀ قدسی را از مقام سلطنت گرفت و معنایی مدرن به مقام پادشاهی بخشید. این ایدۀ مدرن پادشاهی کارآمد بود، اما این کارآمدی به بهای از دست دادن ریشههای عمیق به دست آمد.
روز تاجگذاری رضاشاه، فروغی نطق باشکوهی انجام داد که میتوان آن را مانیفست سلطنت پهلوی دانست. او آنجا بسیار کوشید تأکید کند این تاجگذاری در امتداد پادشاهی جمشید و فریدون و کیخسرو و کورش است... تا برسد به شاه عباس کبیر و اکنون شاه نو. فروغیِ زیرک و همهچیزدان بهتر از هر کسی میدانست این جابجایی سلطنت باعث میشود دستگاهی کارا و پرتوان ایجاد شود، اما خلعتِ «خدادادی» سلطنت تبدیل میشود به «انتخابی ملی» و این یعنی شاه از این پس «وابسته به خواست ملت» است. فروغی احتمالاً برای همین در نطق شورانگیز خود آنهمه از جمشید و انوشیروان یاد میکرد ــ و گویا در کل ایران هم فقط خود احمدشاه و معدودی از رجال قاجار بودند که فکر میکردند شاه مملکت «عزلناشدنی» است!
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(بخش سوم؛ در ادامۀ پست پیشین)
مرحلۀ بعدی تضعیف نهاد سلطنت برکناری شاه ایران با مداخلۀ قوای خارجی بود (۱۹۴۱). ایران در عصر رضاشاه با سرعت خوبی گام در مسیر پیشرفت نهاد ــ گرچه مشکلات قانوناساسی پابرجا مانده بود و محتوای مشروطیت از میان رفته بود. البته کسانی که از رضاشاه حمایت کردند تا به سلطنت برسد، شخصیتهای بزرگ و قابلاعتنایی بودند. آنها عموماً خود از مشروطهخواهان قدیم بودند، اما فهمیده بودند که از دل مشروطه بیشتر آشوب و ناکارآمدی درآمده است تا پیشرفت... رؤیاهای مشروطه در گرداب آشوبهای پسامشروطه و ناتوانی دولتها در حل مشکلات غرق شده بود. به همین دلیل حتی دموکراتترین شخصیتها مانند محمدتقی بهار به این جمعبندی رسیده بودند کشور به «اقتدار مرکزی» نیاز دارد (البته بهار از مخالفان ساکت رضاشاه بود، اما خود او نیز ایدۀ اقتدار را پس از عمری مبارزه علیه اقتدار پذیرفته بود).
بنابراین پس از مشروطه یک دوگانۀ شوم ایجاد شد: گردش ابر و باد و مه و خورشید و فلک به گونهای بود که ایرانیها بین توسعه و آزادی سیاسی باید یکی را انتخاب میکردند. هر جا آزادی داشتند، توسعه تعطیل میشد. ظهور رضاشاه در واقع، پیروزی ایدۀ توسعه بر آزادی سیاسی بود. اما همین باعث شد بیاعتنایی عجیبی نسبت به برکناری رضاشاه در ایران پدید آید. طلبکاری بزرگ ایرانیان از اشغالگران روس و بریتانیایی این است که به چه حقی شاه ایران را برکنار کردند و اتفاقاً این پرسش هیچگاه ــ به طرز شگفتآوری هیچگاه! ــ خریداری نداشته است! اصلاً اهمیتی ندارد که ما چه موضعی نسبت به رضاشاه داشته باشیم، این شکل مداخلۀ بریتانیا و شوروی در برکناری رأس قدرت، شنیع و نابخشودنی بود و البته یک ضربۀ دیگر به نهاد سلطنت زد. سطح مداخلۀ خارجیها در سرنگونی مصدق بیشتر بود یا در مورد رضاشاه؟ در سرنگونی مصدق نیروی عمل اصلی در میدان گروه دیگری از ایرانیان بودند و فقط مسئله این است که خارجیها «چقدر» نقش داشتند، اما در مورد رضاشاه بیگانگان به شکل آشکار و زشتی کشور را اشغال کردند و تمامیت ارضی، حاکمیت ملی و حیات ایرانیان را به شدت به خطر انداختند. مداخلۀ بیگانگان در سرنگونی مصدق به گناهی نابخشودنی تبدیل شد و مداخلۀ بیگانگان در سرنگونی رضاشاه بیاهمیتترین مسئله ماند! این تناقض نشان از این است که نگاه ما به مسائل سیاسی کاملاً ایدئولوژیک است، و نه ملی.
پس تا اینجا مشخص شده بود هم میتوان شاه را کشت، هم میتوان با او جنگید، برکنار و تبعیدش کرد، هم ملت میتواند طفلی را بر سریر شاهی بنشاند، هم میتوان دودمان سلطنتی را کلاً عوض کرد و هم در نهایت بیگانگان میتوانند شاهمان را بردارند... همۀ این رخدادها برای اولین بار رخ میداد! شاه جوان بر تخت پادشاهی کشوری نشست که در اشغال سه ابرقدرت بود. همه اذعان دارند که دهۀ ۱۳۲۰ دهۀ آزادیهای سیاسی بود. اما این دهه پایان خوشی نداشت و در اوایل دهۀ ۱۳۳۰ جنگ قدرتی میان شاه و مصدق پدید آمد. با آنکه این نزاع در نهایت به نفع شاه تمام شد، اما فراز و فرود بسیار بحرانی و نحوۀ اتمام آن یک مرتبۀ دیگر به نهاد سلطنت آسیب زد. در سالهای بعد، دوباره همان دوگانۀ شوم تکرار شد: توسعه یا آزادی سیاسی؟
نظارهگران هوشمند و سیاستشناس از همان دهۀ ۱۳۳۰ باید تشخیص میدادند که در نزاع سیاسی بعدی، هدف دیگر نه «شخص» پادشاه، بلکه «نهاد» پادشاه خواهد بود. تا اینجا هدف نزاعهای سیاسی «شخص» شاه بود: «ناصرالدین»شاه، «محمدعلی»شاه، «احمد»شاه، «رضا»شاه... کسی با نفس «شاهی» عنادی نداشت. اما هدف سیاسی بعدی «تاجوتخت» بود، زیرا زمانه عوض شده بود و اندیشههایی دنیا را تسخیر میکرد که هیچ جایگاهی برای نهاد سلطنت قائل نبود؛ حتی مشروطهاش.
دنیا از زمانی که میرزا رضا به سمت شاه شهید شلیک کرد، بسیار عوض شده بود. در واقع، در زمان محمدرضاشاه از آن دنیای قدیم چیزی نمانده بود و خود شاه نیز با شدت و شتاب بخشیدن به مدرنسازی بقایای اجتماعی دنیای قدیم را به دست خود از میان میبرد. دنیا مدرنتر از آن شده بود که چنین شاهی را تحمل کند؛ چه دنیای ایران و چه دنیای خارج! و از همه مهمتر با توسعۀ شهرنشینی و گسترش مختصات زندگی مدنی (و در نتیجه، اوجگیری تودۀ شهری و طبقۀ متوسط نوظهور)، نخبگان و کنشگران سیاسی جدیدی وارد میدان شده بودند که سخت دلبستۀ آرمانگرایی سیاسی بودند. واپسین نبرد برای نهاد پادشاهی بسیار دشوار بود... در یک کلام: شاه در نبرد در برابر سه ایدئولوژی نیرومندِ مارکسیسم، جمهوریخواهی و اسلامگرایی، عاجز و دستبسته بود. از این پس تنها مسئله «زمان» بود. به محض اینکه پیروان این سه ایدئولوژی متحد میشدند، شکست این شاهِ غیرقُدسیشده حتمی بود...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مرحلۀ بعدی تضعیف نهاد سلطنت برکناری شاه ایران با مداخلۀ قوای خارجی بود (۱۹۴۱). ایران در عصر رضاشاه با سرعت خوبی گام در مسیر پیشرفت نهاد ــ گرچه مشکلات قانوناساسی پابرجا مانده بود و محتوای مشروطیت از میان رفته بود. البته کسانی که از رضاشاه حمایت کردند تا به سلطنت برسد، شخصیتهای بزرگ و قابلاعتنایی بودند. آنها عموماً خود از مشروطهخواهان قدیم بودند، اما فهمیده بودند که از دل مشروطه بیشتر آشوب و ناکارآمدی درآمده است تا پیشرفت... رؤیاهای مشروطه در گرداب آشوبهای پسامشروطه و ناتوانی دولتها در حل مشکلات غرق شده بود. به همین دلیل حتی دموکراتترین شخصیتها مانند محمدتقی بهار به این جمعبندی رسیده بودند کشور به «اقتدار مرکزی» نیاز دارد (البته بهار از مخالفان ساکت رضاشاه بود، اما خود او نیز ایدۀ اقتدار را پس از عمری مبارزه علیه اقتدار پذیرفته بود).
بنابراین پس از مشروطه یک دوگانۀ شوم ایجاد شد: گردش ابر و باد و مه و خورشید و فلک به گونهای بود که ایرانیها بین توسعه و آزادی سیاسی باید یکی را انتخاب میکردند. هر جا آزادی داشتند، توسعه تعطیل میشد. ظهور رضاشاه در واقع، پیروزی ایدۀ توسعه بر آزادی سیاسی بود. اما همین باعث شد بیاعتنایی عجیبی نسبت به برکناری رضاشاه در ایران پدید آید. طلبکاری بزرگ ایرانیان از اشغالگران روس و بریتانیایی این است که به چه حقی شاه ایران را برکنار کردند و اتفاقاً این پرسش هیچگاه ــ به طرز شگفتآوری هیچگاه! ــ خریداری نداشته است! اصلاً اهمیتی ندارد که ما چه موضعی نسبت به رضاشاه داشته باشیم، این شکل مداخلۀ بریتانیا و شوروی در برکناری رأس قدرت، شنیع و نابخشودنی بود و البته یک ضربۀ دیگر به نهاد سلطنت زد. سطح مداخلۀ خارجیها در سرنگونی مصدق بیشتر بود یا در مورد رضاشاه؟ در سرنگونی مصدق نیروی عمل اصلی در میدان گروه دیگری از ایرانیان بودند و فقط مسئله این است که خارجیها «چقدر» نقش داشتند، اما در مورد رضاشاه بیگانگان به شکل آشکار و زشتی کشور را اشغال کردند و تمامیت ارضی، حاکمیت ملی و حیات ایرانیان را به شدت به خطر انداختند. مداخلۀ بیگانگان در سرنگونی مصدق به گناهی نابخشودنی تبدیل شد و مداخلۀ بیگانگان در سرنگونی رضاشاه بیاهمیتترین مسئله ماند! این تناقض نشان از این است که نگاه ما به مسائل سیاسی کاملاً ایدئولوژیک است، و نه ملی.
پس تا اینجا مشخص شده بود هم میتوان شاه را کشت، هم میتوان با او جنگید، برکنار و تبعیدش کرد، هم ملت میتواند طفلی را بر سریر شاهی بنشاند، هم میتوان دودمان سلطنتی را کلاً عوض کرد و هم در نهایت بیگانگان میتوانند شاهمان را بردارند... همۀ این رخدادها برای اولین بار رخ میداد! شاه جوان بر تخت پادشاهی کشوری نشست که در اشغال سه ابرقدرت بود. همه اذعان دارند که دهۀ ۱۳۲۰ دهۀ آزادیهای سیاسی بود. اما این دهه پایان خوشی نداشت و در اوایل دهۀ ۱۳۳۰ جنگ قدرتی میان شاه و مصدق پدید آمد. با آنکه این نزاع در نهایت به نفع شاه تمام شد، اما فراز و فرود بسیار بحرانی و نحوۀ اتمام آن یک مرتبۀ دیگر به نهاد سلطنت آسیب زد. در سالهای بعد، دوباره همان دوگانۀ شوم تکرار شد: توسعه یا آزادی سیاسی؟
نظارهگران هوشمند و سیاستشناس از همان دهۀ ۱۳۳۰ باید تشخیص میدادند که در نزاع سیاسی بعدی، هدف دیگر نه «شخص» پادشاه، بلکه «نهاد» پادشاه خواهد بود. تا اینجا هدف نزاعهای سیاسی «شخص» شاه بود: «ناصرالدین»شاه، «محمدعلی»شاه، «احمد»شاه، «رضا»شاه... کسی با نفس «شاهی» عنادی نداشت. اما هدف سیاسی بعدی «تاجوتخت» بود، زیرا زمانه عوض شده بود و اندیشههایی دنیا را تسخیر میکرد که هیچ جایگاهی برای نهاد سلطنت قائل نبود؛ حتی مشروطهاش.
دنیا از زمانی که میرزا رضا به سمت شاه شهید شلیک کرد، بسیار عوض شده بود. در واقع، در زمان محمدرضاشاه از آن دنیای قدیم چیزی نمانده بود و خود شاه نیز با شدت و شتاب بخشیدن به مدرنسازی بقایای اجتماعی دنیای قدیم را به دست خود از میان میبرد. دنیا مدرنتر از آن شده بود که چنین شاهی را تحمل کند؛ چه دنیای ایران و چه دنیای خارج! و از همه مهمتر با توسعۀ شهرنشینی و گسترش مختصات زندگی مدنی (و در نتیجه، اوجگیری تودۀ شهری و طبقۀ متوسط نوظهور)، نخبگان و کنشگران سیاسی جدیدی وارد میدان شده بودند که سخت دلبستۀ آرمانگرایی سیاسی بودند. واپسین نبرد برای نهاد پادشاهی بسیار دشوار بود... در یک کلام: شاه در نبرد در برابر سه ایدئولوژی نیرومندِ مارکسیسم، جمهوریخواهی و اسلامگرایی، عاجز و دستبسته بود. از این پس تنها مسئله «زمان» بود. به محض اینکه پیروان این سه ایدئولوژی متحد میشدند، شکست این شاهِ غیرقُدسیشده حتمی بود...
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«مرگ بر لیبرالیسم» (تا اطلاع ثانوی)
من لیبرالم و صریحتر از هر کسی همینجا از نظم کاپیتالیستی دفاع کردهام و در گفتارها و نوشتارهایم نیز دلایل آن را مفصل شرح دادهام. هر انتقادی را هم به دیدۀ منت میپذیرم. اصلاً مشکلمان را هم در این میدانم که از روزی که پا به عصر جدید گذاشتیم و کشور گام در مسیر مدرنیزاسیون دستوری نهاد، هیچگاه به خودمان فرصت ندادیم با نظم کاپیتالیستی به عنوان الگوی اقتصادی و با لیبرالیسم که ایدئولوژی و روح این الگوست، به درستی آشنا شویم ــ به ویژه روشنفکرانمان که ظهورشان همزمان بود با انواع ایدئولوژیهای ضدلیبرال و ضدسرمایهداری. دربارۀ نظم سرمایهداری نیز موضعم روشن است: هر چه زودتر به حداقلهای لازم و ضروری نظم کاپیتالیستی و نظام لیبرال تن دهیم، زودتر عقبماندگیهایمان را جبران میکنیم. اگر به اقتصاد لیبرال تن دهیم، هیچکس ضرر نمیکند، از جمله همانها که بسیار با آن سر ستیز دارند. برای همین عقیده، هزار حرف شنیدهام و هزاران حرف دیگر هم خواهم شنید و باکی ندارم، چون بالاترین بهروزی و عدالت ممکن برای هموطنانم و سریعترین و مطمئنترین راه توسعه و امنیت برای کشورم را ــ که تنها داشتۀ ماست ــ در همین روش تحققپذیر میدانم. (در همین کانال هم تاکنون بیستویک جلسۀ گفتار لایو دربارۀ لیبرالیسم داشتهام که در این لینک میتوانید بشنوید.)
البته پیش از هر چیز بگویم که میدانم آنچه این روزها رخ میدهد بیش از آنکه آزادسازی قیمتها باشد، جهش به قیمتهای دستوری بالاتر است. کموبیش همیشه همین بوده است. البته این بار قرار است با چاشنی جیرهبندی کوپنی نیز همراه شود. آنچه در این نوشتار میگویم کلیتر از رخدادهای این روزهاست. بحث این است که آیا به عنوان یک لیبرال با آزادسازی قیمتها و اصلاً با آن دسته سیاستهای اقتصادی که جزء دستهبندی سیاستهای لیبرال است، موافقم یا نه. قاعدتاً من باید با برداشتن یارانهها و آزاد کردن قیمتها ــ که سیاستی لیبرال است ــ موافق باشم، اما مخالفم. سیاست آزادسازی قیمت فقط یکی از اصول اقتصاد آزاد است. یک اصل زمانی میتواند کارآمد و مفید باشد که با سایر اصول اجرا شود. در غیر این صورت فقط به بدبختی و دشواری مردم و به باتلاق اقتصادی موجود دامن میزند.
من نمیگویم در کوتاه مدت و ناگهان تمام اصول لیبرالیسم بیکموکاست اجرا شود، اما دستکم چند اصل آن را الزاماً باید با هم یا در پی هم اجرا کرد. نمیشود که هر از گاهی فقط قیمت چند کالای اساسی آزاد شود و بعد هم در جدلی پوچ، گروهی از این سیاست به عنوان «سیاستی لیبرال» دفاع کنند و گروهی دیگر هم با انگ «لیبرال» بودنِ این سیاست و پیامدهای تورمی و رنج و سختی آن برای مردم، بر سیاستهای لیبرال و لیبرالها بتازند. از این مضحکتر نمیشود!
من، به بانگ رسا میگویم: با اجرای آزادسازی قیمتها، در هر زمانی و از سوی هر دولت و هر کسی، اگر با سایر اصول اساسی اقتصاد آزاد همراه نباشد، مخالفم. اگر هم کسی بود که به اسم دفاع از اقتصاد آزاد از چنین روش نادرستی دفاع کرد، یا از لیبرالیسم چیزی نمیدانم، یا رانتی در این سیاست نصیبش میشود و خود را پشت لیبرالبازی قایم کرده تا دلسوز به نظر برسد، یا اختلالات اخلاقی و روانی حادتری دارد.
اگر فقط یک اصل اقتصاد آزاد به تنهایی اجرا شود، اصلاً میتواند پیامدهای مهلکی برای بخشی از مردم داشته باشد. اصلاً چه کسی گفته که اجرای سیاست اقتصاد آزاد را باید از قیمت کالاها آغاز کرد؟ آیا علت این اصرار بیشتر این نیست که کفگیر فلان دولت به ته دیگ خورده و منابع تأمین سوبسید را ندارد و حالا ایدههای لیبرال عزیز شده؟ چرا همیشه باید جراحیهای اقتصادی از این دست را از شکم مردم ــ یعنی امور مربوط به معیشت مردم ــ آغاز کرد؟ این نقطه باید آخرین نقطۀ جراحی باشد، نه نقطۀ آغاز آن!
مگر میشود وقتی کشور زیر انبوهی از تحریمهاست، تورم افسارگسیخته نفس مردم را گرفته، ارز با مداخلۀ شدید دولت به شکل صوری تثبیت شده، مبادلات تجارت خارجی مدتهاست مختل شده و حتی در مبادلات مالی بینالمللی مشکلات حاد داریم، از آزادسازی قیمت صحبت کرد؟ مدت زیادی است که دعوای اساساً بیربط و مضحکی میان موافقان و مخالفان سیاستهای لیبرال سر چیزهای مختلف درمیگیرد که البته من هیچگاه در این جدل پوچ شرکت نکردهام. جراحی کردن فقط پاره کردن شکم و بریدن عضو معیوب نیست! مگر میشود بدون بیهوشی و انواع مقدمهچینیهای لازم جراحی کرد؟
آن اقتصاد آزاد که لیبرالیسم منادی آن است، مجموعهای از سیاستهای داخلی و خارجی است. در اینجا انبوهی از تقدم و تأخرهای اقتصادی مهم وجود دارد که تشریح دقیق آنها بر عهدۀ اقتصاددانان است، اما مثال میزنم:...
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
من لیبرالم و صریحتر از هر کسی همینجا از نظم کاپیتالیستی دفاع کردهام و در گفتارها و نوشتارهایم نیز دلایل آن را مفصل شرح دادهام. هر انتقادی را هم به دیدۀ منت میپذیرم. اصلاً مشکلمان را هم در این میدانم که از روزی که پا به عصر جدید گذاشتیم و کشور گام در مسیر مدرنیزاسیون دستوری نهاد، هیچگاه به خودمان فرصت ندادیم با نظم کاپیتالیستی به عنوان الگوی اقتصادی و با لیبرالیسم که ایدئولوژی و روح این الگوست، به درستی آشنا شویم ــ به ویژه روشنفکرانمان که ظهورشان همزمان بود با انواع ایدئولوژیهای ضدلیبرال و ضدسرمایهداری. دربارۀ نظم سرمایهداری نیز موضعم روشن است: هر چه زودتر به حداقلهای لازم و ضروری نظم کاپیتالیستی و نظام لیبرال تن دهیم، زودتر عقبماندگیهایمان را جبران میکنیم. اگر به اقتصاد لیبرال تن دهیم، هیچکس ضرر نمیکند، از جمله همانها که بسیار با آن سر ستیز دارند. برای همین عقیده، هزار حرف شنیدهام و هزاران حرف دیگر هم خواهم شنید و باکی ندارم، چون بالاترین بهروزی و عدالت ممکن برای هموطنانم و سریعترین و مطمئنترین راه توسعه و امنیت برای کشورم را ــ که تنها داشتۀ ماست ــ در همین روش تحققپذیر میدانم. (در همین کانال هم تاکنون بیستویک جلسۀ گفتار لایو دربارۀ لیبرالیسم داشتهام که در این لینک میتوانید بشنوید.)
البته پیش از هر چیز بگویم که میدانم آنچه این روزها رخ میدهد بیش از آنکه آزادسازی قیمتها باشد، جهش به قیمتهای دستوری بالاتر است. کموبیش همیشه همین بوده است. البته این بار قرار است با چاشنی جیرهبندی کوپنی نیز همراه شود. آنچه در این نوشتار میگویم کلیتر از رخدادهای این روزهاست. بحث این است که آیا به عنوان یک لیبرال با آزادسازی قیمتها و اصلاً با آن دسته سیاستهای اقتصادی که جزء دستهبندی سیاستهای لیبرال است، موافقم یا نه. قاعدتاً من باید با برداشتن یارانهها و آزاد کردن قیمتها ــ که سیاستی لیبرال است ــ موافق باشم، اما مخالفم. سیاست آزادسازی قیمت فقط یکی از اصول اقتصاد آزاد است. یک اصل زمانی میتواند کارآمد و مفید باشد که با سایر اصول اجرا شود. در غیر این صورت فقط به بدبختی و دشواری مردم و به باتلاق اقتصادی موجود دامن میزند.
من نمیگویم در کوتاه مدت و ناگهان تمام اصول لیبرالیسم بیکموکاست اجرا شود، اما دستکم چند اصل آن را الزاماً باید با هم یا در پی هم اجرا کرد. نمیشود که هر از گاهی فقط قیمت چند کالای اساسی آزاد شود و بعد هم در جدلی پوچ، گروهی از این سیاست به عنوان «سیاستی لیبرال» دفاع کنند و گروهی دیگر هم با انگ «لیبرال» بودنِ این سیاست و پیامدهای تورمی و رنج و سختی آن برای مردم، بر سیاستهای لیبرال و لیبرالها بتازند. از این مضحکتر نمیشود!
من، به بانگ رسا میگویم: با اجرای آزادسازی قیمتها، در هر زمانی و از سوی هر دولت و هر کسی، اگر با سایر اصول اساسی اقتصاد آزاد همراه نباشد، مخالفم. اگر هم کسی بود که به اسم دفاع از اقتصاد آزاد از چنین روش نادرستی دفاع کرد، یا از لیبرالیسم چیزی نمیدانم، یا رانتی در این سیاست نصیبش میشود و خود را پشت لیبرالبازی قایم کرده تا دلسوز به نظر برسد، یا اختلالات اخلاقی و روانی حادتری دارد.
اگر فقط یک اصل اقتصاد آزاد به تنهایی اجرا شود، اصلاً میتواند پیامدهای مهلکی برای بخشی از مردم داشته باشد. اصلاً چه کسی گفته که اجرای سیاست اقتصاد آزاد را باید از قیمت کالاها آغاز کرد؟ آیا علت این اصرار بیشتر این نیست که کفگیر فلان دولت به ته دیگ خورده و منابع تأمین سوبسید را ندارد و حالا ایدههای لیبرال عزیز شده؟ چرا همیشه باید جراحیهای اقتصادی از این دست را از شکم مردم ــ یعنی امور مربوط به معیشت مردم ــ آغاز کرد؟ این نقطه باید آخرین نقطۀ جراحی باشد، نه نقطۀ آغاز آن!
مگر میشود وقتی کشور زیر انبوهی از تحریمهاست، تورم افسارگسیخته نفس مردم را گرفته، ارز با مداخلۀ شدید دولت به شکل صوری تثبیت شده، مبادلات تجارت خارجی مدتهاست مختل شده و حتی در مبادلات مالی بینالمللی مشکلات حاد داریم، از آزادسازی قیمت صحبت کرد؟ مدت زیادی است که دعوای اساساً بیربط و مضحکی میان موافقان و مخالفان سیاستهای لیبرال سر چیزهای مختلف درمیگیرد که البته من هیچگاه در این جدل پوچ شرکت نکردهام. جراحی کردن فقط پاره کردن شکم و بریدن عضو معیوب نیست! مگر میشود بدون بیهوشی و انواع مقدمهچینیهای لازم جراحی کرد؟
آن اقتصاد آزاد که لیبرالیسم منادی آن است، مجموعهای از سیاستهای داخلی و خارجی است. در اینجا انبوهی از تقدم و تأخرهای اقتصادی مهم وجود دارد که تشریح دقیق آنها بر عهدۀ اقتصاددانان است، اما مثال میزنم:...
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
اما مثال میزنم: پیش از آنکه آزادسازی قیمتها رخ دهد، باید در سیاست خارجی تنشزدایی صورت گیرد تا با توجه به پایین بودن هزینههای تولید در ایران، پیشتر بتوان به طور گسترده جذب سرمایه کرد و از آن مهمتر صادرات کشور را از موانع نفسگیر موجود آزاد کرد تا ریال تثبیت شود.
پیششرط آزادسازی اقتصاد این است که ابتدا ثباتی حداقلی در اقتصاد وجود داشته باشد: تورم تکرقمی باشد و رشد اقتصادی به سطح مناسبی رسیده باشد. تنها وقتی تورم تکرقمی شده باشد و تجارت خارجی در وضع مناسبی باشد، شهروند ایرانی میتواند آن بار اضافی آزادسازی قیمتها را تحمل کند و در عرض دو سه سال آسیبهای واردشده به جیب و معیشتش را جبران کند.
نمیشود که هر بخش از اقتصاد آزاد که به ضرر شهروندان است، اجرا شود و آن بخش که به ضرر دولت و درآمدهای دولتی است، ممنوع بماند! مگر میشود چنین چیزی؟ سادهترین مثال آن عوارض و مالیاتهای سنگینی است که روی خودرو (و همۀ کالاهای وارداتی دیگر) وجود دارد! چرا شهروند ایرانی باید مجبور باشد با پولی که میتواند سوار خودروی باکیفیت شود، خودروی قدیمیشده و بیکیفیت داخلی یا خارجی بخرد؟ بگذارید یک نکتۀ مهمی بگویم...
به طرز عجیبی اقتصاد ما همیشه مصرفکنندهستیز بوده است! تولیدکننده مقدس است و مصرفکننده موجود بدبخت و بیچارهای که همیشه مجبور است بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند تا تولیدکننده از عرش کبریاییاش پایین نیاید! بله! تولید ارزشمند است! اما تولیدی که مصرفکنندهمحور نباشد، ستم است! سوزاندن ثروت است. اصلاً این نوع حمایت ما از تولید خود به تضعیف تولید میانجامد. خواباندن تولیدکنندۀ داخلی در پر قوی انواع گمرکیهای حمایتی، هر تولیدکنندهای را کرخت و فربه میکند. وقتی تولیدکننده ایمن باشد، چرا باید برای جلب خاطر خریدار تلاش کند؟ وقتی با مداخلۀ سیاسی در بازار تولیدکننده را از رقابت منصفانه با تولیدکنندۀ جهانی معاف میکنیم، تولیدکننده هم دیگر تلاش نمیکند خود را ارتقا دهد. این تنبلسازی تولید است، نه حمایت! همه از این وضع متضرر میشوند: مصرفکننده و تولیدکننده هر دو! ما یک خطای شناختی اساسی داریم! تولید فینفسه ارزش نیست! تولید به این دلیل ارزش است که باعث ایجاد ثروت میشود. هنر یک اقتصاد «ثروتسازی» است، نه تولید به هر قیمتی. تولیدی که بخواهد باعث ثروتسوزی بشود، نباشد بهتر است. هدف از سیاستهای اقتصادی ایجاد ثروت است و «یکی از راهها»ی ایجاد ثروت «تولید» است.
در اقتصاد لیبرال شهروند این حق را دارد که به کالای باکیفیت خارجی دسترسی داشته باشد، بدون اینکه مجبور باشد بیرحمانهترین عوارض و مالیات را پرداخت کند. چرا آزادسازی را از آنجا شروع نمیکنید؟ احیاناً ملت ایران گروگان تولیدکنندگان داخلی شده است؟ یک شهروند برای مثال یک میلیارد تومان پول دارد. با نیمی از آن یک میلیارد میتواند یک خودروی باکیفیت خارجی بخرد و با نیم دیگرش کسبوکار کند و ثروتی بیندوزد! اما الان باید کل آن یک میلیارد را بدهد بابت خرید خودرویی که کیفیتی به مراتب پایینتر از آن خودروی نیممیلیاردی خارجی دارد. این ستم در کل اقتصاد ما جاری است.
به اسم اینکه آزادسازی حاملهای سوخت یک تدبیر مناسب و ضروری در اقتصاد آزاد است، از گران شدن بنزین در بدترین شرایط دفاع کردند. البته میدانم برای دولتی که پول ندارد یارانه دهد، راهحل دیگری هم وجود ندارد! باید کالا را گران کند. اما از آنجا که کشور در بدترین شرایط تحریم بود و ارز افسار پاره کرده بود، آن همه هزینه به مردم و کشور وارد کردیم و دوباره بعد از یکی و دو سال دوباره برگشتیم سر جای اول، چهبسا بدتر! همۀ آن دلایلی که آن زمان دولت را مجبور کرد یارانۀ سوخت را کم کند، امروز به شکل حادتری وجود دارد... حالا چاره چیست؟ این دورهای باطل پدر مردم را درآورده! کی قرار است از این دورهای باطل آزاد شویم؟
به عنوان یک لیبرال تنها زمانی از سیاستهای به اصطلاح لیبرال دفاع میکنم که گزینشی و برای رفع گرفتاری و کمبود بودجۀ دولت نباشد. نمیشود که ضدلیبرالترین سیاستهای داخلی و خارجی را در پیش بگیریم، اما وقتی گیر میکنیم یک نیمچه سیاست لیبرال که فقط هم به نفع دولت است اجرا کنیم و وقتی روزگار مردم سیاه شد، بگوییم همهاش تقصیر ایدههای لیبرال است! بهتر است جراحی اقتصادی را از خود دولت شروع کنیم تا وقتی همهچیز مهیا شد و زمینهها چیده شد، برسیم به شکم مردم.
من با اجرای هر گونه سیاست و تدبیر لیبرال، در غیاب اصول اولیۀ لیبرال و بدون ایجاد پیشزمینههای لازم، مخالفم! مخالفم! مخالفم! اصلاً تا اطلاع ثانوی مرگ بر لیبرالیسم!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما مثال میزنم: پیش از آنکه آزادسازی قیمتها رخ دهد، باید در سیاست خارجی تنشزدایی صورت گیرد تا با توجه به پایین بودن هزینههای تولید در ایران، پیشتر بتوان به طور گسترده جذب سرمایه کرد و از آن مهمتر صادرات کشور را از موانع نفسگیر موجود آزاد کرد تا ریال تثبیت شود.
پیششرط آزادسازی اقتصاد این است که ابتدا ثباتی حداقلی در اقتصاد وجود داشته باشد: تورم تکرقمی باشد و رشد اقتصادی به سطح مناسبی رسیده باشد. تنها وقتی تورم تکرقمی شده باشد و تجارت خارجی در وضع مناسبی باشد، شهروند ایرانی میتواند آن بار اضافی آزادسازی قیمتها را تحمل کند و در عرض دو سه سال آسیبهای واردشده به جیب و معیشتش را جبران کند.
نمیشود که هر بخش از اقتصاد آزاد که به ضرر شهروندان است، اجرا شود و آن بخش که به ضرر دولت و درآمدهای دولتی است، ممنوع بماند! مگر میشود چنین چیزی؟ سادهترین مثال آن عوارض و مالیاتهای سنگینی است که روی خودرو (و همۀ کالاهای وارداتی دیگر) وجود دارد! چرا شهروند ایرانی باید مجبور باشد با پولی که میتواند سوار خودروی باکیفیت شود، خودروی قدیمیشده و بیکیفیت داخلی یا خارجی بخرد؟ بگذارید یک نکتۀ مهمی بگویم...
به طرز عجیبی اقتصاد ما همیشه مصرفکنندهستیز بوده است! تولیدکننده مقدس است و مصرفکننده موجود بدبخت و بیچارهای که همیشه مجبور است بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند تا تولیدکننده از عرش کبریاییاش پایین نیاید! بله! تولید ارزشمند است! اما تولیدی که مصرفکنندهمحور نباشد، ستم است! سوزاندن ثروت است. اصلاً این نوع حمایت ما از تولید خود به تضعیف تولید میانجامد. خواباندن تولیدکنندۀ داخلی در پر قوی انواع گمرکیهای حمایتی، هر تولیدکنندهای را کرخت و فربه میکند. وقتی تولیدکننده ایمن باشد، چرا باید برای جلب خاطر خریدار تلاش کند؟ وقتی با مداخلۀ سیاسی در بازار تولیدکننده را از رقابت منصفانه با تولیدکنندۀ جهانی معاف میکنیم، تولیدکننده هم دیگر تلاش نمیکند خود را ارتقا دهد. این تنبلسازی تولید است، نه حمایت! همه از این وضع متضرر میشوند: مصرفکننده و تولیدکننده هر دو! ما یک خطای شناختی اساسی داریم! تولید فینفسه ارزش نیست! تولید به این دلیل ارزش است که باعث ایجاد ثروت میشود. هنر یک اقتصاد «ثروتسازی» است، نه تولید به هر قیمتی. تولیدی که بخواهد باعث ثروتسوزی بشود، نباشد بهتر است. هدف از سیاستهای اقتصادی ایجاد ثروت است و «یکی از راهها»ی ایجاد ثروت «تولید» است.
در اقتصاد لیبرال شهروند این حق را دارد که به کالای باکیفیت خارجی دسترسی داشته باشد، بدون اینکه مجبور باشد بیرحمانهترین عوارض و مالیات را پرداخت کند. چرا آزادسازی را از آنجا شروع نمیکنید؟ احیاناً ملت ایران گروگان تولیدکنندگان داخلی شده است؟ یک شهروند برای مثال یک میلیارد تومان پول دارد. با نیمی از آن یک میلیارد میتواند یک خودروی باکیفیت خارجی بخرد و با نیم دیگرش کسبوکار کند و ثروتی بیندوزد! اما الان باید کل آن یک میلیارد را بدهد بابت خرید خودرویی که کیفیتی به مراتب پایینتر از آن خودروی نیممیلیاردی خارجی دارد. این ستم در کل اقتصاد ما جاری است.
به اسم اینکه آزادسازی حاملهای سوخت یک تدبیر مناسب و ضروری در اقتصاد آزاد است، از گران شدن بنزین در بدترین شرایط دفاع کردند. البته میدانم برای دولتی که پول ندارد یارانه دهد، راهحل دیگری هم وجود ندارد! باید کالا را گران کند. اما از آنجا که کشور در بدترین شرایط تحریم بود و ارز افسار پاره کرده بود، آن همه هزینه به مردم و کشور وارد کردیم و دوباره بعد از یکی و دو سال دوباره برگشتیم سر جای اول، چهبسا بدتر! همۀ آن دلایلی که آن زمان دولت را مجبور کرد یارانۀ سوخت را کم کند، امروز به شکل حادتری وجود دارد... حالا چاره چیست؟ این دورهای باطل پدر مردم را درآورده! کی قرار است از این دورهای باطل آزاد شویم؟
به عنوان یک لیبرال تنها زمانی از سیاستهای به اصطلاح لیبرال دفاع میکنم که گزینشی و برای رفع گرفتاری و کمبود بودجۀ دولت نباشد. نمیشود که ضدلیبرالترین سیاستهای داخلی و خارجی را در پیش بگیریم، اما وقتی گیر میکنیم یک نیمچه سیاست لیبرال که فقط هم به نفع دولت است اجرا کنیم و وقتی روزگار مردم سیاه شد، بگوییم همهاش تقصیر ایدههای لیبرال است! بهتر است جراحی اقتصادی را از خود دولت شروع کنیم تا وقتی همهچیز مهیا شد و زمینهها چیده شد، برسیم به شکم مردم.
من با اجرای هر گونه سیاست و تدبیر لیبرال، در غیاب اصول اولیۀ لیبرال و بدون ایجاد پیشزمینههای لازم، مخالفم! مخالفم! مخالفم! اصلاً تا اطلاع ثانوی مرگ بر لیبرالیسم!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«ناتو، همسایۀ دیواربهدیوار روسیه»
فنلاند ــ و سوئد ــ در یکقدمی ناتو
سرانجام توفانی که با جنگ اکراین وزیدن گرفت، در آستانۀ آن است که برگی از تاریخ را ورق بزند. فنلاند امروز رسماً اعلام کرد میخواهد به ناتو بپیوندد. این تحولی بزرگ در تاریخ سیاسی اروپاست! کافی است کمی رسانههای جهان را نگاه کنید تا به این مسئله پی ببرید... نشریۀ مهمی مانند اشپیگل مینویسد: «عصر جدیدی آغاز میشود». با هیچ توجیهی نمیتوان این واقعیت را کتمان کرد که پیوستن فنلاند به ناتو شکست بزرگی برای روسیه است.
هر چه از ابتدای جنگ گذشت و ترس اروپاییها از میزان اراده و توانایی نظامی روسیه بیشتر ریخت، هم در کمک کردن به اکراین جسورتر شدند و هم در گسترش ناتو راسختر شدند. کیفیت و کمیت کمکهایی که از سوی غرب به اکراین سرازیر میشود، نشان میدهد غرب عزمش را جزم کرده تا اجازه ندهد روسیه در اکراین حتی یک پیروزی خفیف به دست آورد. البته مقاومت شگفتآور اکراینیها نیز ارادۀ غرب را تقویت کرد، زیرا مطمئنند کمکشان به دست رزمندگان باارادهای میرسد. مقاومتِ چند صد نیروی آزوف در کارخانۀ فولاد ماریوپول را باید در زمرۀ دلاوریهای تاریخ بنویسیم؛ چه از اکراینیها خوشمان بیاید چه نه.
سرانجام رسیدیم به نکتهای که در روز اول جنگ همینجا در اولین تحلیلم از جنگ نوشتم. گفته بودم:
«صورتمسئلهای که در رسانهها و اذهان مطرح است، صورتمسئلۀ نادرستی است. مسئله مواجهۀ روسیه با غرب نیست! بلکه پرسش این است که «ملتهای همسایه با روسیه در میان دو میدان جاذبۀ شرق و غرب چه باید بکنند؟» آن چیزی که باعث توسعۀ ناتو به شرق شد، خواست همین ملتها بود، نه صرفاً خواست آمریکا یا کشورهای ناتو! این میل همسایگان روسیه به ائتلاف نظامی با غرب، ریشه در خاطرات بدی دارد که از خودکامگیهای کرملین در ذهن دارند.»
پانزده سال قبل فقط یک اقلیت از اکراینها تمایل داشتند اکراین به ناتو بپیوندند. هر چه درگیری با روسیه شدیدتر شد و تجاوزکاری روسها جدیتر شد، تمایل به ناتو هم فزونی یافت. فنلاند و سوئد هیچگاه تمایلی برای پیوستن به ناتو نداشتند، اما با دیدن خارکیف و ماریوپول که زیر آتش روسها میسوختند، تغییر موضع دادند. هیچ کشوری بدون ارادۀ ملی (یعنی بدون تصویب پارلمانش) به ناتو نمیپیوندد. حالا اگر روسیه در برابر پیوستن فنلاند به ناتو واکنشی درخور نشان ندهد، متحمل شکست بزرگی شده است. کافی است به جواب مسکو به احتمال پیوستن فنلاند به ناتو توجه کنیم: مسکو پیوستن فنلاند به ناتو را تهدید بسیار بزرگی برای خود میداند. یعنی جنگ اکراین نه تنها یک تهدید را خنثی نکرد، بلکه تهدیدی بزرگتر هم برای روسیه پدید آورد.
بیایید یک بار اهدافی را که مسکو در آغاز حمله به اکراین برمیشمرد، مرور کنیم: نظامیزدایی از اکراین، نازیزدایی، بازتعریف رابطۀ اکراین و روسیه و جلوگیری از پیوستن اکراین به ناتو. طبعاً با تحقق این اهداف از جداییطلبان روس هم حمایت میکرد. اما ایدۀ «نظامیزدایی» که از ابتدا نیز ابلهانه به نظر میرسید، نه تنها محقق نشد که اکراین بیش از پیش تسلیح شد. «نازیزدایی» ــ یعنی خلعسلاح کسانی که روسیه آنها را نازی مینامد ــ نیز مطلقاً محقق نشد. این طور که پیداست نیروهای آزوف حاضرند بمیرند اما اسلحه را زمین نگذارند! نزدیکی اکراین به غرب هم بسیار بیشتر شد. عملاً نهایت اتحاد نظامی و سیاسی میان اکراین و غرب پدید آمده است. اکراین دیگر بخشی از غرب است. وقتی روسیه فهمید نمیتواند به راحتی کییف و بخش عمدۀ اکراین را تصرف کند، از جبهۀ شمالی عقبنشینی کرد و روی شرق تمرکز کرد تا کل دنباس در شرق و چند شهر استراتژیک را بگیرد. اما در این هدف نیز تا امروز بسیار ناموفق بوده. همین دیروز خبر رسید اکراینیها روسها را از اطراف خارکیف عقب راندهاند.
البته مشخص بود که پوتین میخواهد دامنۀ جنگ را کوچک کند و زودتر بساط آن را جمع کند (که پس از نابخردیِ شروع جنگ ایدۀ عاقلانهای بود). اما هنوز نتوانسته یک پیروزی چشمگیر به دست آورد تا بتواند حتی همین ایده را هم پیاده کند. بلوفهای روسیه هم یکی یکی توخالی از کار درآمد: ترساندن اروپاییها از جنگ جهانی از همان اول هم مشخص بود پوچ است، زیرا روسیه متحدی که حاضر به جنگ در کنارش باشد ندارد. یگانه متحد جنگیاش، لوکاشنکو، نیز به رغم چربزبانی برای پوتین نسبتاً عاقلانه عمل کرد. جنگ جهانی متحد میخواهد که روسیه ندارد. جنگ هستهای نیز از اول مشخص بود چیزی مگر بلوف نیست. جنگ هستهای علیه اکراین؟ بهکارگیری تسلیحات هستهای علیه یک قدرت غیرهستهای معنا و دلیلی ندارد. جنگ هستهای در برابر یک قدرت هستهای هم بیمعناست! کسی که در خانۀ شیشهای نشسته است، سنگپرانی نمیکند. غرب که بیشتر از روسیه تسلیحات هستهای دارد!
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
فنلاند ــ و سوئد ــ در یکقدمی ناتو
سرانجام توفانی که با جنگ اکراین وزیدن گرفت، در آستانۀ آن است که برگی از تاریخ را ورق بزند. فنلاند امروز رسماً اعلام کرد میخواهد به ناتو بپیوندد. این تحولی بزرگ در تاریخ سیاسی اروپاست! کافی است کمی رسانههای جهان را نگاه کنید تا به این مسئله پی ببرید... نشریۀ مهمی مانند اشپیگل مینویسد: «عصر جدیدی آغاز میشود». با هیچ توجیهی نمیتوان این واقعیت را کتمان کرد که پیوستن فنلاند به ناتو شکست بزرگی برای روسیه است.
هر چه از ابتدای جنگ گذشت و ترس اروپاییها از میزان اراده و توانایی نظامی روسیه بیشتر ریخت، هم در کمک کردن به اکراین جسورتر شدند و هم در گسترش ناتو راسختر شدند. کیفیت و کمیت کمکهایی که از سوی غرب به اکراین سرازیر میشود، نشان میدهد غرب عزمش را جزم کرده تا اجازه ندهد روسیه در اکراین حتی یک پیروزی خفیف به دست آورد. البته مقاومت شگفتآور اکراینیها نیز ارادۀ غرب را تقویت کرد، زیرا مطمئنند کمکشان به دست رزمندگان باارادهای میرسد. مقاومتِ چند صد نیروی آزوف در کارخانۀ فولاد ماریوپول را باید در زمرۀ دلاوریهای تاریخ بنویسیم؛ چه از اکراینیها خوشمان بیاید چه نه.
سرانجام رسیدیم به نکتهای که در روز اول جنگ همینجا در اولین تحلیلم از جنگ نوشتم. گفته بودم:
«صورتمسئلهای که در رسانهها و اذهان مطرح است، صورتمسئلۀ نادرستی است. مسئله مواجهۀ روسیه با غرب نیست! بلکه پرسش این است که «ملتهای همسایه با روسیه در میان دو میدان جاذبۀ شرق و غرب چه باید بکنند؟» آن چیزی که باعث توسعۀ ناتو به شرق شد، خواست همین ملتها بود، نه صرفاً خواست آمریکا یا کشورهای ناتو! این میل همسایگان روسیه به ائتلاف نظامی با غرب، ریشه در خاطرات بدی دارد که از خودکامگیهای کرملین در ذهن دارند.»
پانزده سال قبل فقط یک اقلیت از اکراینها تمایل داشتند اکراین به ناتو بپیوندند. هر چه درگیری با روسیه شدیدتر شد و تجاوزکاری روسها جدیتر شد، تمایل به ناتو هم فزونی یافت. فنلاند و سوئد هیچگاه تمایلی برای پیوستن به ناتو نداشتند، اما با دیدن خارکیف و ماریوپول که زیر آتش روسها میسوختند، تغییر موضع دادند. هیچ کشوری بدون ارادۀ ملی (یعنی بدون تصویب پارلمانش) به ناتو نمیپیوندد. حالا اگر روسیه در برابر پیوستن فنلاند به ناتو واکنشی درخور نشان ندهد، متحمل شکست بزرگی شده است. کافی است به جواب مسکو به احتمال پیوستن فنلاند به ناتو توجه کنیم: مسکو پیوستن فنلاند به ناتو را تهدید بسیار بزرگی برای خود میداند. یعنی جنگ اکراین نه تنها یک تهدید را خنثی نکرد، بلکه تهدیدی بزرگتر هم برای روسیه پدید آورد.
بیایید یک بار اهدافی را که مسکو در آغاز حمله به اکراین برمیشمرد، مرور کنیم: نظامیزدایی از اکراین، نازیزدایی، بازتعریف رابطۀ اکراین و روسیه و جلوگیری از پیوستن اکراین به ناتو. طبعاً با تحقق این اهداف از جداییطلبان روس هم حمایت میکرد. اما ایدۀ «نظامیزدایی» که از ابتدا نیز ابلهانه به نظر میرسید، نه تنها محقق نشد که اکراین بیش از پیش تسلیح شد. «نازیزدایی» ــ یعنی خلعسلاح کسانی که روسیه آنها را نازی مینامد ــ نیز مطلقاً محقق نشد. این طور که پیداست نیروهای آزوف حاضرند بمیرند اما اسلحه را زمین نگذارند! نزدیکی اکراین به غرب هم بسیار بیشتر شد. عملاً نهایت اتحاد نظامی و سیاسی میان اکراین و غرب پدید آمده است. اکراین دیگر بخشی از غرب است. وقتی روسیه فهمید نمیتواند به راحتی کییف و بخش عمدۀ اکراین را تصرف کند، از جبهۀ شمالی عقبنشینی کرد و روی شرق تمرکز کرد تا کل دنباس در شرق و چند شهر استراتژیک را بگیرد. اما در این هدف نیز تا امروز بسیار ناموفق بوده. همین دیروز خبر رسید اکراینیها روسها را از اطراف خارکیف عقب راندهاند.
البته مشخص بود که پوتین میخواهد دامنۀ جنگ را کوچک کند و زودتر بساط آن را جمع کند (که پس از نابخردیِ شروع جنگ ایدۀ عاقلانهای بود). اما هنوز نتوانسته یک پیروزی چشمگیر به دست آورد تا بتواند حتی همین ایده را هم پیاده کند. بلوفهای روسیه هم یکی یکی توخالی از کار درآمد: ترساندن اروپاییها از جنگ جهانی از همان اول هم مشخص بود پوچ است، زیرا روسیه متحدی که حاضر به جنگ در کنارش باشد ندارد. یگانه متحد جنگیاش، لوکاشنکو، نیز به رغم چربزبانی برای پوتین نسبتاً عاقلانه عمل کرد. جنگ جهانی متحد میخواهد که روسیه ندارد. جنگ هستهای نیز از اول مشخص بود چیزی مگر بلوف نیست. جنگ هستهای علیه اکراین؟ بهکارگیری تسلیحات هستهای علیه یک قدرت غیرهستهای معنا و دلیلی ندارد. جنگ هستهای در برابر یک قدرت هستهای هم بیمعناست! کسی که در خانۀ شیشهای نشسته است، سنگپرانی نمیکند. غرب که بیشتر از روسیه تسلیحات هستهای دارد!
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
تعبیر جنگ هستهای اسم رمز کسانی بود که در غرب بودند و به هر دلیلی دوست نداشتند کسی به اکراین کمک کند تا روسیه زودتر پیروز شود و غائله بخوابد ــ اینان یا منفعت مادی داشتند (مانند اولاف شولتس) یا منفعت ایدئولوژیک (مانند چامسکی).
حال فایدۀ پیوستن فنلاند به ناتو چیست؟ فنلاند ۱.۳۰۰ کیلومتر با روسیه مرز مشترک دارد و منازعات و جنگهای تاریخی هم با هم داشتهاند (در یک گفتار جنگ فنلاند و شوروی را شرح دادهام). فنلاند یکی از بزرگترین ارتشهای اروپا را دارد که بسیار هم مجهز و مدرن است و با پیوستن فنلاند به ناتو یک نیروی نظامی نیرومند، مدرن و پرشمار به ناتو اضافه میشود. ۲۸۰ هزار نیروی نظامی و ۸۷۰ هزار نیروی ذخیره در چنتۀ فنلاند است. بعید میدانم روسیه واکنش نظامی به فنلاند نشان دهد. ضمن اینکه با توجه به عضویت فنلاند در اتحادیۀ اروپا، بدون پیوستن به ناتو نیز حمله به فنلاند حمله به اتحادیۀ اروپاست و طبق اصل ۴۲ معاهدۀ لیسبون در صورت حملۀ نظامی به یکی از کشورهای اتحادیه (در اینجا یعنی فنلاند)، دیگر کشورها باید در کنار آن کشور بایستند. به این ترتیب، به گمانم نهایت واکنشی که روسیه انجام خواهد داد این است که در کالینینگراد، استان برونمرزی روسیه در ساحل بالتیک، تسلیحات اتمی مستقر کند که این نیز واکنشی طبیعی و صرفاً صوری است.
و آخرین پرسش این است که آیا فنلاند به سادگی به ناتو خواهد پیوست؟ احتمالاً چند کشور عضو ناتو کمی سنگاندازی خواهند کرد، اما از آنجا که کشورهای بزرگتر و به ویژه آمریکا از عضویت فنلاند (و سوئد) در ناتو حمایت میکنند، این مشکلات با مذاکرات حل خواهد شد. اولین کشوری که خواسته از این فرصت برای امتیازگیری استفاده کند ترکیه است. اردوغان گفته است فنلاند و سوئد خانۀ تروریستهاست. منظور او مبارزان و هواداران پکاکا است که شمار زیادی از آنها در اسکاندیناوی به سر میبرند. اردوغان همیشه خود را فردی پراگماتیست نشان داده و با مذاکره راضی خواهد شد. بقیۀ مخالفان نیز، برای مثال احتمالاً مجارستان، با فشار دیگر اعضا راضی خواهند شد.
به این ترتیب، عواقب بسیار ناخوشایند حملۀ روسیه به اکراین که پیشبینی میشد، یکی یکی محقق میشود. متحدان تاریخی روسیه به دشمنان روسیه تبدیل شدند. بریتانیا که در دو جنگ جهانی بازوی پیروزی روسیه بود، عزمش را جزم کرده تا روسیه شکست بخورد و پیشاپیش به فنلاند و سوئد قول حمایت داده؛ وضع آمریکا هم که مشخص است. پارلمان آلمان با اکثریتی خیرهکننده اجازه داد آلمان به اکراین تسلیحات سنگین بدهد. دلهای مردم اروپای شرقی بیش از پیش از روسیه رمید و پیروزی در اکراین نیز فعلاً دور از دسترس است و اکراین پیشاپیش به یک عضو مهم و اساسی غرب تبدیل شد... دولتمردان غربی فعلاً در صفند تا یک به یک به اکراین بروند و به زلنسکی ابراز ارادت کنند. با چند سطر دیگر از نوشتهام در روز نخست جنگ اکراین این متن را پایان میدهم:
«روسیه خطا کرد! مرد دائمالخمری که به کتک زدن همسر و فرزندانش عادت داشت، سالها بود وانمود میکرد خوشاخلاق شده و دیگر روی خانوادهاش کمربند نمیکشد! اما باز روسیه به سراغ کمد قدیمی رفت، بطریهای ودکا را درآورد، مست کرد و زن و بچهاش را زیر کتک گرفت. این بدترین پیام را به سایر همسایگان روسیه مخابره کرد.»
مجموعه نوشتههای بنده دربارۀ جنگ اکراین را در این پست میتوانید ببینید: «جنگ روسیه و اکراین»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
تعبیر جنگ هستهای اسم رمز کسانی بود که در غرب بودند و به هر دلیلی دوست نداشتند کسی به اکراین کمک کند تا روسیه زودتر پیروز شود و غائله بخوابد ــ اینان یا منفعت مادی داشتند (مانند اولاف شولتس) یا منفعت ایدئولوژیک (مانند چامسکی).
حال فایدۀ پیوستن فنلاند به ناتو چیست؟ فنلاند ۱.۳۰۰ کیلومتر با روسیه مرز مشترک دارد و منازعات و جنگهای تاریخی هم با هم داشتهاند (در یک گفتار جنگ فنلاند و شوروی را شرح دادهام). فنلاند یکی از بزرگترین ارتشهای اروپا را دارد که بسیار هم مجهز و مدرن است و با پیوستن فنلاند به ناتو یک نیروی نظامی نیرومند، مدرن و پرشمار به ناتو اضافه میشود. ۲۸۰ هزار نیروی نظامی و ۸۷۰ هزار نیروی ذخیره در چنتۀ فنلاند است. بعید میدانم روسیه واکنش نظامی به فنلاند نشان دهد. ضمن اینکه با توجه به عضویت فنلاند در اتحادیۀ اروپا، بدون پیوستن به ناتو نیز حمله به فنلاند حمله به اتحادیۀ اروپاست و طبق اصل ۴۲ معاهدۀ لیسبون در صورت حملۀ نظامی به یکی از کشورهای اتحادیه (در اینجا یعنی فنلاند)، دیگر کشورها باید در کنار آن کشور بایستند. به این ترتیب، به گمانم نهایت واکنشی که روسیه انجام خواهد داد این است که در کالینینگراد، استان برونمرزی روسیه در ساحل بالتیک، تسلیحات اتمی مستقر کند که این نیز واکنشی طبیعی و صرفاً صوری است.
و آخرین پرسش این است که آیا فنلاند به سادگی به ناتو خواهد پیوست؟ احتمالاً چند کشور عضو ناتو کمی سنگاندازی خواهند کرد، اما از آنجا که کشورهای بزرگتر و به ویژه آمریکا از عضویت فنلاند (و سوئد) در ناتو حمایت میکنند، این مشکلات با مذاکرات حل خواهد شد. اولین کشوری که خواسته از این فرصت برای امتیازگیری استفاده کند ترکیه است. اردوغان گفته است فنلاند و سوئد خانۀ تروریستهاست. منظور او مبارزان و هواداران پکاکا است که شمار زیادی از آنها در اسکاندیناوی به سر میبرند. اردوغان همیشه خود را فردی پراگماتیست نشان داده و با مذاکره راضی خواهد شد. بقیۀ مخالفان نیز، برای مثال احتمالاً مجارستان، با فشار دیگر اعضا راضی خواهند شد.
به این ترتیب، عواقب بسیار ناخوشایند حملۀ روسیه به اکراین که پیشبینی میشد، یکی یکی محقق میشود. متحدان تاریخی روسیه به دشمنان روسیه تبدیل شدند. بریتانیا که در دو جنگ جهانی بازوی پیروزی روسیه بود، عزمش را جزم کرده تا روسیه شکست بخورد و پیشاپیش به فنلاند و سوئد قول حمایت داده؛ وضع آمریکا هم که مشخص است. پارلمان آلمان با اکثریتی خیرهکننده اجازه داد آلمان به اکراین تسلیحات سنگین بدهد. دلهای مردم اروپای شرقی بیش از پیش از روسیه رمید و پیروزی در اکراین نیز فعلاً دور از دسترس است و اکراین پیشاپیش به یک عضو مهم و اساسی غرب تبدیل شد... دولتمردان غربی فعلاً در صفند تا یک به یک به اکراین بروند و به زلنسکی ابراز ارادت کنند. با چند سطر دیگر از نوشتهام در روز نخست جنگ اکراین این متن را پایان میدهم:
«روسیه خطا کرد! مرد دائمالخمری که به کتک زدن همسر و فرزندانش عادت داشت، سالها بود وانمود میکرد خوشاخلاق شده و دیگر روی خانوادهاش کمربند نمیکشد! اما باز روسیه به سراغ کمد قدیمی رفت، بطریهای ودکا را درآورد، مست کرد و زن و بچهاش را زیر کتک گرفت. این بدترین پیام را به سایر همسایگان روسیه مخابره کرد.»
مجموعه نوشتههای بنده دربارۀ جنگ اکراین را در این پست میتوانید ببینید: «جنگ روسیه و اکراین»
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«حملۀ روسیه به اکراین» (آخرین آپدیت: ۲۷ شهریور ۱۴۰۱)
از ابتدای جنگ روسیهــاکراین مجموعه مطالبی را در این باره ارائهدادهام. برخی تحلیل نوشتاری و برخی به صورت گفتار زنده بوده که فایل صوتی آنها در اینجا موجود است. مجموعه مطالب دربارۀ اکراین را با تفکیک…
از ابتدای جنگ روسیهــاکراین مجموعه مطالبی را در این باره ارائهدادهام. برخی تحلیل نوشتاری و برخی به صورت گفتار زنده بوده که فایل صوتی آنها در اینجا موجود است. مجموعه مطالب دربارۀ اکراین را با تفکیک…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«گسترش ناتو به شرق»
گفتار لایو: «توسعۀ ناتو به شرق»؛ پنجشنبه، ساعت 22:30
سرانجام آن تحول بزرگ که یک سال پیش در مخیلۀ کسی نمیگنجید، زیر سایۀ حملۀ روسیه به اکراین، رخ داد: فنلاند و سوئد رسماً درخواست عضویت در ناتو دادند. به رغم برخی سنگاندازیها بعید است مانعی جدی سر راه تحقق این عضویت باشد...
با توجه به اینکه از ابتدای جنگ اکراین مسئلۀ «گسترش ناتو به شرق» یکی از مسائل اصلی منازعه بوده، در یک گفتار لایو به تاریخچه و فرایند توسعۀ ناتو به شرق میپردازم.
با من در اینستاگرام همراه باشید:
https://instagram.com/tarikhandishii
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
گفتار لایو: «توسعۀ ناتو به شرق»؛ پنجشنبه، ساعت 22:30
سرانجام آن تحول بزرگ که یک سال پیش در مخیلۀ کسی نمیگنجید، زیر سایۀ حملۀ روسیه به اکراین، رخ داد: فنلاند و سوئد رسماً درخواست عضویت در ناتو دادند. به رغم برخی سنگاندازیها بعید است مانعی جدی سر راه تحقق این عضویت باشد...
با توجه به اینکه از ابتدای جنگ اکراین مسئلۀ «گسترش ناتو به شرق» یکی از مسائل اصلی منازعه بوده، در یک گفتار لایو به تاریخچه و فرایند توسعۀ ناتو به شرق میپردازم.
با من در اینستاگرام همراه باشید:
https://instagram.com/tarikhandishii
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Audio
«گفتاری دربارۀ گسترش ناتو به شرق»
با توجه به اینکه از ابتدای جنگ اکراین مسئلۀ گسترش ناتو به شرق همواره یکی از موضوعات اصلی مورد مناقشه بوده، و همچنین با توجه به این خبر تاریخی که سوئد و فنلاند بیطرفی خود را در نظم اروپا کنار گذاشتند و خیال دارند به ناتو بپیوندند، لازم بود در یک گفتار لایو دربارۀ گسترش ناتو بحثی داشته باشیم.
در این فایل شنیداری میتوانید این بحث را بشنوید. همچنین همۀ مطالب نوشتاری و گفتاری بنده دربارۀ جنگ روسیهـــاکراین را در این لینک میتوانید پیدا کنید: «جنگ روسیه و اکراین»
برای پیگیری مطالب بیشتر صفحۀ مرا در اینستاگرام دنبال کنید.
https://instagram.com/tarikhandishii
#گفتار_لایو #جنگ_اکراین #ناتو
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
با توجه به اینکه از ابتدای جنگ اکراین مسئلۀ گسترش ناتو به شرق همواره یکی از موضوعات اصلی مورد مناقشه بوده، و همچنین با توجه به این خبر تاریخی که سوئد و فنلاند بیطرفی خود را در نظم اروپا کنار گذاشتند و خیال دارند به ناتو بپیوندند، لازم بود در یک گفتار لایو دربارۀ گسترش ناتو بحثی داشته باشیم.
در این فایل شنیداری میتوانید این بحث را بشنوید. همچنین همۀ مطالب نوشتاری و گفتاری بنده دربارۀ جنگ روسیهـــاکراین را در این لینک میتوانید پیدا کنید: «جنگ روسیه و اکراین»
برای پیگیری مطالب بیشتر صفحۀ مرا در اینستاگرام دنبال کنید.
https://instagram.com/tarikhandishii
#گفتار_لایو #جنگ_اکراین #ناتو
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«جهانیان و گربۀ ما»
همین ایران کنونی، ایران جمهوری اسلامی، مطلوبترین ایران برای جهانیان است. در زمانی که ترامپ از هر تلاشی برای ضربه زدن به ایران بهره میبرد، در مطلبی نوشتم «رژیم چینج (تغییر رژیم) افسانه است». به این معنا که کسی دنبال تغییر رژیم در ایران نیست، فقط در پی تضعیف حداکثری ایرانند. آنها همین ایران را میخواهند، اما مهارشده.
توافق عجیبی در دنیا سر ما وجود دارد ــ ما یعنی وضع کنونی مردم ایران. بعید میدانم کشوری در جهان پیدا شود که جهانیان اینقدر از وضع موجودش راضی باشند. وضعیت موجود ایران چگونه است؟ هر توصیفی که دوست دارید از آن پیش خود ترسیم کنید! مثبت، منفی، بینظیر یا ناگوار، فرقی نمیکند! مهم نیست ارزیابی ارزشیِ شما از وضع ایران چیست... مسئله این است که همین وضعیت موجود مورد پسند همۀ دنیاست. اینکه من و شما از این وضع راضی هستیم یا نه، اینکه ما امیدواریم یا در چاه نومیدی سر در گریبان فرو کردهایم، فرقی نمیکند؛ البته نکتۀ جالب روزگار ما این است که مسئولان هم پابهپای مردم ــ چهبسا برخی بیشتر از مردم! ــ از وضع موجود ناراضیاند! به هر حال، موضع و نظر مردم ایران برای هیچکس ــ به معنی واقعی کلمه، هیچکس! ــ در این دنیا اهمیت ندارد و هر کشوری، چه دور و چه نزدیک، از شرایط موجود ایران راضی است و در نتیجه از هر چیزی که شرایط موجود را عوض کند، خودداری میورزد.
بیایید موضع همسایگان و کشورهای دور و نزدیک را مرور کنیم و ببینیم آنها ترجیح میدهند ایران چگونه باشد. از کدام کشور شروع کنیم؟ روسیه؟ چین؟ آمریکا؟ ایران کنونی بهترین ایران برای روسیه است: ایرانی که دائم میکوشد در مسائل استراتژیک موضعی نزدیک به روسیه داشته باشد، در خاورمیانه دائم با آمریکا و متحدان آمریکا درگیر باشد، در مهمترین و راهبردیترین مسئله، یعنی نفت و گاز، مسیری را در پیش گیرد که منافع روسیه تهدید نشود. ایرانی که با درگیری سر مسئلۀ هستهای، همیشه خود را وامدار کمک و همراهی روسیه کرده باشد. ایرانی که نه تنها اهل اتحاد با غرب نیست، بلکه مخالف سرسخت غرب در خاورمیانه است. ایرانی که در برابر روسیه لبخند از لبش نمیافتد.
چین... ایران کنونی آنقدر مطلوب چین است که هر توضیحی دربارۀ آن، فقط توضیح واضحات است. ایرانی که توازن در روابط خارجیاش چنین یکسویه و شرقگرایانه است، مطلوبترین ایران برای چین است. ایرانِ قرارداد بیستوپنجساله... ایرانی که در رقابت میان چین و آمریکا، لیدر تشویقکنندگان چین است و دو دهه است مشتاقانه در رسانههایش از پیشی گرفتن قریبالوقوع چین از آمریکا سخن میگوید. نون و پنیر بامیه، پکن بزن تو زاویه! بهتر است از چین بگذریم و به همسایگان برسیم...
اسرائیل در خواب نمیدید بتواند به کشورهای عرب نزدیک شود. اسرائیلی که چند دهه با پشتیبانی آمریکا کشورهای عرب را تحقیر کرده و شکست داده بود. نسل جوان عربها باید با کینۀ اسرائیل در دل بزرگ میشدند، اما امروز اسرائیل یکی یکی کشورهای عرب را به صف متحدان خود اضافه میکند. حتی عربستان، قدرت محوری کشورهای عربی، فقط از سر رودربایستی و ظاهرسازی هنوز روابطش را با اسرائیل عادیسازی نکرده و هر نظارهگر هوشیاری میفهمد عربستان و اسرائیل در خفا روابط خوبی دارند. اگر چنین ایرانی وجود نداشت، اسرائیل در خواب هم نمیدید، بتواند با راهبردیترین دشمنانش همپیمان شود! اصلاً در غیاب چنین ایرانی، اسرائیل چگونه توجهات را از عملکرد خود منحرف سازد و به هر بهانهای مظلومنمایی کند؟ تاریخ صهیونیسم را بخوانید تا بفهمید چرا یهودیان به دشمن نیاز دارند. اصلاً کشف صهیونیسم همین بود که فهمید هویت یهودی برای حفظ خود به دشمن نیاز دارد.
و اما کشورهای عربی... درست است که عربستان و کشورهای حوزۀ خلیج فارس سر برخی مسائل دائم از سیاستهای ایران مینالند، اما همین ایران را به ایران دیگری که ممکن است متحد آمریکا باشد و صادرات نفت و گازش را با سرعت افزایش دهد، ترجیح میدهند. عربستان با بهرهگیری از شرایط نامناسب ایران در بازار نفت و گاز صادراتش را به بیش از دوازده میلیون بشکه در روز رسانده و قصد دارد به زودی آن را تا چهارده میلیون بشکه بالا ببرد... وجود ایران عربستان را برای غرب به متحدی گرانبهاتر تبدیل کرده، ضمن اینکه سعودیها با وجود ایران میتوانند جنگ علیه یمنیها را به گونهای توجیه کند که غربیها چشم روی فجایع آن ببندند و خود را به ندیدن بزنند.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
همین ایران کنونی، ایران جمهوری اسلامی، مطلوبترین ایران برای جهانیان است. در زمانی که ترامپ از هر تلاشی برای ضربه زدن به ایران بهره میبرد، در مطلبی نوشتم «رژیم چینج (تغییر رژیم) افسانه است». به این معنا که کسی دنبال تغییر رژیم در ایران نیست، فقط در پی تضعیف حداکثری ایرانند. آنها همین ایران را میخواهند، اما مهارشده.
توافق عجیبی در دنیا سر ما وجود دارد ــ ما یعنی وضع کنونی مردم ایران. بعید میدانم کشوری در جهان پیدا شود که جهانیان اینقدر از وضع موجودش راضی باشند. وضعیت موجود ایران چگونه است؟ هر توصیفی که دوست دارید از آن پیش خود ترسیم کنید! مثبت، منفی، بینظیر یا ناگوار، فرقی نمیکند! مهم نیست ارزیابی ارزشیِ شما از وضع ایران چیست... مسئله این است که همین وضعیت موجود مورد پسند همۀ دنیاست. اینکه من و شما از این وضع راضی هستیم یا نه، اینکه ما امیدواریم یا در چاه نومیدی سر در گریبان فرو کردهایم، فرقی نمیکند؛ البته نکتۀ جالب روزگار ما این است که مسئولان هم پابهپای مردم ــ چهبسا برخی بیشتر از مردم! ــ از وضع موجود ناراضیاند! به هر حال، موضع و نظر مردم ایران برای هیچکس ــ به معنی واقعی کلمه، هیچکس! ــ در این دنیا اهمیت ندارد و هر کشوری، چه دور و چه نزدیک، از شرایط موجود ایران راضی است و در نتیجه از هر چیزی که شرایط موجود را عوض کند، خودداری میورزد.
بیایید موضع همسایگان و کشورهای دور و نزدیک را مرور کنیم و ببینیم آنها ترجیح میدهند ایران چگونه باشد. از کدام کشور شروع کنیم؟ روسیه؟ چین؟ آمریکا؟ ایران کنونی بهترین ایران برای روسیه است: ایرانی که دائم میکوشد در مسائل استراتژیک موضعی نزدیک به روسیه داشته باشد، در خاورمیانه دائم با آمریکا و متحدان آمریکا درگیر باشد، در مهمترین و راهبردیترین مسئله، یعنی نفت و گاز، مسیری را در پیش گیرد که منافع روسیه تهدید نشود. ایرانی که با درگیری سر مسئلۀ هستهای، همیشه خود را وامدار کمک و همراهی روسیه کرده باشد. ایرانی که نه تنها اهل اتحاد با غرب نیست، بلکه مخالف سرسخت غرب در خاورمیانه است. ایرانی که در برابر روسیه لبخند از لبش نمیافتد.
چین... ایران کنونی آنقدر مطلوب چین است که هر توضیحی دربارۀ آن، فقط توضیح واضحات است. ایرانی که توازن در روابط خارجیاش چنین یکسویه و شرقگرایانه است، مطلوبترین ایران برای چین است. ایرانِ قرارداد بیستوپنجساله... ایرانی که در رقابت میان چین و آمریکا، لیدر تشویقکنندگان چین است و دو دهه است مشتاقانه در رسانههایش از پیشی گرفتن قریبالوقوع چین از آمریکا سخن میگوید. نون و پنیر بامیه، پکن بزن تو زاویه! بهتر است از چین بگذریم و به همسایگان برسیم...
اسرائیل در خواب نمیدید بتواند به کشورهای عرب نزدیک شود. اسرائیلی که چند دهه با پشتیبانی آمریکا کشورهای عرب را تحقیر کرده و شکست داده بود. نسل جوان عربها باید با کینۀ اسرائیل در دل بزرگ میشدند، اما امروز اسرائیل یکی یکی کشورهای عرب را به صف متحدان خود اضافه میکند. حتی عربستان، قدرت محوری کشورهای عربی، فقط از سر رودربایستی و ظاهرسازی هنوز روابطش را با اسرائیل عادیسازی نکرده و هر نظارهگر هوشیاری میفهمد عربستان و اسرائیل در خفا روابط خوبی دارند. اگر چنین ایرانی وجود نداشت، اسرائیل در خواب هم نمیدید، بتواند با راهبردیترین دشمنانش همپیمان شود! اصلاً در غیاب چنین ایرانی، اسرائیل چگونه توجهات را از عملکرد خود منحرف سازد و به هر بهانهای مظلومنمایی کند؟ تاریخ صهیونیسم را بخوانید تا بفهمید چرا یهودیان به دشمن نیاز دارند. اصلاً کشف صهیونیسم همین بود که فهمید هویت یهودی برای حفظ خود به دشمن نیاز دارد.
و اما کشورهای عربی... درست است که عربستان و کشورهای حوزۀ خلیج فارس سر برخی مسائل دائم از سیاستهای ایران مینالند، اما همین ایران را به ایران دیگری که ممکن است متحد آمریکا باشد و صادرات نفت و گازش را با سرعت افزایش دهد، ترجیح میدهند. عربستان با بهرهگیری از شرایط نامناسب ایران در بازار نفت و گاز صادراتش را به بیش از دوازده میلیون بشکه در روز رسانده و قصد دارد به زودی آن را تا چهارده میلیون بشکه بالا ببرد... وجود ایران عربستان را برای غرب به متحدی گرانبهاتر تبدیل کرده، ضمن اینکه سعودیها با وجود ایران میتوانند جنگ علیه یمنیها را به گونهای توجیه کند که غربیها چشم روی فجایع آن ببندند و خود را به ندیدن بزنند.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
(ادامه از پست پیشین...)
امارات از این بیمیلی و بیتفاوتیِ دیرینۀ ایران نسبت به تجارت آزاد، نهایت بهره را برد و ساحل جنوبی خلیج فارس را به بزرگترین مرکز ترانزیت و کانون اصلی تجارت منطقه تبدیل کرد. قطرِ کوچک به زودی جام جهانی برگزار میکند و ایران پیشنهاد میدهد مسافران جام جهانی سری هم به ما بزنند و گویا مسئولی که چنین پیشنهادی میدهد، وجه ناخوشایند و توهینآمیز مسئله را اصلاً درک نمیکند!
ایدئالترین ایران برای ترکیه همین ایران کنونی است با همین سیاستها. کافی است نگاهی به اطرافتان بیندازید تا موج سرمایهای که از ایران به سوی ترکیه سرازیر میشود را به چشم ببینید... چه موج توریستها که با این وضع پاسپورت ایرانی، یکی از معدود مقاصد مطلوبی که دارند، ترکیه است و هم مهاجران ایرانی... مگر ایرانیان در خرید خانه در ترکیه رکورد نمیزنند؟ وضع موجود باعث شده است هزاران ایرانی جلای وطن کنند و برای رهیدن از استرس و فشار و داشتن سبک زندگی مطلوب خود، به ترکیه پناه برند. ضمن اینکه گاهی به نظر میرسد ترکیه سوداهای امپراتورانه هم در سر دارد و ترجیح میدهد همسایۀ شرقیاش گیر و گرفتار باشد تا اینکه پویا و فارغ از انواع معضلات به رقیبی هرروز ثروتمندتر تبدیل شود. ضمن اینکه ترکیه به دلیل مسئلۀ کردها از هر گونه بیثباتی در ایران بیم دارد. دیگر همسایۀ ترک ایران هم همین ایران کنونی را به هر ایران دیگری ترجیح میدهد...
عراق هم در بسیاری از زمینهها با ایران رقیب است و به رغم پیوندهای سیاسی، ترجیح میدهد ایران دستبسته بماند تا رقیب انرژی عراق نشود یا تهدیدهای دیگری برایش نداشته باشد... آن بخش از عراقیهای متحد با ایران هم طبعاً متحدِ همین ایران کنونیاند و بیشتر از همه در عالم همین ایران را بر هر ایران دیگری ترجیح میدهند.
اما آمریکا و غرب... غرب به مدد وجود ایرانِ جمهوری اسلامی است که از عربها باج میگیرد، و به ویژه میتواند تسلیحات فراوانی به آنها بفروشد. ایران، با این توان موشکی و داشتن برنامۀ هستهای که غربیها را ترسانده است، عربها را نمیترساند؟ اصلاً اینهمه بزرگ جلوه دادن توان نظامی ایران برای این نیست که برخی مسائل خاورمیانه به سمتی برود که اروپا و آمریکا دوست دارد؟ با این ایران، حمایت یکجانبۀ آنها از اسرائیل لاپوشانی میشود، عربها در زمینۀ انرژی بهتر همکاری میکنند و برای خرید اسلحه هم زودتر و بیشتر سر کیسه را شل میکنند.
همۀ جناحهای سیاسی غرب هم به دلایل و انگیزههای متفاوتی همین ایران کنونی را ترجیح میدهند. حتی جناح چپ و پروگرسیو غرب هم که مثلاً اپوزیسیون دولتهای غربی است، از وجود یک نیروی غربستیز و ضدآمریکایی در خاورمیانه کیفور است و با وجود ایران دائم میتواند به سیاستهای دوگانۀ دولتهای خود بتازد و ماهیهای سیاسی برای خود بگیرد. تابهحال شنیدهاید جناح چپ غرب واژهای منفی یا انتقادی دربارۀ جمهوری اسلامی ایران بگوید؟! آنها حتی ایران را متحد خود میدانند و دلسوزی هم میکنند. حتی دموکراتهای آمریکایی تا میتوانستند ایران را در سر ترامپ زدند.
باز هم بگویم؟ میماند متحدان ریز و درشت ایران در منطقه، از حزبالله و انصارالله و حماس تا بشار اسد و حشد شعبی... ایران عزیز آنهاست و به اینکه متحد ایرانند، افتخار میکنند. ایران، با همین شرایط امروزش، برای هر کسی در این دنیا، به نحوی و از جهتی مطلوب است. فقط کمی بابت مسئلۀ هستهای نگرانند، زیرا آنها ایران ابرقدرت نمیخواهند، ایرانی میخواهند که زورمند به نظر رسد، ولی در مقابل دستوپایش به طور کامل از جهت سیاسی و اقتصادی بسته باشد. ایرانی که هم ترسناک باشد و هم قابلمهار.
در یک کلام، وضع موجود ما، مطلوب جهانیان است ــ جهانیان، به معنای دقیق کلمه!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
امارات از این بیمیلی و بیتفاوتیِ دیرینۀ ایران نسبت به تجارت آزاد، نهایت بهره را برد و ساحل جنوبی خلیج فارس را به بزرگترین مرکز ترانزیت و کانون اصلی تجارت منطقه تبدیل کرد. قطرِ کوچک به زودی جام جهانی برگزار میکند و ایران پیشنهاد میدهد مسافران جام جهانی سری هم به ما بزنند و گویا مسئولی که چنین پیشنهادی میدهد، وجه ناخوشایند و توهینآمیز مسئله را اصلاً درک نمیکند!
ایدئالترین ایران برای ترکیه همین ایران کنونی است با همین سیاستها. کافی است نگاهی به اطرافتان بیندازید تا موج سرمایهای که از ایران به سوی ترکیه سرازیر میشود را به چشم ببینید... چه موج توریستها که با این وضع پاسپورت ایرانی، یکی از معدود مقاصد مطلوبی که دارند، ترکیه است و هم مهاجران ایرانی... مگر ایرانیان در خرید خانه در ترکیه رکورد نمیزنند؟ وضع موجود باعث شده است هزاران ایرانی جلای وطن کنند و برای رهیدن از استرس و فشار و داشتن سبک زندگی مطلوب خود، به ترکیه پناه برند. ضمن اینکه گاهی به نظر میرسد ترکیه سوداهای امپراتورانه هم در سر دارد و ترجیح میدهد همسایۀ شرقیاش گیر و گرفتار باشد تا اینکه پویا و فارغ از انواع معضلات به رقیبی هرروز ثروتمندتر تبدیل شود. ضمن اینکه ترکیه به دلیل مسئلۀ کردها از هر گونه بیثباتی در ایران بیم دارد. دیگر همسایۀ ترک ایران هم همین ایران کنونی را به هر ایران دیگری ترجیح میدهد...
عراق هم در بسیاری از زمینهها با ایران رقیب است و به رغم پیوندهای سیاسی، ترجیح میدهد ایران دستبسته بماند تا رقیب انرژی عراق نشود یا تهدیدهای دیگری برایش نداشته باشد... آن بخش از عراقیهای متحد با ایران هم طبعاً متحدِ همین ایران کنونیاند و بیشتر از همه در عالم همین ایران را بر هر ایران دیگری ترجیح میدهند.
اما آمریکا و غرب... غرب به مدد وجود ایرانِ جمهوری اسلامی است که از عربها باج میگیرد، و به ویژه میتواند تسلیحات فراوانی به آنها بفروشد. ایران، با این توان موشکی و داشتن برنامۀ هستهای که غربیها را ترسانده است، عربها را نمیترساند؟ اصلاً اینهمه بزرگ جلوه دادن توان نظامی ایران برای این نیست که برخی مسائل خاورمیانه به سمتی برود که اروپا و آمریکا دوست دارد؟ با این ایران، حمایت یکجانبۀ آنها از اسرائیل لاپوشانی میشود، عربها در زمینۀ انرژی بهتر همکاری میکنند و برای خرید اسلحه هم زودتر و بیشتر سر کیسه را شل میکنند.
همۀ جناحهای سیاسی غرب هم به دلایل و انگیزههای متفاوتی همین ایران کنونی را ترجیح میدهند. حتی جناح چپ و پروگرسیو غرب هم که مثلاً اپوزیسیون دولتهای غربی است، از وجود یک نیروی غربستیز و ضدآمریکایی در خاورمیانه کیفور است و با وجود ایران دائم میتواند به سیاستهای دوگانۀ دولتهای خود بتازد و ماهیهای سیاسی برای خود بگیرد. تابهحال شنیدهاید جناح چپ غرب واژهای منفی یا انتقادی دربارۀ جمهوری اسلامی ایران بگوید؟! آنها حتی ایران را متحد خود میدانند و دلسوزی هم میکنند. حتی دموکراتهای آمریکایی تا میتوانستند ایران را در سر ترامپ زدند.
باز هم بگویم؟ میماند متحدان ریز و درشت ایران در منطقه، از حزبالله و انصارالله و حماس تا بشار اسد و حشد شعبی... ایران عزیز آنهاست و به اینکه متحد ایرانند، افتخار میکنند. ایران، با همین شرایط امروزش، برای هر کسی در این دنیا، به نحوی و از جهتی مطلوب است. فقط کمی بابت مسئلۀ هستهای نگرانند، زیرا آنها ایران ابرقدرت نمیخواهند، ایرانی میخواهند که زورمند به نظر رسد، ولی در مقابل دستوپایش به طور کامل از جهت سیاسی و اقتصادی بسته باشد. ایرانی که هم ترسناک باشد و هم قابلمهار.
در یک کلام، وضع موجود ما، مطلوب جهانیان است ــ جهانیان، به معنای دقیق کلمه!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«موجودِ ناموجودی به نام جنبش اصلاحات»
دوم خرداد یادآوری این واقعیت است که عمر دو سه نسل از جوانان ما پای جنبش اصلاحات گذشت ــ ترجیح میدهم نگویم «تلف شد». کسی هست که هنوز باور داشته باشد «جنبش اصلاحات» در ایران زنده است؟ تأکید میکنم «جنبش»، نه چند حزب و گروه که خود را اصلاحطلب بنامند. اصلاحات به عنوان جنبش، یعنی به عنوان همان جنبشی که ظهور و بروزش را در ۲۵ سال اخیر دیدهایم، دیگر مرده است. دلایل ناکامی اصلاحات متعدد است و در این نوشتار فقط میخواهم یکی از مهمترین دلایل خشکیدن جنبش اصلاحات را شرح دهم ــ که شاید مهمترین عامل هم باشد.
پیش از هر چیز باید اذعان کرد که اگر اصلاحات به محاق رفت، طبعاً یک عامل مهم آن این بود که با حریف نیرومندی هم طرف بود. اما قرار نیست طبق معمول از کارشکنیها و اقدامات حریف صحبت کنم! اگر نیروی محافظهکار قدرتمندی وجود نداشت که اصلاً جنبش اصلاحی هم پدید نمیآمد! اصلاً «اصلاحات» میخواهد چه چیزی را «اصلاح» کند؟ پس عجیب نیست اگر قدرت محافظهکار با تمام توان و ابزارها جلوی جنبش اصلاحی را بگیرد. ضمن اینکه خود اصلاحطلبان پیش از آنکه اصلاحطلب شوند، در ایجاد این ابزارهای حکومتی که امروز دست حریفشان است، نقش داشتند و اصلاً خود بخش بزرگ و نیرومندی از سازندگان این نظام بودند و پیش از آنکه اصلاحطلبی پیشه کنند، خودشان از این ابزارها علیه رقبایشان استفاده میکردند. در واقع، هر چیزی که اصلاحطلبان اینک میخواستند اصلاح کنند، پیشتر از سوی خود آنها یا به یاری آنها پدید آمده بود. پس متأسفانه باید گفت: «چیزی که عوض داره، گله نداره». بنابراین در این نوشته به جای اشاره به حریف، میخواهم به «نقایص ماهویِ خود اصلاحات» اشاره کنم.
اگر پیروزی خاتمی در انتخابات ۱۳۷۶ را مبدأ جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» در ایران بگیریم، یکچهارم قرن از تولد آن میگذرد. و اگر ادعای «افول اصلاحات» را بپذیریم، گام بعد «علتیابی» است. از منظرهای متعدد میتوان به این مسئله پرداخت و انبوهی از دلایل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را از دو منظر سلبی و ایجابی برشمرد. اما ترجیح میدهم به جای «علتیابی» «ریشهیابی» کنم؛ یعنی «علت ریشهای» این معضل را بیابم. مشکل اینجاست که چون علتهای فراوانی برای افول اصلاحات وجود دارد، «سلسلهمراتبِ علل» گم میشود و دلایل کماهمیت یا سطحی به جای علتهای مهم و ریشهای جلوه داده میشود. نتیجۀ این علتیابیِ پریشان فهم نادرست و گمراهی دوچندان است.
به گمان من، معضل ریشهای جریان اصلاحات «هویتپریشی» آن است؛ یعنی اصلاحات هویت خویش را پیدا نکرد و نفهمید و در نتیجه دچار اختلال در خودشناسی شد. این هویتپریشی جنبههای متعدد دارد که برخی ریشهایتر و برخی سطحیتر است. اما اساسیترین وجه هویتپریشی در این نهفته که اصلاحات سرانجام نفهمید «جنبش» است یا «حزب». اصلاحات هویتی دوپاره را میان «حزب» و «جنبش» سپری کرد که نتیجهای جز «کژکارکردی هویتپریشانه» نداشت: «ناکارآمدی به دلیل سردرگمیِ هویتی».
اصلاحات نیروی خود را از هویت «جنبشگونه»اش میگرفت، اما کردارش را «حزبگونه» تنظیم میکرد و این تناقض اساسی اصلاحات بود. اصلاحات باید بین «جنبش ماندن» یا «حزب شدن» تصمیمی سرنوشتساز میگرفت، اما همیشه از این تصمیم گریخت، زیرا میترسید اگر «جنبش» بماند عملاً دست خود را ببندد و نتواند درون حکومت کنش سیاسی مستقیم داشته باشد، و اگر «حزب» شود نیروی اجتماعیاش را ببازد. پس راهکاری بینابین انتخاب کرد که نتیجهاش «دوجانوری» یا «سانتوری شدن» اصلاحات بود. «سانتور» جانوری افسانهای است با بالاتنۀ انسان و پایینتنۀ اسب.
راهحلی که اصلاحات برای این معضل پیدا کرد این بود که کوشید ماهیت جنبشی خود را «فصلی» کند؛ مانند رودخانههای فصلی. در موسم انتخابات میکوشید چشمههای «جنبشی» خود را جوشان کند و با راه انداختن نیمتنۀ جنبشگونهاش کرسیهای اجرایی و تقنینی را تصاحب کند؛ اما فردای انتخابات که موسم کار اجرایی و همکاری ناگزیر با حکومت فرامیرسد، طبعاً باید با واقعیتها کنار میآمد! در نتیجه نیمتنۀ حزبگونهاش را به کار میانداخت و نیمتنۀ جنبشیاش را خاموش میکرد.
در اینجا باید به یک نکتۀ بسیار مهم و اساسی اشاره کنم: تمایز میان «رأی اصیل» و «رأی عاریتی». یکی از بزرگترین سوءتفاهمهای اصلاحطلبان در اینجا نهفته است! اصلاحطلبان رأی خود را «اصیل» میدانستند؛ یعنی فکر میکردند یک بخش از مردم هستند که اصالتاً اصلاحطلبند و هر چه پیش آید اصلاحطلبان را درک میکنند و رأیشان را دریغ نمیکنند.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دوم خرداد یادآوری این واقعیت است که عمر دو سه نسل از جوانان ما پای جنبش اصلاحات گذشت ــ ترجیح میدهم نگویم «تلف شد». کسی هست که هنوز باور داشته باشد «جنبش اصلاحات» در ایران زنده است؟ تأکید میکنم «جنبش»، نه چند حزب و گروه که خود را اصلاحطلب بنامند. اصلاحات به عنوان جنبش، یعنی به عنوان همان جنبشی که ظهور و بروزش را در ۲۵ سال اخیر دیدهایم، دیگر مرده است. دلایل ناکامی اصلاحات متعدد است و در این نوشتار فقط میخواهم یکی از مهمترین دلایل خشکیدن جنبش اصلاحات را شرح دهم ــ که شاید مهمترین عامل هم باشد.
پیش از هر چیز باید اذعان کرد که اگر اصلاحات به محاق رفت، طبعاً یک عامل مهم آن این بود که با حریف نیرومندی هم طرف بود. اما قرار نیست طبق معمول از کارشکنیها و اقدامات حریف صحبت کنم! اگر نیروی محافظهکار قدرتمندی وجود نداشت که اصلاً جنبش اصلاحی هم پدید نمیآمد! اصلاً «اصلاحات» میخواهد چه چیزی را «اصلاح» کند؟ پس عجیب نیست اگر قدرت محافظهکار با تمام توان و ابزارها جلوی جنبش اصلاحی را بگیرد. ضمن اینکه خود اصلاحطلبان پیش از آنکه اصلاحطلب شوند، در ایجاد این ابزارهای حکومتی که امروز دست حریفشان است، نقش داشتند و اصلاً خود بخش بزرگ و نیرومندی از سازندگان این نظام بودند و پیش از آنکه اصلاحطلبی پیشه کنند، خودشان از این ابزارها علیه رقبایشان استفاده میکردند. در واقع، هر چیزی که اصلاحطلبان اینک میخواستند اصلاح کنند، پیشتر از سوی خود آنها یا به یاری آنها پدید آمده بود. پس متأسفانه باید گفت: «چیزی که عوض داره، گله نداره». بنابراین در این نوشته به جای اشاره به حریف، میخواهم به «نقایص ماهویِ خود اصلاحات» اشاره کنم.
اگر پیروزی خاتمی در انتخابات ۱۳۷۶ را مبدأ جریان سیاسی موسوم به «اصلاحات» در ایران بگیریم، یکچهارم قرن از تولد آن میگذرد. و اگر ادعای «افول اصلاحات» را بپذیریم، گام بعد «علتیابی» است. از منظرهای متعدد میتوان به این مسئله پرداخت و انبوهی از دلایل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را از دو منظر سلبی و ایجابی برشمرد. اما ترجیح میدهم به جای «علتیابی» «ریشهیابی» کنم؛ یعنی «علت ریشهای» این معضل را بیابم. مشکل اینجاست که چون علتهای فراوانی برای افول اصلاحات وجود دارد، «سلسلهمراتبِ علل» گم میشود و دلایل کماهمیت یا سطحی به جای علتهای مهم و ریشهای جلوه داده میشود. نتیجۀ این علتیابیِ پریشان فهم نادرست و گمراهی دوچندان است.
به گمان من، معضل ریشهای جریان اصلاحات «هویتپریشی» آن است؛ یعنی اصلاحات هویت خویش را پیدا نکرد و نفهمید و در نتیجه دچار اختلال در خودشناسی شد. این هویتپریشی جنبههای متعدد دارد که برخی ریشهایتر و برخی سطحیتر است. اما اساسیترین وجه هویتپریشی در این نهفته که اصلاحات سرانجام نفهمید «جنبش» است یا «حزب». اصلاحات هویتی دوپاره را میان «حزب» و «جنبش» سپری کرد که نتیجهای جز «کژکارکردی هویتپریشانه» نداشت: «ناکارآمدی به دلیل سردرگمیِ هویتی».
اصلاحات نیروی خود را از هویت «جنبشگونه»اش میگرفت، اما کردارش را «حزبگونه» تنظیم میکرد و این تناقض اساسی اصلاحات بود. اصلاحات باید بین «جنبش ماندن» یا «حزب شدن» تصمیمی سرنوشتساز میگرفت، اما همیشه از این تصمیم گریخت، زیرا میترسید اگر «جنبش» بماند عملاً دست خود را ببندد و نتواند درون حکومت کنش سیاسی مستقیم داشته باشد، و اگر «حزب» شود نیروی اجتماعیاش را ببازد. پس راهکاری بینابین انتخاب کرد که نتیجهاش «دوجانوری» یا «سانتوری شدن» اصلاحات بود. «سانتور» جانوری افسانهای است با بالاتنۀ انسان و پایینتنۀ اسب.
راهحلی که اصلاحات برای این معضل پیدا کرد این بود که کوشید ماهیت جنبشی خود را «فصلی» کند؛ مانند رودخانههای فصلی. در موسم انتخابات میکوشید چشمههای «جنبشی» خود را جوشان کند و با راه انداختن نیمتنۀ جنبشگونهاش کرسیهای اجرایی و تقنینی را تصاحب کند؛ اما فردای انتخابات که موسم کار اجرایی و همکاری ناگزیر با حکومت فرامیرسد، طبعاً باید با واقعیتها کنار میآمد! در نتیجه نیمتنۀ حزبگونهاش را به کار میانداخت و نیمتنۀ جنبشیاش را خاموش میکرد.
در اینجا باید به یک نکتۀ بسیار مهم و اساسی اشاره کنم: تمایز میان «رأی اصیل» و «رأی عاریتی». یکی از بزرگترین سوءتفاهمهای اصلاحطلبان در اینجا نهفته است! اصلاحطلبان رأی خود را «اصیل» میدانستند؛ یعنی فکر میکردند یک بخش از مردم هستند که اصالتاً اصلاحطلبند و هر چه پیش آید اصلاحطلبان را درک میکنند و رأیشان را دریغ نمیکنند.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
اما در واقع بدنۀ اصیل و همیشگی اصلاحطلبان بسیار نازکتر از آن چیزی بود که آنها فکر میکردند. مردمی که به اصلاحطلبان رأی میدادند، بر حسب محاسبهای عقلانی و برای بهبود شرایط رأیشان را به اصلاحطلبان «وام» میدادند و وقتی اصلاحطلبان در بازپرداخت اقساط این وام ناموفق از کار درمیآمدند، رفتهرفته مردم نیز این «رأی عاریتی» را از آنها پس میگرفتند. چیزی که اصلاحطلبان نمیخواستند قبول کنند این بود که هم رأی بدنۀ مردمیشان را میخواستند و هم نمیخواستند به این بدنۀ مردمی پاسخگو باشند!
واقعیت این است که برخلاف توهم اصلاحطلبان، رأی اصیل اصولگرایان بیشتر از رأی اصیل اصلاحطلبان بود! فکر کردهاید چرا اصلاحطلبان همیشه میگفتند: «اگر مردم بیایند پای صندوق ما پیروزیم و اگر نیایند ما بازندهایم!» این جمله یعنی چه؟ یعنی ما یک «پشتوانۀ دائمی» داریم که تحت هر شرایطی به ما رأی میدهند، اما یک «پشتوانۀ عاریتی یا موقت» هم داریم که با شروطی رأیشان را به ما وام میدهند و اگر پای صندوق نیایند، ما بازندهایم! چرا؟ چون رأی اصیل اصولگرایان بیشتر بود. البته این واقعیت باعث نشد اصلاحطلبان از عافیتطلبی بترسند...
دکترین اصلاحطلبان برای از دست ندادن این آرای عاریتی این بود که «جنبشهای موسمی» ایجاد میکردند. و پس از پیروزی، فتیلۀ جنبش را پایین میکشیدند، مردم را دعوت میکردند شرایط را درک کنند و مطالباتی معقول داشته باشند و اجازه دهند اصلاحطلبان با کار حزبی بیشترین مطالبات ممکن را محقق کنند. در واقع، جنبش تعطیل تا انتخابات بعدی. این رفتار حس سوءاستفاده در بدنۀ مردمیاش ایجاد میکرد ــ که البته خیلی اوقات چیزی بیش از حس بود و واقعیتی انکارناشدنی بود! مانند بلایی که روحانی سر پسماندۀ جنبش اصلاحات درآورد. اصلاحطلبان چک سفیدِ حمایت به روحانی دادند و مردم را پای صندوق فراخواندند، اما روحانی وقتی چک را نقد کرد، دیگر دلیلی برای پاسخگویی نمیدید. همین بیبرنامگی و عدم پاسخگویی تیر خلاص به جنبش اصلاحات بود.
با توجه به فشارهایی که اصلاحات و اصلاحطلبان در پیش داشتند و حریف قدرتمندی که در مبارزه هیچ اهل شوخی و مماشات نبود، شاید این راهحل در نگاه نخست هوشمندانه و کارآمد به نظر میرسید، اما همین راهکار دیر یا زود ــ و تجربه نشان داد خیلی زود ــ به نوعی هویتپریشی انجامید که سرانجامی جز ناکارآمدی و زوال نداشت. البته دیگر جریانهای اصلاحطلب جهان هم چنین معضلی داشتهاند؛ بارزترین مثال سرنوشت احزاب سوسیالدموکرات در اروپای مرکزی است: سوسیالدموکراتها در نیمۀ نخست قرن بیستم درست چنین مشکلی داشتند و نتیجه این شد که سوسیالدموکراتهای آلمانی قافیه را به هیتلر باختند، سوسیالیستهای ایتالیایی بازی را به موسولینی واگذار کردند و سوسیالدموکراتهای اتریشی هم میدان را به جناح اقتدارگرا و کلیسایی وانهادند.
همۀ جریانهای اصلاحطلب وقتی میخواهند نیروی جنبشی جوشان خود را کانالکشی و به سوی سیاست روزمره جاری کنند چنین معضلی دارند. اما اصلاحطلبان ایرانی شلختهتر و نابسامانتر از همکاران اروپایی خود عمل کردهاند، زیرا به دلیل سازماندهی حزبی نابسامان خود همواره کوشیدهاند با (سوء)استفاده از وجه جنبشی خود معایب حزبیشان را برطرف کنند. از جهت نیروی انسانی نیز بخش بزرگی از اصلاحطلبان شباهت و اخوت زیادی با رقبایشان داشتند و با این میزان همرنگی نمیشد چندان اعتمادسازی کرد. ضمن اینکه حریفشان هم بسیار جدیتر، سازمانیافتهتر و قدرتمندتر از آن رقبای اروپایی عمل میکرد.
البته یافتن عیب ساده و ارائۀ راهکار کارآمد دشوار است! اگر اصلاحات چنین نمیکرد چارۀ دیگری داشت؟ از کجا معلوم این راهکار بهترین راهحل «ممکن» نبود و از کجا معلوم راهحلهای دیگر ناکارآمدتر از این از کار درنمیآمد؟ این نوع عیبجویی مصداق کسی نیست که کنار گود نشسته و میگوید لنگش کن؟ اما گمان نمیکنم این ایراد ناروا باشد و واقعاً اصلاحات در هویتپریشیاش مقصر است. اصلاحات دستکم میتوانست با ارادۀ راسخ و آگاهانه «حزب شود» و در عوض با «جنبشهای اجتماعی» پیوندی مطمئن و پایدار برقرار کند. اما عملاً (نه در شعار) با جنبشهای اجتماعی قطعرابطه کرد. بنابراین، راهکار جایگزین میتوانست چنین باشد: «حزب شدن و پیوند با جنبشهای اجتماعی».
هر چه بود، آن «موجود» دوگانهای که بالاتنهاش انسان و پایینتنهاش اسب بود، دیگر «ناموجود» است. چشمههای جوشانی که نیرو و نیمتنۀ پایینش را میساخت، خشکیده و جای آن همه شور و حرارت، نومیدی منجمدی دامن گسترانده است. خلاصۀ ربعقرن از تاریخ معاصر همین است و بس: «نومیدسازی ملی». اصلاحطلبان و محافظهکاران هر دو در پیدایش این نومیدی نقش داشتند. هر کس و هر جناحی که در این نومیدسازی نقش بیشتری داشته، ضرر بزرگتری هم خواهد کرد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما در واقع بدنۀ اصیل و همیشگی اصلاحطلبان بسیار نازکتر از آن چیزی بود که آنها فکر میکردند. مردمی که به اصلاحطلبان رأی میدادند، بر حسب محاسبهای عقلانی و برای بهبود شرایط رأیشان را به اصلاحطلبان «وام» میدادند و وقتی اصلاحطلبان در بازپرداخت اقساط این وام ناموفق از کار درمیآمدند، رفتهرفته مردم نیز این «رأی عاریتی» را از آنها پس میگرفتند. چیزی که اصلاحطلبان نمیخواستند قبول کنند این بود که هم رأی بدنۀ مردمیشان را میخواستند و هم نمیخواستند به این بدنۀ مردمی پاسخگو باشند!
واقعیت این است که برخلاف توهم اصلاحطلبان، رأی اصیل اصولگرایان بیشتر از رأی اصیل اصلاحطلبان بود! فکر کردهاید چرا اصلاحطلبان همیشه میگفتند: «اگر مردم بیایند پای صندوق ما پیروزیم و اگر نیایند ما بازندهایم!» این جمله یعنی چه؟ یعنی ما یک «پشتوانۀ دائمی» داریم که تحت هر شرایطی به ما رأی میدهند، اما یک «پشتوانۀ عاریتی یا موقت» هم داریم که با شروطی رأیشان را به ما وام میدهند و اگر پای صندوق نیایند، ما بازندهایم! چرا؟ چون رأی اصیل اصولگرایان بیشتر بود. البته این واقعیت باعث نشد اصلاحطلبان از عافیتطلبی بترسند...
دکترین اصلاحطلبان برای از دست ندادن این آرای عاریتی این بود که «جنبشهای موسمی» ایجاد میکردند. و پس از پیروزی، فتیلۀ جنبش را پایین میکشیدند، مردم را دعوت میکردند شرایط را درک کنند و مطالباتی معقول داشته باشند و اجازه دهند اصلاحطلبان با کار حزبی بیشترین مطالبات ممکن را محقق کنند. در واقع، جنبش تعطیل تا انتخابات بعدی. این رفتار حس سوءاستفاده در بدنۀ مردمیاش ایجاد میکرد ــ که البته خیلی اوقات چیزی بیش از حس بود و واقعیتی انکارناشدنی بود! مانند بلایی که روحانی سر پسماندۀ جنبش اصلاحات درآورد. اصلاحطلبان چک سفیدِ حمایت به روحانی دادند و مردم را پای صندوق فراخواندند، اما روحانی وقتی چک را نقد کرد، دیگر دلیلی برای پاسخگویی نمیدید. همین بیبرنامگی و عدم پاسخگویی تیر خلاص به جنبش اصلاحات بود.
با توجه به فشارهایی که اصلاحات و اصلاحطلبان در پیش داشتند و حریف قدرتمندی که در مبارزه هیچ اهل شوخی و مماشات نبود، شاید این راهحل در نگاه نخست هوشمندانه و کارآمد به نظر میرسید، اما همین راهکار دیر یا زود ــ و تجربه نشان داد خیلی زود ــ به نوعی هویتپریشی انجامید که سرانجامی جز ناکارآمدی و زوال نداشت. البته دیگر جریانهای اصلاحطلب جهان هم چنین معضلی داشتهاند؛ بارزترین مثال سرنوشت احزاب سوسیالدموکرات در اروپای مرکزی است: سوسیالدموکراتها در نیمۀ نخست قرن بیستم درست چنین مشکلی داشتند و نتیجه این شد که سوسیالدموکراتهای آلمانی قافیه را به هیتلر باختند، سوسیالیستهای ایتالیایی بازی را به موسولینی واگذار کردند و سوسیالدموکراتهای اتریشی هم میدان را به جناح اقتدارگرا و کلیسایی وانهادند.
همۀ جریانهای اصلاحطلب وقتی میخواهند نیروی جنبشی جوشان خود را کانالکشی و به سوی سیاست روزمره جاری کنند چنین معضلی دارند. اما اصلاحطلبان ایرانی شلختهتر و نابسامانتر از همکاران اروپایی خود عمل کردهاند، زیرا به دلیل سازماندهی حزبی نابسامان خود همواره کوشیدهاند با (سوء)استفاده از وجه جنبشی خود معایب حزبیشان را برطرف کنند. از جهت نیروی انسانی نیز بخش بزرگی از اصلاحطلبان شباهت و اخوت زیادی با رقبایشان داشتند و با این میزان همرنگی نمیشد چندان اعتمادسازی کرد. ضمن اینکه حریفشان هم بسیار جدیتر، سازمانیافتهتر و قدرتمندتر از آن رقبای اروپایی عمل میکرد.
البته یافتن عیب ساده و ارائۀ راهکار کارآمد دشوار است! اگر اصلاحات چنین نمیکرد چارۀ دیگری داشت؟ از کجا معلوم این راهکار بهترین راهحل «ممکن» نبود و از کجا معلوم راهحلهای دیگر ناکارآمدتر از این از کار درنمیآمد؟ این نوع عیبجویی مصداق کسی نیست که کنار گود نشسته و میگوید لنگش کن؟ اما گمان نمیکنم این ایراد ناروا باشد و واقعاً اصلاحات در هویتپریشیاش مقصر است. اصلاحات دستکم میتوانست با ارادۀ راسخ و آگاهانه «حزب شود» و در عوض با «جنبشهای اجتماعی» پیوندی مطمئن و پایدار برقرار کند. اما عملاً (نه در شعار) با جنبشهای اجتماعی قطعرابطه کرد. بنابراین، راهکار جایگزین میتوانست چنین باشد: «حزب شدن و پیوند با جنبشهای اجتماعی».
هر چه بود، آن «موجود» دوگانهای که بالاتنهاش انسان و پایینتنهاش اسب بود، دیگر «ناموجود» است. چشمههای جوشانی که نیرو و نیمتنۀ پایینش را میساخت، خشکیده و جای آن همه شور و حرارت، نومیدی منجمدی دامن گسترانده است. خلاصۀ ربعقرن از تاریخ معاصر همین است و بس: «نومیدسازی ملی». اصلاحطلبان و محافظهکاران هر دو در پیدایش این نومیدی نقش داشتند. هر کس و هر جناحی که در این نومیدسازی نقش بیشتری داشته، ضرر بزرگتری هم خواهد کرد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Audio
«لیبرالیسم ــ جلسۀ بیستودوم»
فایل شنیداری جلسۀ بیستودوم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.
فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم | جلسۀ هفتم | جلسۀ هشتم | جلسۀ نهم | جلسۀ دهم | جلسۀ یازهم | جلسۀ دوازدهم | جلسۀ سیزدهم | جلسۀ چهاردهم | جلسۀ پانزدهم | جلسۀ شانزدهم | جلسۀ هفدهم | جلسۀ هجدهم | جلسۀ نوزدهم | جلسۀ بیستم | جلسۀ بیستویکم
برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس صفحۀ اینستاگرام
#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
فایل شنیداری جلسۀ بیستودوم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس.
فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم | جلسۀ هفتم | جلسۀ هشتم | جلسۀ نهم | جلسۀ دهم | جلسۀ یازهم | جلسۀ دوازدهم | جلسۀ سیزدهم | جلسۀ چهاردهم | جلسۀ پانزدهم | جلسۀ شانزدهم | جلسۀ هفدهم | جلسۀ هجدهم | جلسۀ نوزدهم | جلسۀ بیستم | جلسۀ بیستویکم
برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس صفحۀ اینستاگرام
#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«ایران، بهشت عبدالباقیها»
ایران بهشت عبدالباقیهاست... اگر برج آرزوهای حاج حسینِ متروپلساز فروریخت، از بیکفایتی و سهلانگاری خودش بود. اگر اینقدر خرابکاری نمیکرد، میتوانست برجهای بلندتری بسازد و کسی هم از فسادش مطلع نمیشد. ظاهراً چنان از «روسازی» و «ظاهرسازی» و «ظریفکاری» خود مطمئن بود که دیگر نیازی به «زیرسازی» استوار نمیدید. آری! همینکه ظاهرسازی و روسازی، داربستسازی و باندبازی بلد باشی، کافی است.
امروز در صفحۀ اینستاگرامم در یک نظرسنجی پرسیدم: «آیا باور میکنید عبدالباقی جان باخته باشد؟» ۹۶ درصد پاسخ دادند «نه». میدانستم «بسیاری» مرگ او را باور نخواهند کرد، اما «۹۶» درصد برایم تکاندهنده بود! در استوریهای بعدی، گزارش صداوسیما از شناسایی جسد عبدالباقی را نشان دادم و دوباره پرسیدم: «آیا همچنان باور ندارید عبدالباقی مرده باشد؟» و باز هم «۹۴» درصد گفتند: «باور نمیکنم».
اینهمه بیاعتمادی به رسانۀ رسمی ــ دستکم در همین یک موضوع! ــ تکاندهنده نیست؟ نیازی به یادآوری نیست که صفحۀ من بازتاب دقیقی از جامعۀ ایرانی نیست و این نظرسنجی نیز هیچ شباهتی به یک نظرسنجی پژوهشگرانه و دقیق نداشت، اما مگر میشود بیاعتمادی عمیق مردم به رسانۀ ملی را انکار کرد؟ رسانهای که بازتابدهندۀ اراده و سیاست حاکمیت است!
اما بین «ویرانی متروپلِ» عبدالباقی و «ویرانی اعتماد» مردم ارتباط مستقیمی وجود دارد. وقتی عبدالباقی توانسته است با نفوذ و روابط گسترده «متروپل» غیراستانداری بسازد که با نازکنسیم بهاری فرو بریزد، نمیتواند کارهای دیگری هم بکند؟! من جوابی برای این سوال ندارم، اما از یک چیز دیگر مطمئنم! چیزهای زیادی بر سر ما ــ دقیقاً ما، من و شما ــ ویران شده که مانند برج متروپل پیدا نیست، اما آوارش را بر سرها و شانههایمان حس میکنیم. ولی صداوسیما نه تنها منکر این ویرانیهاست، بلکه اصلاً هست تا اثبات کند هیچچیز هیچجا بر سر هیچکس فرو نریخته و حتی ما خوشساختترین و استوارترین بنا را داریم!
وقتی کسی ساختمانی میسازد که به این راحتی ویران میشود و مردم بیگناهی زیر آن به معنای دقیق کلمه به خاک و خون کشیده میشوند، دیگر کسی حرفش را باور نمیکند. حال چه این ساختمان مانند متروپل «مرئی» باشد و چه مانند ساختمان اقتصاد «نامرئی»! ما زیر آواریم، با این تفاوت که این آوار انکار میشود و ترسمان هم همین است که مدفون و فراموش شویم و همچنان کسی باور نکند...
یک خانواده با درآمد متوسط، اگر یک سال خود را بچلاند و به هر ضرب و زور قدری پسانداز کند، در نهایت آخر سال میتواند «یک متر آپارتمان» در جنوب شهر تهران بخرد. یک خانوادۀ چهار نفره اگر بخواهد روزی یک لیوان شیر بخورد (که این حداقل نیاز بدن انسان است!)، هزینۀ ماهیانهاش میشود یک میلیون! مگر این مردم چقدر درآمد دارند که هزینۀ یکلیوان شیرشان بشود یک میلیون؟! متروپلِ اقتصاد بر سر ما ویران شده و هر چه زیر آوار با سنگ به دیوارهای ویرانشده میکوبیم، کسی نمیشنود، اما عبدالباقیها باقیاند و روی آواری که ما را مدفون میکند، برجهای بلندتری برای خود میسازند...
مهدی تدینی
آدرس صفحۀ اینستاگرام:
https://instagram.com/tarikhandishii
#متروپل
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ایران بهشت عبدالباقیهاست... اگر برج آرزوهای حاج حسینِ متروپلساز فروریخت، از بیکفایتی و سهلانگاری خودش بود. اگر اینقدر خرابکاری نمیکرد، میتوانست برجهای بلندتری بسازد و کسی هم از فسادش مطلع نمیشد. ظاهراً چنان از «روسازی» و «ظاهرسازی» و «ظریفکاری» خود مطمئن بود که دیگر نیازی به «زیرسازی» استوار نمیدید. آری! همینکه ظاهرسازی و روسازی، داربستسازی و باندبازی بلد باشی، کافی است.
امروز در صفحۀ اینستاگرامم در یک نظرسنجی پرسیدم: «آیا باور میکنید عبدالباقی جان باخته باشد؟» ۹۶ درصد پاسخ دادند «نه». میدانستم «بسیاری» مرگ او را باور نخواهند کرد، اما «۹۶» درصد برایم تکاندهنده بود! در استوریهای بعدی، گزارش صداوسیما از شناسایی جسد عبدالباقی را نشان دادم و دوباره پرسیدم: «آیا همچنان باور ندارید عبدالباقی مرده باشد؟» و باز هم «۹۴» درصد گفتند: «باور نمیکنم».
اینهمه بیاعتمادی به رسانۀ رسمی ــ دستکم در همین یک موضوع! ــ تکاندهنده نیست؟ نیازی به یادآوری نیست که صفحۀ من بازتاب دقیقی از جامعۀ ایرانی نیست و این نظرسنجی نیز هیچ شباهتی به یک نظرسنجی پژوهشگرانه و دقیق نداشت، اما مگر میشود بیاعتمادی عمیق مردم به رسانۀ ملی را انکار کرد؟ رسانهای که بازتابدهندۀ اراده و سیاست حاکمیت است!
اما بین «ویرانی متروپلِ» عبدالباقی و «ویرانی اعتماد» مردم ارتباط مستقیمی وجود دارد. وقتی عبدالباقی توانسته است با نفوذ و روابط گسترده «متروپل» غیراستانداری بسازد که با نازکنسیم بهاری فرو بریزد، نمیتواند کارهای دیگری هم بکند؟! من جوابی برای این سوال ندارم، اما از یک چیز دیگر مطمئنم! چیزهای زیادی بر سر ما ــ دقیقاً ما، من و شما ــ ویران شده که مانند برج متروپل پیدا نیست، اما آوارش را بر سرها و شانههایمان حس میکنیم. ولی صداوسیما نه تنها منکر این ویرانیهاست، بلکه اصلاً هست تا اثبات کند هیچچیز هیچجا بر سر هیچکس فرو نریخته و حتی ما خوشساختترین و استوارترین بنا را داریم!
وقتی کسی ساختمانی میسازد که به این راحتی ویران میشود و مردم بیگناهی زیر آن به معنای دقیق کلمه به خاک و خون کشیده میشوند، دیگر کسی حرفش را باور نمیکند. حال چه این ساختمان مانند متروپل «مرئی» باشد و چه مانند ساختمان اقتصاد «نامرئی»! ما زیر آواریم، با این تفاوت که این آوار انکار میشود و ترسمان هم همین است که مدفون و فراموش شویم و همچنان کسی باور نکند...
یک خانواده با درآمد متوسط، اگر یک سال خود را بچلاند و به هر ضرب و زور قدری پسانداز کند، در نهایت آخر سال میتواند «یک متر آپارتمان» در جنوب شهر تهران بخرد. یک خانوادۀ چهار نفره اگر بخواهد روزی یک لیوان شیر بخورد (که این حداقل نیاز بدن انسان است!)، هزینۀ ماهیانهاش میشود یک میلیون! مگر این مردم چقدر درآمد دارند که هزینۀ یکلیوان شیرشان بشود یک میلیون؟! متروپلِ اقتصاد بر سر ما ویران شده و هر چه زیر آوار با سنگ به دیوارهای ویرانشده میکوبیم، کسی نمیشنود، اما عبدالباقیها باقیاند و روی آواری که ما را مدفون میکند، برجهای بلندتری برای خود میسازند...
مهدی تدینی
آدرس صفحۀ اینستاگرام:
https://instagram.com/tarikhandishii
#متروپل
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii